الیـزابت می‌گÙت شما خیلی خوبید
خانم ملیØÙ‡ نیشابوری در سال 1358 دانشجوی دانشگاه ملی (شهید بهشتی) بود. او Ú©Ù‡ از معدود دانشجویان چادری دانشگاه پیش از انقلاب بود سری پرشور Ùˆ خاطراتی دلنشین از دوران دانشجوی تسخیر لانه جاسوسی Ùˆ سÙر به کردستان در شهریور 1359 دارد. خانم نیشابوری همسر امیر ارتش، دادبین، Ùرمانده سابق نیروی زمینی است. امیر اØمد دادبین از روزهای پیش از انقلاب نقش مهم Ùˆ تاثیرگذاری در تØولات ارش داشت. او پس از انقلاب، جوانمردانه Ùˆ بدون هیچ ادعایی در کنار شهید صیاد شیرازی قوام راتش را ØÙظ کرد Ùˆ مدیریت‌های مهمی همچون Ùرماندهی لشکر 28 سنندج را برعهده داشت. امیردادبین جوان‌ترین Ùرمانده نیروی زمینی ارتش از ابتدا تاکنون است. طراØÛŒ مانور بزرگ نظامی در جاده تهران- قم پس از جنگ تØمیلی یکی از مهمترین اقدامات امیردادبین بود. او در سال 1384 درØالی Ú©Ù‡ مدیرعاملی سازمان هلیکوپترسازی را برعهده داشت بر اثر سانØÙ‡ در کوهنوردی بشدت آسیب دید Ùˆ هم اکنون خانه‌نشین است.***Ú†Ù‡ زمانی از برنامه تسخیر لانه جاسوسی باخبر شدید؟بعد از انقلاب دانشجویان دانشگاه ملی رÙتند در خیابان طالقانی (تخت جمشید سابق) در ساختمان یک هتل بود Ú©Ù‡ تØصن کردند، می‌گÙتند ما همین جا را به عنوان خوابگاه می‌خواهیم. بچه‌های مذهبی به دلیل عقایدی Ú©Ù‡ داشتند در لابی هتل می‌ماندند Ùˆ همان‎جا می‌خوابیدند اما بچه‌های Ú†Ù¾ÛŒ در اتاق‌های لوکس طبقات بالا استراØت می‌کردند. روز 12 آبان با دیگر دوستانم به آنجا رÙتیم. هتل کنار ساختمان بنیاد شهید Ùعلی در خیابان طالقانی بود. وقتی رÙتم آقای «زهدی» نماینده دانشکده‌مان در شورای Ú©Ù„ÛŒ انجمن اسلامی مرا دید Ùˆ Ú¯Ùت: خانم نیشابوری چند روز است با شما کاری دارم، Ùردا ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ بیایید دانشگاه «پلی تکنیک» جلسه است.ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ رÙتم دانشگاه دیدم در یک اتاق نقشه‌ای را به دیوار زده‌اند Ùˆ روی آن توضیØاتی می‌دهند. آقایان زهدی Ùˆ آقا عبدالله به عنوان نماینده‌ دانشکده ما ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù†Ø¯.آقای زهدی نقشه را ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒâ€ŒØ¯Ø§Ø¯. او تأکید داشت Ú©Ù‡ در ابتدا بدون این‌که Øساسیتی ایجاد شود به سÙارت نزدیک شویم. در ضمن می‌گÙت باید دور بچه‌های دانشجو را به‎وسیله زنجیره انسانی ØÙاظت کنیم تا کسی وارد این Øلقه نشود. در آن جلسه قرار شد Ú©Ù‡ بعد از ورود به سÙارت اسناد جاسوسی را پیدا Ùˆ بعد اÙشاگری کنیم. قرار شد عکس‌های امام(ره) را روی لباسمان بزنیم Ùˆ از دانشگاه پلی تکنیک راه اÙتادیم به سمت لانه Øرکت کردیم. شعار «مرگ بر امریکا» می‌دادیم Ùˆ در گروه‌های مختل٠به سمت لانه Øرکت کردیم، گروه ما Ùقط بچه‌های دانشکده علوم بودند. طبق برنامه نزدیک ساعت10 ØµØ¨Ø Ú¯Ø±ÙˆÙ‡â€ŒÙ‡Ø§ در مقابل لانه به هم ‌رسیدند، مردم هم کم‌کم جمع شدند Ùˆ شعارهای «کارتر شاه را پس بده» یا «دست دولت متجاوز کوتاه باید گردد» سر می‌دادیم. وقتی ملت هم با ما قاطی شدند یک خودروی «ریو» از شهربانی آمد جلوی سÙارت ایستاد. چند تا از بچه‌ها رÙتند با خوش Ùˆ بش به مأموران Ú¯Ùتند: کاری نداشته باشید ما چند دقیقه هستیم Ùˆ بعد هم می‌رویم. تا آنها آمدند متوجه جریان بشوند Ùˆ به خودشان بیایند چند دانشجو از دیوار سÙارت بالا رÙتند، البته قبلاً در جلسات توجیهی تأکید کرده بودند Ú©Ù‡ Øرکت کاملاً مسالمت‌آمیز باشد. بچه‌ها در را باز کردند Ùˆ رÙتیم داخل. اصلاً به این Ùکر نمی‌کردیم Ú†Ù‡ اتÙاقاتی ممکن است برایمان بیÙتد. ترس نداشتیم چون شجاعت Ùˆ اعمال امام(ره) را دیده بودیم.