در آن شب فاجعه آمیز چه گذشت؟



آنچه که لنگستون از آن بی خبر است، این است که در همان لحظه، «چارلز بک ویث» هم به همین موضوع فکر می‌کند. کمبود جا برای ۷۴ نفر، با توجه به لزوم برگرداندن ۵۳ گروگان آمریکایی به این معنی است که باید عده‌ای را جا گذاشت. یا باید از حمل افراد ایرانی و افسران وابسته به رژیم سابق ایران صرف نظر کرد و یا از حمل عده‌ای از افراد چارلی. این تصمیم، آنقدرها هم ساده نیست. به هر دو دسته، به ویژه به ایرانیها، وظایف معینی محول شده است. «بک ویث»‌ نمی‌تواند به این مساله فکر نکند. او باید پیش از شروع مرحله‌ دوم عملیات، این مشکل را به نوعی حل کند. اما یک چیز مسلم است: عملیات باید طبق برنامه پیش برود‎؛ طبق برنامه!
طبق برنامه در ساعت دو و ۳۰ دقیقه‌ صبح به وقت تهران، شش هلیکوپتر باقیمانده باید کار سوختگیری از هواپیماهای حامل سوخت را تمام کنند و حدود ۱۷۰ نفر را در خود جای دهند و به سمت گرمسار پرواز کنند. لنگستون و دوستانش، این نقطه را که در ۴۰۰ کیلومتری «کویر یک» قرار دارد، به نام «مانتین هاید وی» می‌شناسند. این نقطه در ۸۰ کیلومتری تهران قرار دارد. افراد تمام روز ۲۵ آوریل (۵ اردیبهشت) را در این محل می‌مانند. در آنجا، هشت دستگاه کامیون نو و یک اتوبوس که به شکل خودروهای ارتش ایران و با علایم مخصوص آن استتار و توسط یکی از نیروهای ایرانی خریداری شده‌اند، آماده است. قرار است که در « مانتین هاید وی» گروه تمرینات لازم را تکرار کنند و آخرین دستورات و آموزشها را بگیرند.
حمله باید نیمه شب ۲۵ آوریل به وقت تهران آغاز شود. اقلا پنج ساعت قبل، خودروها «مانتین هاید وی‌» را ترک می‌کنند. افراد گروه به دو دسته تقسیم می‌شوند: یک دسته لباس پاسداران نگهبان سفارت و دسته‌ دیگر یونیفورم ارتش ایران را به تن دارند. تمام آنها، خصوصیات بدنی و نژادی مدیترانه‌ای دارند و همگی به طناب برای خفه کردن، هفت تیر کالیبر ۲۲ با لوله‌های بلند و صدا خفه کن و ماسک ضد گاز مجهز شده‌اند. به محض ورود به تهران یکی از خودروها جدا شده، به سمت وزارت امور خارجه که محل نگهداری سه نفر از گروگانهاست، اعزام می شود. یک هلیکوپتر برای برگرداندن این افراد، به همین محل اعزام خواهد شد.
لنگستون حاضر است نصف زندگیش را بدهد تا بتواند یک سیگار روشن کند. توی این جهنم، تمام عضلاتش کشیده شده‌اند. نمی‌داند اعصابش از بیکاری خرد شده است، یا از بلاتکلیفی. چارلی پیدا نیست. همه داد و بیداد می‌کنند و از هر طرف دستوری می‌رسد. نور چراغهای دو طرف باند فرود، به زور توی تاریکی شب و شن، دیده می‌شود. مرده شور ببرد این سرهنگ «کیل» و آن تیم کنترل کننده حمله‌اش را. معلوم است که آنها هم توی این کثافتکاری گیر کرده‌اند. لنگستون یک لحظه فکر می کند . هیچکس نمی‌داند چکار باید بکند: «من اینجا چه غلطی باید بکنم؟!» توی سرش شروع کرد به مرور کردن آنچه را که بیشتر از ۳۰ بار تمرین کرده بود.