وارد Ú©Ù‡ شدیم از قبل قرار بود بچه‌های دانشگاه ما قسمت شمالی سÙارت امریکا را بگیرند. باران نم‎نم می‌بارید، کارکنان سÙارت درهای ساختمان اصلی را بسته بودند Ùˆ بچه‌ها تا مدتی نتوانستند داخل ساختمان شوند. امریکایی‌ها در این مدت وقت کردند بعضی اسناد را از بین ببرند، گاز اشک‎آور هم زدند Ùˆ چشم‌هایمان می‌سوخت. کارها تقسیم شده بود، قرار بود عده‌ای Ù…ØاÙظ دور ساختمان باشند، عده‌ای اÙراد را دستگیر کنند Ùˆ عده‌ای قرار بود Ùوری بروند داخل ساختمان اسناد. من قسمت عملیات بودم Ùˆ با بقیه گروه دور ساختمان را گرÙتیم. بعضی از مردم هم داخل آمده بودند. قرار شد برای اینکه کار تنها در دست دانشجویان باشد کارت‌های شناسایی صادر شود تا هرکس Ú©Ù‡ از در سÙارت خارج شد، بدون کارت نتواند به داخل بیاید. به این ترتیب اÙراد متÙرقه تا شب خارج شدند. من رÙتم خانه «وزیرمختار» جایی Ú©Ù‡ بعداً مقر دانشجویان دانشگاه تهران شد. Ùرش‌های Ù†Ùیسی در آنجا Ùˆ وسایل خیلی لوکس آنجا بود، البته هیچ کس به وسایل دست نمی‌زد. اطرا٠ساختمان دوری زدیم Ùˆ برگشتیم. مقر ما ساختمان اداری بود Ú©Ù‡ دستشویی Ùˆ Øمام نداشت اما تنها خوبی‎اش این بود Ú©Ù‡ مقر جلوی در جنوبی بود Ùˆ در جریان همه رÙت Ùˆ آمدها، نماز جماعت Ùˆ... بودیم. آقای «رجب بیگی» از بچه‌های دانشجو بود Ú©Ù‡ جلوی در سخنرانی می‌کرد. شورا کارها را تقسیم کرده بود مثلاً بچه‌های Øقوق قسمت اطلاعات بودند. مسئول ما در عملیات آقای «زØمتکش» بود Ú©Ù‡ معاونش هم «شهید عباس ورامینی» بودند. آقای نعمت Ú©Ù‡ بعداً با یکی از دخترهای لانه ازدواج کرد هم به عنوان مسئول Øضور داشت. قسمت اسناد در اختیار بچه‌های پلی تکنیک بود. از اÙرادی Ú©Ù‡ به زبان لاتین تسلط داشتند مثل «شیخ الاسلام» برای ترجمه اسناد استÙاده شد. روابط عمومی هم اÙرادی مانند «خاتمی»، «نعیمی‌پور» Ùˆ «امین‌زاده» بودند. واØد شورا هم آقایان «بی‌طرÙ»، «اصغرزاده»، «باطنی» Ùˆ «میردامادی» Øضور داشتند. چون من هیچ وقت پاس درهای ورود Ùˆ خروج را نمی‌گرÙتم - دوست نداشتم چون باید چهره‌ها را می‌دیدیم Ùˆ کارتها را کنترل می‌کردیم- به همین دلیل زیاد اسم آقایان را نمی‌دانم. اما پاس جنگل را Ú©Ù‡ اکثراً دخترها راغب نبودند می‌رÙتم Ùˆ به نظرم خیلی بهتر بود. شب اول رÙتم در ساختمان «سÙید» Ú©Ù‡ گروگان‌های زن آنجا بودند. دائم در Ùعالیت بودم Ùˆ همه جا می‌رÙتم، جز قسمت اطلاعات با همه گروه‌ها ارتباط داشتم. چون جمعیت گروگان‌ها زیاد بود از من خواسته شد Ú©Ù‡ 2ساعتی هم آنجا پست بدهم. در Øین Øضورم در آنجا با خانم «جون والش» بØØ« کردم، او می‌گÙت: چرا ما را گرÙتید؟ به او Ú¯Ùتم: چون دولت امریکا به کسی Ú©Ù‡ ملت ما بیرونش کرده Ú©Ù…Ú© می‌کند. (او با زبان Ùارسی هم صØبت می‌کرد). او می‌گÙت: «کارتر» Ú©Ù‡ کاره‌ای نیست، همه چیز دست «کیسینجر»، «راکÙلر» Ùˆ لابی صهیونیست‌ها است، اصرار کردند Ùˆ شاه را Ù†Ú¯Ù‡ داشتند. Ú¯Ùتم: بالاخره کارتر Ú©Ù‡ رئیس جمهور است نباید اجازه چنین کاری را بدهد. اÙراد رده بالای سÙارت به زبان Ùارسی تسلط کامل داشتند. بعد از ساعتی Ú©Ù‡ در آنجا بودم به شمال سÙارت Ú©Ù‡ چند ساختمان داشت Ùˆ بچه‌ها قسمتی از آنجا را بهداری کرده بودند، رÙتم. برای ناهار روز اول از بیرون نان Ùˆ خرما هماهنگ شده بود Ú©Ù‡ آوردند. آن روز Ùقط 2 خرما به من رسید. کار خدمات دست بچه‌های دانشکده ÙÙ†ÛŒ بود. من بیولوژی خوانده بودم Ùˆ رÙتم به Ú©Ù…Ú© بچه‌های پزشکی. آنجا با دکتر عسگری، دکتر شاه زیدی، دکتر علیزاده Ùˆ خانم دکتر طاهره اÙتخار آشنا شدم. همه آنها سال اول Ùˆ دوم بودند. آقای صمدی داروشناسی سال پنجم بود Ùˆ رئیس بهداری بود. به Ú©Ù…Ú© بچه‌های پزشکی می‌رÙتم بطوری Ú©Ù‡ همه Ùکر کرده بودند من جزو گروه آنها هستم. یک روز آقای ورامینی Ùرستاد دنبالم Ùˆ Ú¯Ùت: بیا، کارت دارم. وقتی وارد اتاق عملیات شدم دیدم خدا به‎خیر کند سق٠اتاق سوراخ سوراخ است. یکی از بچه‌ها هم اÙتاده زمین Ùˆ از درد به خود می‌پیچد. آقای ورامینی Ú¯Ùت: خواهر، Ùکر کنم دستش شکسته (بر اثر کشتی گرÙتن آسیب دیده بود). Ú¯Ùتم: خوب، من چکار کنم؟‌ ببریدش بیمارستان من Ú©Ù‡ پزشک نیستم Ú¯Ùت: شما مگر پزشک نیستید؟! Ú¯Ùتم: نه. Ú©Ù‡ آقای ورامینی خیلی تعجب کرد. Øاج اØمدآقا هروقت از طر٠امام می‌آمدند می‌گÙتند: امام Ú¯Ùتند اینها اسیر هستند با آنها خوب رÙتار کنید. سلامتی آنها به خطر Ù†ÛŒÙتد، ورزش کنند Ùˆ غذایشان خوب باشد، آنها مهمان شما هستند. اØمد آقا مرتب می‌آمد به ما سر می‌زد. گاه‎گاهی با آنها صØبت می‌کردیم. الیزابت می‌گÙت: دولت ما اصلاً نمی‌تواند باور کند شما Ú†Ù‡ برخوردی با ما دارید؟ به او می‌گÙتم: آدرست را به من می‎دهی تا وقتی آمدم من را تØویل سازمان سیا بدهی؟ می‌گÙت: نه! نه! من اصلاً این کار را نمی‌کنم. کارتر اصلاً به Ùکر ما نیست. شما خیلی خوبید.خاطره‌ای از آن روزها تعری٠کنید.همان شب اول برای بچه‌ها کارت آماده کردند تا رÙت Ùˆ آمدها کنترل شود. تا مدتی از در جنوب Ùقط رÙت Ùˆ آمد می‌شد تا این‌که Ùشار جمعیت Ú©Ù‡ زیاد شد کم‌کم به Øدی رسید Ú©Ù‡ چهار طر٠سÙارت مردم پر بودند. این طور Ú©Ù‡ می‌شنیدم می‌گÙتند Øتی گروه‌های سیاسی می‌آمدند Ùˆ تبلیغات خودشان را می‌کردند. مجاهدین (مناÙقین) می‌آمدند Ùˆ می‌گÙتند: ما در مبارزات ضدامپریالیستی با شما همراه هستیم، بگذارید ما هم بیاییم داخل. ‌چپی‌ها می‌آمدند اما بچه‌ها می‌گÙتند نه. هرکس هم می‌گÙت دانشجویان پیرو خط امام می‌گÙتیم: نه، تنها «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام».مسئولیت پاس‌ها با بچه‌های عملیات بود. یادم هست شهید وزوایی همیشه پست دم در جنوبی بود. بعد Ú©Ù‡ در جنوبی بسته شد. در٠شمالی باز شد برای رÙت Ùˆ آمد بچه‌ها دسته‌بندی‌ها Ú©Ù‡ شد Ùˆ کارت‌ها هم صادر شد پست‌ها مشخص شد Ùˆ ساعت‌‌ها هم مشخص شد Ú©Ù‡ مثلاً ما باید در روز 5 ساعت پاس بدهیم. بچه‌های شورا می‌بایست 2 ساعت پاس بدهند. پاس شب هم داشتیم اما اعضای شورا چنین چیزی نداشتند. Ú©Ù… Ú©Ù… برایمان Ø³Ù„Ø§Ø Ù‡Ù… آوردند. تا قبل از آن من اسلØÙ‡ دست نگرÙته بودم. Ú˜3 آوردند Ùˆ ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¯Ø§Ø¯Ù†Ø¯ Ú©Ù‡ چطور باز Ùˆ بسته می‌شود Ùˆ توضیØات دیگر. بعد هم Ú¯Ùتند برای این‌که غریبه داخل نشود هر شب یک اسم رمز می‌گذاریم Ùˆ به نماینده‌ها اعلام می‌کنیم. آنها هم به بقیه بگویند. به ما آموزش می‌دادند Ú©Ù‡ هرکس در هنگام نگهبانی نزدیک‎مان شد باید بگوئیم ایست، بعد اسم رمز را از او بپرسیم. اگر درست Ú¯Ùت اجازه می‌دهید رد بشود. روز دوم یا سوم بود من پاس جنگل داشتم.یک روز شهید ورامینی به من Ú¯Ùت: خواهر! ما سر پاس جنگل مشکل داریم این دÙعه را شما بروید؛ آنجا نزدیک در جنوب شرقی سمت چهارراه Ù…ÙØªØ Ø¨ÙˆØ¯. رÙتم پست جنگل Ùˆ بچه‌های عملیات راهنماییم کردند Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بکنم. اینها رÙتند Ùˆ من تنها بودم. دم غروب بود دیدم از آن جلو دو Ù†Ùر به سمتم می‌آیند - بعدها Ùهمیدم آنها جزو ضربت عملیات بودند- هرچه Ú¯Ùتم ایست، انگار متوجه نمی‌شدند Ùˆ باز جلو می‌آمدند. مجدد Ú¯Ùتم: اسم رمز؟ اما باز می‌آمدند اسلØÙ‡ را Ù…Ø³Ù„Ø Ú©Ø±Ø¯Ù…. دیگه روبه‌روی همدیگر رسیده بودیم. آمدند جلو Ùˆ یکی از آنها کلت را جلوی من گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت: دست‌ها بالا. منم در جوابش Ú¯Ùتم: دست‌های خودت بالا. Ú¯Ùت: می‌زنم‌ها. منم Ú¯Ùتم: می‌زنم. Ø³Ù„Ø§Ø Ø±Ø§ از روی تک‎تیر درآوردم Ùˆ روی رگبار گذاشتم. به او هم Ú¯Ùتم: اگر تو شلیک Ú©Ù†ÛŒ یک تیر است اما من شلیک کنم یک خشاب خالی می‌شود. در دلم هم می‌گÙتم قیاÙه‌هایشان بچه مسلمونی است. دومرتبه Ú¯Ùت: نمی‌اندازی؟ Ú¯Ùتم: نمی‌اندازم. یک دÙعه دیدم Ú©Ù‡ چهره‌هاشان عوض شد Ùˆ خودشان را معرÙÛŒ کردند Ùˆ Ú¯Ùتند: خواهر خیلی متشکر، قبل از شما هر کس با او چنین برخوردی کردیم، می‌ترسیدند Ùˆ یکی دو Ù†Ùر هم Ùرار کردند. شب‌های اول ما خیلی استرس داشتیم چون همش اØتمال می‌دادیم امریکایی‌ها برای آزاد کردن گروگان‌ها به آنجا بیایند. اطرا٠درهای لانه چاه‌ بود Ú©Ù‡ بچه‌ها درش را برداشتند Ùˆ داخل آن رÙتند. یکی از آن چاه‎ها به کلیسای آن طر٠چهارراه ختم می‌شد.