حالا دیگر گروه به حوالی سفارت رسیده است. ستون خودروها به دو دسته تقسیم می‌شوند: یکی به سمت در اصلی و آن یکی به سمت در پشت سفارت می‌رود. ستون،‌ مجهز به ماسگ ضد گاز، در امتداد دیوار سفارت پیش می‌رود و از مقابل پاسداران محافظ عبور می‌کند. خیالتان از داخل راحت باشد! پشت این دیوار سه متری همه چیز عادی و آرام است. آنجا فقط یک نفر از حمله خبر دارد، آنهم نه کامل. او مامور رد گم کن است. یعنی چه؟! راستش را بخواهید، به ما مربوط نیست.
دستور شروع باید از مامور مستقر در « موقعیت ما قبل آخر» صادر شود. دستور که رسید. در نقاط مختلف سفارت چند انفجار کوچک اتفاق می‌افتد. این انفجارها به طور الکترونیکی و از راه دور انجام می‌شوند. بعد گاز متصاعد می‌شود و تمام افرادی را که در شعاع تاثیر قرار دارند بیهوش می‌کند، همه افراد را. هم پاسداران و نگهبانها و هم خود گروگانها! در این لحظه افراد به داخل سفارت حمله می‌کنند و مستقیما به سمت محل نگهداری گروگانها می‌روند. توجه کنید: توی مسیرتان تمام نگهبانها را بکشید. آنهایی که یونیفورم ارتش ایران را به تن دارند، در خارج سفارت، پشت دیوارها و در ورودی را زیر نظر خواهند گرفت. تمام عملیات، چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. در خارج از سفارت هم، هر کس به محل نزدیک شود، توسط همان گروه ملبس به یونیفورم ارتش ایران، وادار به ترک محل می‌شود. به محض دریافت خبر فرود هلیکوپترها در ورزشگاه «امجدیه» دستور خروج از سفارت داده خواهد شد. کامیونها به ورزشگاه می‌روند و به هلیکوپترها نزدیک می‌شوند. افراد، گروگانهای بیهوش را، روی دوش به داخل هلیکوپترها حمل می‌کنند و بعد هم پرواز!»
برای لنگستون و دوستان همقطارش این پایان کار بود. ولی سرهنگ «بک ویث» و دیگر فرماندهان عملیات می‌دانستند که اینطور نیست. هلیکوپترها، باید به فرودگاه پادگان بزرگ «منظریه» در جاده‌ی تهران – قم می‌رفتند. آنجا، هرکولسها که شب قبل، از کویر به «مصیره» رفته و برگشته‌اند. منتظرشان خواهند بود. حتی یک سرباز گیج هم وقتی بمب افکن شکاریهای «اف – ۱۴» را کنار هرکولسها، روی باند ببیند، می‌فهمد که این یعنی امکان درگیری. تازه دو ساعت بعد از آن است که آنها خارج از حریم هوایی ایران خواهند بود. لنگستون برای اولین بار بعد از فرود در «کویر یک» به سرهنگ «بک ویث» نزدیک می‌شود. چند دقیقه از نیمه شب گذشته است. توی چنان فضایی به زحمت می‌توان قیافه افراد را تشخیص داد. «بک ویث» چشمانش را تنگ می‌کند و به لنگستون خیره می‌شود. صدای لنگستون توی زوزه باد می‌لرزد: «چارلی! یه اتوبوس!»
افراد «بک ویث» اتوبوس را محاصره کرده و مسافرانش را پیاده کرده‌اند. «بک ویث» با دیدن مسافران وحشتزده که با دستهای بالا گرفته بر زمین نشسته اند، دچار اضطراب شدیدی می‌شود. تنش عرق کرده است و سفیدی چشمهایش توی سیاهی شب برق می‌زند. لنگستون فکر می‌کند که این اتوبوس یکی دیگر از خرگوشهایی است که این شب نفرین شده از کلاهش بیرون آورده! حالا عملا، پنجاه نفر مزاحم روی دست چارلی مانده‌اند، که حتی می‌توانند موجب شکست تمام عملیات شوند. لنگستون حس می‌کند که اگر روحیه و شان فرماندهی نبود، چارلی در این لحظه باید نعره می‌کشید.