شیرین‌ترین خاطره لانه چیست؟زمانی Ú©Ù‡ Øاج اØمد آقا به لانه می‌آمدند بچه‌ها خیلی زیاد جلوی ایشان نمی‌رÙتند Ùکر می‌کردند شاید زشت باشد. اگر به او سلام می‌کردیم یا خود اØمدآقا Øس می‌کرد Ú©Ù‡ کسی از ایشان سؤالی دارد Øتماً جلو می‌آمدند Ùˆ صØبت می‌کردند. یک روز سلام Ùˆ علیک کردم Ùˆ من به ایشان Ú¯Ùتم: اØمدآقا، این درست است Ú©Ù‡ آدم دانشجوی مسلمان پیرو خط امام باشد اما امام را ندیده باشد؟ تا آن زمان هر وقت برای دیدار با امام قرعه‎کشی بود اسم من درنیامده بود.این داغ خیلی برای من سنگین شده بود. اØمدآقا Ú¯Ùت: ایشان Øالشان مساعد نیست Ùˆ اصلاً ملاقات Øضوری ندارند اما اگر می‌توانی Ùردا 4-3 Ù†Ùری بیایید جماران من هماهنگ می‌کنم. اما شما این جریان را برای کسی Ù†Ú¯Ùˆ. من هم اشتباه کردم Ùˆ به چند Ù†Ùر از بچه‌ها Ú©Ù‡ تا Øالا به دیدار امام نرÙته بودند جریان را Ú¯Ùتم. یکی از آنها خانم روشندل بود. قرار نبود کس دیگری جریان را بداند. Ùردا ØµØ¨Ø Ø±Ùتم به مسئولین عملیات Ú¯Ùتم: من می‌خواهم امروز پاسم را عوض کنم.مسئول پاس‎بخش Ú¯Ùت: می‌خواهی بروی دیدن امام؟! من برق از چشمانم پرید. Ú¯Ùتم: چه‎طور؟ Ú¯Ùت: اکثر خواهرها امروز آمدند پاس‌های خودشان را لغو کردند Ùˆ Ú¯Ùته‌اند می‌خواهیم برویم دیدن امام، ما Ú©Ù‡ همچین برنامه‌ای نداشتیم. Ú¯Ùتم: من نمی‌دانم Ú†Ù‡ خبر است ولی من کار دارم Ùˆ باید بروم. وقتی رÙتم بیرون، دیدم آن دو Ù†Ùری Ú©Ù‡ با هم قرار گذاشته بودیم تا به دیدن امام برویم یک مینی‌بوس را خبر کرده‌اند. Øتی به خانواده‌هایشان هم Ú¯Ùته بودند. من دل توی دلم نبود. به خودم می‌گÙتم با این جمعیت دیگر ما را راه نمی‌دهند.نزدیکی Ù…ØÙ„ سکونت Øضرت امام رسیدیم. دژبان جلوی ماشین را گرÙت Ùˆ پرسید:کجا می‌روید؟ Ú¯Ùتم: با Øاج اØمد هماهنگ شده برای دیدار امام آمده ایم. به ایشان بگویید خواهرهای پیرو خط امام آمده‌اند. وقتی اØمدآقا خبردار شد Ùˆ آمد. تا نگاهی به جمعیت انداخت رو کرد به من Ùˆ Ú¯Ùت: خواهر! این همه آدم برای Ú†ÛŒ آوردید؟ Ú¯Ùتم: به جان امام من Ùقط به دو Ù†Ùر Ú¯Ùته بودم. Øاج اØمدآقا Ú¯Ùتند: امام Øالشان خوب نیست به همین دلیل بی‌سروصدا می‌روید ایشان را می‌بینید Ùˆ برمی‌گردید، صØبت هم نمی‌کنید. دوربین هم نیاورید امام دوست ندارد عکس بگیرند.من یواشکی دوربین را با خودم بردم، با خودم Ú¯Ùتم اما Ùلاش نمی‌زنم Ú©Ù‡ ایشان متوجه شوند. اولین Ù†Ùر وارد اتاق Øضرت امام شدم. ایشان روی تخت دراز کشیده بودند Ùˆ از این پارچه‌های یزدی رویشان کشیده بودند. کلاه عرق‎چین هم روی سرشان بود. قبل از این همیشه با خودم می‌گÙتم: یعنی Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ هر کسی می‌رود دیدن امام گریه می‌کند، مگر امام گریه دارد؟ Øتی شنیده بودم Ú©Ù‡ ضدانقلاب مسخره می‌کرد Ùˆ می‌گÙت: اینها امام‌شان روضه می‌خواند Ùˆ آنها گریه می‌کنند. با همین رویکرد به دیدن ایشان رÙتم. اما نمی‌دانم Ú†Ù‡ شد، همین Ú©Ù‡ نگاهم به صورت ایشان اÙتاد اشک از چشمانم سرازیر شد. امام لبخند می‌زدند. یاد دوربین اÙتادم، هرچه سعی کردم در آن یک ربع Ú©Ù‡ پیش امام عکس بیندازم نشد Ú©Ù‡ نشد. یاد Øر٠Øاج اØمد آقا اÙتادم؛ امام راضی نیست کسی از ایشان عکس بگیرد.از خاطرات آموزش‌های نظامی برایمان بگویید؟در دوره آموزشی چهار کلاس برقرار شده بود Ú©Ù‡ هرکس تنها می‌توانست در دو کلاس شرکت کند. تخریب، تاکتیک، مخابرات Ùˆ اسلØÙ‡ شناسی. من کلاس‌های تخریب Ùˆ تاکتیک را انتخاب کردم. استاد کلاس تخریب آقای «استوار ممنون پور» بود Ùˆ کلاس تاکتیک هم «ستوان نوری» تدریس می‌کرد. دو Ù‡Ùته در لانه تئوری درس دادند Ùˆ بعد برای کلاس‌های عملی، ما را به کلاردشت بردند. من جزو اولین گروهی بودم Ú©Ù‡ به آنجا رÙتم Ùˆ از هیچ برنامه‌ای هم خبر نداشتم. استاد ممنون پور خیلی از خودش تعری٠می‌کرد Ùˆ می‌گÙت: من کلاس اÙسرها را اداره می‌کنم Ùˆ اجازه نمی‌دهم سرو صدا کنید، من از مربی‌های خارجی کارهایی را یاد گرÙتم Ú©Ù‡ Øاضر نبودند همه چیز را یادم بدهند Ùˆ خلاصه ترÙندها را یاد ما می‌داد. اما ما دانشجو بودیم Ùˆ داوطلبانه آمده بودیم Ùˆ این Ùضا خیلی با Ùضای سربازهای ارتش Ùرق می‌کرد.او می‌گÙت: کسانی Ú©Ù‡ شهید می‌شوند برای این است Ú©Ù‡ Ù…ØاÙظ‌های خوبی ندارند. Ù…ØاÙظ اگر به Ùکر جان خودش باشد از شخص Ù…ØاÙظت شونده هم خوب Ù…ØاÙظت می‌کند Ùˆ از این جور ØرÙ‌ها می‌زد. ادعا می‌کرد کسی نمی‌تواند برای من تله انÙجاری بگذارد.یک روز به یکی از خواهرها Ú¯Ùتم: بیا برای او یک تله انÙجاری درست کنیم. در لانه جاسوسی همه وسایل امریکایی بود به‎جز ظرÙ‌های چینی آن Ú©Ù‡ هلندی بود. آنجا مانند یک شهر بود Ùˆ تا یک سال مواد غذایی آنها تأمین بود. دو مغازه داشتند Ú©Ù‡ وسایل مکانیکی داشت. یواشکی با دوستم رÙتیم Ùˆ شیشه اسیدسولÙوریک را پیدا کردیم Ùˆ ریختیم در یک قطره چکان Ùˆ آوردیم Ùˆ پنهانش کردیم داخل یکی از ابرهای تخته پاک‌کن. سیستمی هم Ú©Ù‡ درست کردیم به این صورت بود Ú©Ù‡ وقتی استاد پاک‌کن را Ùشار می‌داد یک قطره اسید می‌ریخت روی ابر Ùˆ چون اسید Ù…Øرک بسیار بالایی داشت زود آتش می‌گرÙت. وارد کلاس شدیم، قبل از آمدن استاد برادرها پای تخته برای هم درس ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒâ€ŒØ¯Ø§Ø¯Ù†Ø¯ Ùˆ وقت نشد پاک‌کن را آماده کنیم تا این‌که استاد آمد. ما هم سریع ابر را گذاشتیم روی میزش. موقعی Ú©Ù‡ ایشان می‌خواست تخته سیاه را پاک کند متوجه شد دو ابر روی میز است. Ø´Ú© کرد Ú©Ù‡ نکند یکی از این‌ها تله است با دست زد Ùˆ ابر ما را روی زمین انداخت. بعد از رÙتن استاد از کلاس وقتی خودمان ابر را برداشتیم Ùوری آتش گرÙت.تصمیم گرÙتیم تله دیگری درست کنیم. خود استاد به ما یاد داده بود Ú©Ù‡ Øتی با یک خودکار نیز می‌توان بمب درست کرد. تصمیم گرÙتیم به ایشان هدیه‌ای بدهیم Ùˆ در آن تله انÙجاری کار بگذاریم. به همین دلیل نوار پرتوی از قرآن آقای طالقانی را برداشتیم Ùˆ در آن چراغی تعبیه کردیم. به این صورت Ú©Ù‡ وقتی در کاست Ú©Ù‡ باز می‌شد چراغ روشن می‌شد، یعنی منÙجر می‌شد. عکس آقای طالقانی هم روی کاست بود Ùˆ خیلی جالب درستش کردیم. بعد از پایان کلاس رÙتیم جلو Ùˆ هدیه را به ایشان دادیم. استاد تا کاست را دید با چهره متبسم Ú¯Ùت: چی؟ بچه‌های پیرو خط امام به من هدیه دادند. دستشان درد نکند Ùˆ... بنده خدا همین Ú©Ù‡ کادو را باز کرد رنگ صورتش شد مانند میت. این‎قدر شوکه شده بود Ú©Ù‡ با خودش Øر٠می‌زد Ùˆ می‌گÙت: خیلی بچه‌های مخی هستید. بنده خدا خیلی ناراØت شده بود Ùˆ می‌گÙت یعنی Øالا من دست ندارم Ùˆ چشم‌هایم کور شده. من Ùˆ دوستم هم خیلی ناراØت شدیم Ú©Ù‡ با نوار آقای طالقانی همچین کاری کردیم.کلاردشت مجموعه آموزشی بود Ú©Ù‡ قبل از ما کلاه‎سبزهای ارتش را برای آموزش آنجا می‌بردند. بعضاً درگیری‌ با چریک‌های Ùدایی‌ هم آنجا اتÙاق اÙتاده بود. ما را بردند بالای جنگل Ú©Ù‡ دارای درخت‌های بلند بود. قرار بود تمام آموزش‌های تئوری Ú©Ù‡ دیده بودیم آنجا عملی شود. دو دسته شده بودیم، یک دسته به مسئولیت شهید سروان «شهرام‌Ùر» Ú©Ù‡ 12 Ù†Ùر بودند Ùˆ مابقی اÙراد به مسئولیت ستوان نوری. دو چادر شدیم، چون جمعیت پسرها بیشتر بود، چادرشان هم بزرگتر بود. قرار شده بود برای هم کمین بگذارند Ùˆ آن را خنثی کنند.