حدس لنگستون درست است. «بک ویث» دقیقا چنین حالی دارد. عکسهایی که در روزهای متوالی از منطقه گرفته شده، چنین رفت و آمدی را ثبت نکرده‌اند. این عکسها جاده را تقریبا بدون رفت و آمد، نشان می‌دهند. این چیزی بود که به «بک ویث» گفته بودند. و حالا توی این بلبشو، پنجاه نفر سرش خراب شده‌اند. با آنها چکار باید بکند؟!
«بک ویث» به طرف بی سیم بر می‌گردد. فقط خدا می‌داند چه چیزی باعث می‌شود که در حین صحبت با ژنرال «جان وارنر» فرمانده کل عملیات‏،‌ آرامش ظاهری خود را حفظ کند. «وارنر» در هواپیمای «آواکسی» که بر فراز مرز ترکیه در پرواز است، عملیات را رهبری می‌کند. صحبت طول می‌کشد. شاید «وارنر» هم شوکه شده است. ناگهان پیشانی بلند‌ «بک ویث» چین می‌خورد و لبهایش باز می‌ماند. ماجرا آنقدر مسخره است که اگر «بک ویث» در این جهنم گرفتار نیامده بود،‌ حتما کلی به آن می‌خندید: « همه‌ این عکسها در روز گرفته شده‌اند. در حالی که در چنین مناطقی به دلیل گرمای شدید در این فصل، ساکنان بیشتر شب یا صبح خیلی زود سفر می‌کنند.»
«بک ویث» منتظر کسب تکلیف می‌ماند. وارنر، مستقیما با اتاق سری پنتاگون در تماس است. «بک ویث» با انگشتانش روی میز بی‌سیم ضرب می‌گیرد. اصلا نمی داند که اوضاع جوی بدتر شده است یا بهتر. شاید اگر بتواند، در آن شرایط خودش را توی آینه ببیند از دیدن یک لبوی داغ بزرگ، وحشت کند. «بک ویث» در انتظار جواب فلج شده است. هر چند رسیدن جواب چندان طول نمی‌کشد: «مسافران باید به خارج از ایران منتقل شده، تا در صورت لزوم به عنوان گروگان مورد استفاده قرار بگیرند.» «بک ویث» گوشی بی‌سیم را روی میز پرتاب می‌کند. لنگستون، هنوز نزدیک اتوبوس ایستاده است.
مسافران، به دستور «بک ویث» تحت کنترل افسران ایرانی قرار می‌گیرند. تا این لحظه، شرایط برای ادامه‌ی کار چندان بد نیست. شش فروند «سی استاسیون»‌ به زمین نشسته اند. اما هیچ چیز مثل آن چیزی نیست که در تصور افراد بود. همه،‌ بسته به درجه نظامی شان، غر می‌زنند. هر چه درجه بالاتر می‌رود. صدا هم بلندتر می‌شود. لنگستون، توی این فکر است که به زودی حنجره‌ی چارلی پاره خواهد شد. همین موقع، خلبان یکی از هلیکوپترها، با عجله پیاده می‌شود و خود را به فرماندهی مستقر در محل می‌رساند. آه لنگستون در می‌آید: «خدایا! یه خرگوش دیگر!»