شهید شهرام‌Ùرهیکل ریزی داشتند اما واقعاً ورزشکار بودند Ùˆ خودش ورزش صبØگاهی را هم می‌داد. ایشان خیلی با بچه‌ها به‎جوش بود Ùˆ مرد بسیار مؤمنی بود. روز دوم Ú¯Ùت امشب ساعت11:30 همه در چادر برادرها جمع شوید. بعضی از بچه‌ها شب‌ها زود می‌خوابیدند چون برق نداشتیم. از ابتدای آموزشی Ú¯Ùته بودند Ú©Ù‡ آنجا غذا نداریم Ùˆ هرچه خودتان شکار کردید بخورید. ولی جیره امریکایی‌ها را برایمان می‌آوردند. گوشت‌هایش را می‌ریختیم دور Ùˆ میوه‌هایش را می‌خوردیم. من Ø´Ú© کردم Ú©Ù‡ این جلسه آموزشی نمی‌تواند باشد چون ما آموزش‌ها را دیده بودیم. پوتین‌هایی Ú©Ù‡ به ما داده بودند از سایز 40 به بالا بود اما پای من 38 بود. به همین دلیل آنها را با دو سه جوراب پایم می‌کردم. پوتین‌ها را Ú©Ù‡ در‌آوردم یک گوشه خاص گذاشتم تا هروقت لازم داشتم زود بپوشم. وقتی جلسه شروع شد دیدم شهرام‎Ùر دائم ØرÙ‌های تکراری می‌زند Ùˆ به ساعتش نگاه می‌کرد Ú¯Ùتم غلط نکنم یه خبری هست. آماده نشستم سرساعت 12 Ú©Ù‡ شد ما را بستند به رگبار شدید، اولش پشتمان لرزید. شهرام‎Ùر بلند Ú¯Ùت: یا ابوالÙضل، چریک‌های Ùدایی Øمله کردند. بعد هم Ùانوس را برداشت Ùˆ پرت کرد بیرون چادر. عباس ورامینی از این جریان اطلاع داشت. علت Ø´Ú© من این بود Ú©Ù‡ ورامینی از ظهر اسلØه‌های بچه‌ها را گرÙت Ùˆ خشاب‌ها را عوض می‌کرد. به من Ú©Ù‡ رسیدگÙت خواهر نیشابوری خشابت را بده عوض کنم Ùˆ بهت مشقی بدهم. بهش‌ Ú¯Ùتم: Ú†Ù‡ Ùرقی دارد؟ خلاصه با تعلل توانستم سر کارش بگذارم Ùˆ خشاب را عوض نکردم. همان ظهر مطمئن شدم برنامه‌ای هست Ú©Ù‡ اینها خشاب را عوض می‌کنند.آسمان تاریک بود Ùˆ بچه‌ها نمی‌توانستند به راØتی Ú©Ùش‌هایشان را پیداکنند. من سریع Ú©Ùش‌هایم را پام کردم Ùˆ رÙتم بیرون چادر دیدم نوری Ùریاد می‌زد بچه‌ها به ما کمین زدند برید. در آموزش‌های قبل Ú¯Ùته بودند وقتی کمین خوردید باید دیواره‌های ارتÙاع را بالا بروید Ùˆ خودتان را برسانید به Ù…ØÙ„ تیراندازی. با خودم Ú¯Ùتم خوب برای Ú†ÛŒ این همه مسیر باید بروم. به همین دلیل Ú¯Ùتم: من نمی‌آیم. برای Ú†ÛŒ باید این همه راه را تا روستای «Øسن کیٻ بریم. بعضی از بچه‌ها Ú©Ù‡ در جلسه Øضور نداشتند تازه از کیسه خواب‌هایشان بیرون آمده بودند Ùˆ بعضی‌ها هم Ú©ÙØ´ نداشتند Ú©Ù‡ شهرام‌Ùر به یکی از آنها Ú©Ùش‌های خودش را داده بود. چون از Øضور چریک‌های Ùدایی‌ ذهنیت داشتم یک Ù„Øظه Ø´Ú© کردم نکند راست می‌گویند Ùˆ آنها به ما شبیخون زده‌اند. به یک Ù†Ùر از برادرها Ú©Ù‡ او هم به طر٠روستا نرÙته بود Ú¯Ùتم: برادر بیایید از ارتÙاع بالا برویم. رÙتیم Ùˆ بالای درختان یک ساعتی گذشت بچه‌ها برگشتند Ùˆ می‌خندیدند Ùˆ تعری٠می‌کردند. بچه‌ها به همراه آقای نوری با صدای بلند Øر٠می‌زدند Ùˆ می‌خندیدند Ùˆ می‌آمدند. با خودم Ú¯Ùتم این Ú†Ù‡ نوع ضد کمین Ùˆ عملیات شبانه‌ای است. به همراهم Ú¯Ùتم: برادر بیا تیراندازی کنیم تا بچه‌ها خودشان را جمع Ùˆ جور کنند. یک تیر بالای سرشان شلیک کردیم. تمام خشاب تیر جنگی بود. همه بچه‌ها مخصوصاً شهرام‎Ùر Ùˆ نوری خیلی ترسیده بودند. شهرام‌Ùر سریع از دیوار Ùˆ کوه بالا آمد Ùˆ شروع کرد تیراندازی طر٠ما Ú©Ù‡ تیرهایش از بالای سرما رد می‌شد. آنها Ùکر می‌کردند ما چریک‌های Ùدایی خلق هستیم. داد زدیم آقای شهرام‎Ùر ما هستیم، تیراندازی Ù†Ú©Ù†. بعد Ùریاد زد: خواهر، Ú†Ù‡ می‌کنی نزدیک بود سکته کنم، Ùکر کردم واقعاً کمین خوردیم. شهرام‎Ùر Ù†Ùر دوم تکواندو ارتش‌های جهان بود Ùˆ با چنان دقت Ùˆ سرعتی آمد بالا Ùˆ تیراندازی کرد، من متØیر مانده بودم. بعد Ú¯Ùت: ما واقعاً Ùکر کردیم چریک‌های Ùدایی به ما Øمله کرده‌اند. بعد از استعداد Ùراگیر دروس نظامی بچه‌های خط امام خیلی تعری٠کرد بالاخص از شهامت دخترها چون در موقع راپل Ú¯Ùت: پسرها همه باید انجام دهند. دخترها هر کسی خواست. همه دخترها Ú¯Ùتند ما انجام می‌دهیم Ùˆ مشتاق‌تر بودند.چرا به کردستان رÙتید؟در لانه بودیم Ú©Ù‡ اردیبهشت 59 جنازه شهدای پاوه را از جلوی لانه تشییع کردند. پاسدارهایی Ú©Ù‡ سرشان را بریده بودند از جلوی لانه تشییع شدند. بعد اعلام شد Ú©Ù‡ هر کس می‌تواند به منطقه کردستان برود تا جبهه آنجا خالی نباشد. سیستم آنجا به هم ریخته بود، می‌گÙتند شهر Ù…Øاصره شده Ùˆ در دست گروهک‌هاست. شرایط خیلی سخت بود. خانم زØمتکش کرمانشاهی بود، Ú¯Ùت بچه‌ها برویم ببینیم آنجا Ú†Ù‡ خبر است. با زØمتکش، شریعت پناهی Ùˆ خانم سیدنژاد به منطقه رÙتیم، ما قبل از همه به آنجا رÙتیم. با ورامینی صØبت کردیم Ùˆ Ú¯Ùتیم می‌خواهیم به کردستان برویم. Ú¯Ùتن این نکته ضروری است Ú©Ù‡ ما تشکلی به اسم دانشجویان مسلمان پیرو خط امام از قبل نداشتیم Ùˆ بنا هم بر این بود Ú©Ù‡ بعد از قضیه لانه بچه‌ها بروند دنبال زندگی خود Ùˆ هیچ وقت هیچ کس نباید به اسم این تشکل‌ کاری انجام بدهد. ورامینی Ú¯Ùت: برای رÙتن تان ایرادی نیست اما شما نباید به اسم دانشجویان پیرو خط امام بروید Ú©Ù‡ Ú¯Ùتیم ما خودمان می‌رویم Ùˆ به این اسم کاری نداریم. می‌رویم کرمانشاه Ùˆ از همان‎جا اعزام می‌شویم، شما هم لازم نیست بگویید ما از بچه‌های شما هستیم ولی Ùقط خودتان بدانید Ú©Ù‡ ما به منطقه رÙته ایم.ورامینی Ú©Ù…ÛŒ سربه‎سر ما گذاشت Ùˆ Ú¯Ùت: می‌روید کردستان Ùˆ کشته می‌شوید. او آن روزها ازدواج کرده بود Ùˆ همسرش را هم به لانه آورده بود. من به خانمش باÙتنی یاد داده بودم تا برای شوهرش یک بلوز بباÙد. شهید ورامینی همیشه خنده‎رو بود. گاهی Ú©Ù‡ بچه‌ها پست‌هایشان را درست انجام نمی‌دادند. به شوخی می‌گÙتیم برادر بچه‌ها ممکن است جنازه شوند، (آمدن پاس بعدی طولانی شد)ØŒ هنوز نیامدند. در این اÙشاگری‌هایی Ú©Ù‡ خانم بدیعی انجام می‌داد Ùˆ اینها را به صورت کاریکاتوری درمی‌آوردند، آقای ورامینی Ùˆ زØمتکش خیلی در آن نقش داشتند Ùˆ موضوع کشیدن این شکل‌ها همیشه بچه‌های عملیات بودند.خانم زØمتکش Ùˆ نرگس زودتر از ما رÙته بودند. خانم سیدنژاد به من Ú¯Ùت: برویم پیش برادر هدایت، او از بچه‌های دانشگاه خودمان است Ú©Ù‡ با هم در میاندوآب بودیم. ØµØ¨Ø Ø±Ùتیم سپاه در دÙتر اطلاعات غرب پیش برادر هدایت Ú©Ù‡ سالها بعد Ùهمیدم ایشان سردار «لطÙیان» هستند. برادر هدایت Ú¯Ùت: شهر در Ù…Øاصره است Ùˆ همه خانواده‌ها Ùرار کرده‌اند. قبل از رÙتن از لانه برادر همین آقای شیخ الاسلام Ú©Ù‡ در Øال Øاضر پزشک هستند یک کارتن دارو برایمان آورد Ùˆ Ú¯Ùت: اینها ممکن است آنجا به دردتان بخورد Ùˆ ببرید. این بسته‌های دارو بهانه بهتری شد برای ما تا راØت‎تر بتوانیم به منطقه وارد شویم. قبل از آن می‌خواستیم به بهانه این Ú©Ù‡ خبرنگار هستیم وارد کردستان شویم. داروها را گرÙتیم Ùˆ رÙتیم. دلیل دیرتر رÙتن ما از زØمتکش Ùˆ نرگس هم همین بود. برادر هدایت Ú¯Ùت: من نمی‌توانم مسئولیت شما را قبول کنم. Ú¯Ùتیم: ایرادی ندارد ما خودمان قبول می‌کنیم. Ú¯Ùت: این اظهارات را برایم بنویسید! یک نامه نوشتیم Ú©Ù‡ ما مسئول خودمان هستیم Ùˆ هر بلایی سرمان بیاید خودمان خواستیم Ùˆ امضا کردیم. برادر هدایت با خنده Ú¯Ùت: سند مرگ خودتان را نوشتید. رÙتیم پائین دیدیم خواهرها ایستادند Ú©Ù…ÛŒ هم سربهâ€Ø³Ø±Ø´Ø§Ù† گذاشتیم. به ایشان Ú¯Ùتیم منتظر ما نشدید Ùˆ تنها آمدید، Øالا Ú©Ù‡ زودتر از شما به منطقه می‌رویم. همگی سوار هلیکوپترشنوک شدیم Ùˆ با Øمایت دو هلیکوپتر جنگی کبری رÙتیم سنندج. همه شهر به‎جز Ùرودگاه Ùˆ پادگان دست گروهک‌ها بود. هلیکوپتر‌ نشست Ùˆ پیاده شدیم Ú©Ù‡ خدا رØمت کند شهید بروجردی به استقبالمان آمد. بعد ابوشری٠آمد Ùˆ چند تا از بچه‌های اصÙهان.Ùردای همان روز وقتی این خبر پیچید Ú©Ù‡ ما آمدیم اعتراض‌ها بلند شد بخصوص بچه‌های اصÙهانی. آنها می‌گÙتند یعنی Ú†ÛŒ Ú©Ù‡ خواهرها اینجا آمدند، ما Øواسمان به جنگ باشد یا به آنها. ابوشری٠در جوابشان Ú¯Ùت: بین شما Ùˆ اینها Ú†Ù‡ Ùرقی هست؟ شما رزمنده‌اید اینها هم رزمنده هستند. بعداً ما به Øضور اینها در منطقه اØتیاج داریم. تعدادی خانواده در اینجا هستند Ú©Ù‡ برای برقراری ارتباط با آنها یک زن نداریم Ú©Ù‡ با آنها Øر٠بزند. Øالا Ú©Ù‡ اینها خودشان آمدند شما اعتراض دارید؟! شهید «جودی» جوانی بود Ú©Ù‡ ظاهرش شبیه امریکایی‌ها بود برای دÙاع ما برگشت Ú¯Ùت: چی‌چی می‌گویید؟ اینها رزمنده هستند نه ما. با دست به طر٠من اشاره کرد Ùˆ ادامه داد: این خواهر Ú©Ù‡ می‌بینید هرشب در لانه جاسوسی، در قسمت جنگل پاس می‌دهد. یک دÙعه با دستپاچگی Ú¯Ùتم: ای وای! برادر اشتباه می‌کنید. Ú¯Ùت: نه خودم چند بار آمدم از شما آب گرÙتم. از ما چهار دختر انکار Ùˆ از این شهید اصرار Ú©Ù‡ نه من شماها را آنجا دیده ام. می‌گÙت: نه شما خط امامی هستید Ùˆ دنیا را تکان دادید؛ خیلی هم خوش آمدید.رزمنده‌ها به یکدیگر نگاه کردند Ùˆ Ú¯Ùتند: جریان چیه؟ Ù†Ú¯Ùˆ بچه‌های سپاه Ú©Ù‡ بیرون سÙارت پاس می‌دادند ما را در آنجا دیده بودند. Øتی یک مرتبه یکی از آنها آب خواست Ú©Ù‡ من برادری را صدا کردم Ùˆ به او آب داد اما در تاریکی منو دیده بود Ùˆ چهره مرا به خاطر سپرده بود. چون آنجا برق Ú©Ù‡ نبود Ùقط نور Ú©Ù… چراغ داخل خیابان می‌اÙتاد. آنجا ماندیم تا این‌که خدا رØمت کند شهید بروجردی رÙتند پاسگاه اÙسران را از Ù…Øاصره درآوردند Ùˆ شوخی‌شوخی مدت‌ها ما آنجا ماندگار شدیم. بعدها طوری شده بود Ú©Ù‡ سر ما چهار Ù†Ùر دعوا بود. برادر هدایت می‌گÙت: بیایید با ما در اطلاعات کار کنید! علاوه بر ما چهار Ù†Ùر یک خواهر Ùˆ برادر هم از دانشگاه علم Ùˆ صنعت آمده بودند Ú©Ù‡ شوهر آن خانم اوایل جنگ در جنوب شهید شد. برادر مسلمی بود Ú©Ù‡ شهید شد او هم دانشجو بود.در مورد Ùعالیت خانم‎ها در کردستان برایمان بگویید.ما زمانی Ú©Ù‡ کردستان بودیم، می‌دیدیم بدجور در آنجا به ما نیاز است. به همین خاطر به بچه‌ها زنگ زدیم Ùˆ Ú¯Ùتیم نمی‌گذارند ما بیاییم. همه می‌خواستند در کردستان کار کنیم. خواهر سیدنژاد با دادستانی در قضیه زندانی‌‌ها همکاری می‌کرد. اما من این روØیه را نداشتم. در قضیه اطلاعات هم Ú©Ù‡ اگر کاری از دستمان برمی‎آمد انجام می‌دادیم. صدا Ùˆ سیمای سنندج را راه‌اندازی کردیم Ùˆ برنامه تهیه می‌کردیم Ùˆ می‌خواندیم. تمام پرسنل صدا Ùˆ سیما Ùرار کرده بودند. ارتباط مردمی داشتیم Ùˆ مشکلات را در تهران به نمایندگان مجلس رساندیم تا اقدام کنند. دÙتر Ùرهنگ Ùˆ هنر Ú©Ù‡ به ما تØویل داده شد از آنجا Ùرغون Ùرغون مرمی Ùشنگ جمع می‌کردیم Ùˆ آنجا را تمیز کردیم. کارهای Ùرهنگی را انجام می‌دادیم. برادر رØیم (صÙÙˆÛŒ) هم آنجا بود Ú©Ù‡ با وجود ما خیالش راØت شد Ùˆ همسرش را به منطقه آورد. شهر هم به یک ثبات نسبی رسیده بود. اصلاً Øضور ما دخترها در منطقه شاید بتوان Ú¯Ùت Ú©Ù‡ برای نیروهای خودی دیگر خیلی اهمیت پیدا کرده بود. به دلیل این‌که با Øضور ما به گروهک‌ها Ùˆ دیگر رزمندگان خودی این نکته را گوشزد می‌کرد Ú©Ù‡ منطقه از امنیت خوبی برخوردار است.یادم هست یک روز برادر هدایت ما را خواست Ùˆ یک ماشین پیکان به ما دادند. Ú¯Ùتند این برای شما باشد. Øالا Ù†Ú¯Ùˆ این تله بود. مسئولین امنیتی می‌خواستند صاØب این خودرو را پیدا کنند. ما هم از هیچ چیز خبردار نبودیم به راØتی با ماشین در شهر رÙت Ùˆ آمد می‌کردیم تا یک روز وسط راه یک Ù†Ùر با دست جلوی ماشین را گرÙت Ùˆ شروع کرد سروصدا کردن Ú©Ù‡ این ماشین برای من است Ùˆ آن را از کجا آوردید؟... در همین Øین برادرهای پاسدار خود را سریع رساندند Ùˆ Ùرد مورد نظر را بازداشت کردند. ما شب‌‌ها در دÙتر Ùرهنگ Ùˆ هنر Ú©Ù‡ بودیم، ساختمان آن از یک طر٠به استانداری بود از پشت به‎صورت تراس بود Ú©Ù‡ به یک رودخانه می‌رسید Ú©Ù‡ آن طرÙØ´ دیواره‌ای وجود داشت Ùˆ به یک خیابان می‌رسید Ú©Ù‡ کاملاً در اختیار اÙرادی بود Ú©Ù‡ ضدانقلاب بودند. به صورتی Ú©Ù‡ Øتی بچه‌های سپاه هم آنجا رÙت Ùˆ آمد نمی‌کردند. به غیر از ما یک‎سری از خانم‌های دیگر هم آمده بودند. به آنها می‌گÙتیم: بچه‌ها الکی شلیک نکنید تا بهانه‌ای دست برادرها ندهیم. اما در Ú©Ù„ تنها دلهره ما این بود Ú©Ù‡ نکند به عنوان گروگان به دست گروهک‌ها بیÙتیم.خدا رØمت کند شهید بروجردی به ما نارنجک داده بود تا در Ú©ÛŒÙمان بگذاریم. به ما می‌گÙت: وقتی ضدانقلاب ریختند دورتان، 5-4 Ù†Ùر شدند نارنجک را بیندازید، به Ú©Ù… رضایت ندهید تا اگر خدای نکرده خودتان شهید می‌شوید چند Ù†Ùر را هم به درک Ùرستاده باشید.
منبع: ویژه‌نامه نوروزی روزنامه ایران