خبر خرابی سومین هلیکوپتر، تیر خلاص استقامت «بک ویث» است. لحظات غم انگیزی است. با احتمال شکست عملیات آبرو و مقام تمام فرماندهان به خطر خواهد افتاد. ساعت به وقت تهران از یک صبح گذشته است. فرماندهان با هم مشورت می‌کنند و ‌«وارنر» هم در جریان قرار می‌گیرد. «بک ویث» طرفدار ادامه عملیات است. فرمانده گروه «دلتا» شخصی نیست که با چند اشکال فنی، از میدان به در برود. او معمولا افرادش را به مشکلترین عملیات – تا حد غیر ممکن – وا می‌دارد. بنابراین، در این شرایط به نظر او پنج هلیکوپتر باقیمانده باید با کمی بیشتر از ظرفیت معمول، عملیات را ادامه دهند.اما موضع دیگران محتاطانه تر است. تا کنون سه هلیکوپتر از کار افتاده است. هیچ تضمینی نیست که این اتفاق برای بار چهارم تکرار نشود. لنگستون و همقطارهایش، حالا دیگر خبر خرابی هلیکوپتر را شنیده‌اند. در چنین شرایطی، حداقل آرزوی لنگستون این است که هر چه زودتر از این گور دسته جمعی فرار کنند. هیچکدام از افراد، روحیه‌ اولیه را ندارند. احساس لنگستون برای خودش هم ناشناخته است. احساسی که حتی در شرایط وحشتناک فرار از سایگون هم تجربه‌اش نکرده بود. ساعت، به وقت تهران یک و ۲۰ دقیقه‌ بعد از نیمه شب است. در حالی که لنگستون و همقطارهایش در اضطراب و انتظار به سر می‌برند. «جیمی کارتر» پیشنهاد قطع عملیات را دریافت می‌کند. او باید با همکارانش، در اتاق وضعیت ویژه‌ کاخ سفید مشورت کند. این همان چیزی است که فکرش، اعصاب «بک ویث» را خرد می‌کند: یک عده توی اتاقهایشان تصمیم می‌گیرند که یک عده‌ دیگر، وسط جهنم چه غلطی بکنند. بالاخره ساعت یک و نیم صبح، به وقت تهران، دستور قطع عملیات صادر می‌شود. لنگستون دستهایش را از جیب شلوارش در می‌آورد. آنها دیگر نمی‌لرزند.
پنج هلیکوپتر باقیمانده، مشغول سوخت‌گیری برای بازگشت هستند. ششمین هلیکوپتر اجبارا باید همان‌جا بماند. «به جهنم! می‌توانست بدتر از این هم اتفاق بیفتد!» نه «بک ویث» و نه کارتر که لحظاتی بعد از اعلام شکست عملیات، همین جمله را خطاب به همکارانش گفت. فکرش را هم نمی‌کنند کلاه شعبده باز، باز هم خرگوش دارد.
لنگستون و همقطارهایش در حال سوار شدن به هواپیما، ناگهان نور چهار چراغ را می‌بینند که در حال نزدیک شدن به آنها هستند. یک سواری و یک نفتکش! فشار عصبی به نهایت خود رسیده است. چارلی فراموش می‌شود و این بار، سربازان معطل نمی‌کنند و ماشه ها را می‌کشند. نفتکش مورد اصابت قرار می‌گیرد و راننده‌اش مجروح می‌شود. زیر نگاه مستقیم «نور آبی» و در روشنایی آتش نفتکش، راننده‌ سواری ، عقب جلو می‌کند و زخمی را بر می‌دارد و فرار می‌کند. لنگستون باورش نمی‌شود. دستهایش دوباره شروع به لرزیدن کرده‌اند. می‌داند که وضع هیچکس بهتر از او نیست. و گرنه این اتفاق احمقانه نمی‌‌افتاد. چطور می‌شود یک نفر غیر نظامی، به این شکل مسخره از دست کماندوهای نور‌ آبی فرار کند؟! چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا افراد دوباره آرامش پیدا کنند. هر چند این آرامش، ظاهری است. حالا دیگر بر خلاف قبل از دستور بازگشت، بیشتر صدای باد شنیده می‌شود تا نعره های افراد. لنگستون کنار یکی از هواپیماها روی زمین ولو شده و به چیزی که خودش هم نمی‌داند تکیه داده و زل زده است به شعله های نفتکش. تا آن شب بیشتر از هر چیزی توی دنیا، شعله‌ آتش دیده است. اما شعله‌های زرد و سرخ و صدای «جرق و جرق» این یکی، انگار که برایش تازگی دارد. نه چیزی می‌بیند و نه چیزی می‌شنود. فقط آتش! احساس نزدیکی غریبی دارد با آتش نفتکش، حس یکی شدن و پابند شدن. مثل جاسوسهای فیلمهای سینمایی که در محل ماموریت خود عاشق می‌شوند و همین سرگردانشان می‌کند میان عشق و وظیفه. و معمولا هم اولی را انتخاب می‌کنند و معمولا هم جانشان را روی آن می‌گذارند.
درست ۴۸ دقیقه بعد از دستور قطع عملیات است که فاجعه‌ اصلی رخ می‌دهد، و آنقدر سریع که فقط می‌تواند از عهده‌ یک شعبده باز بر آید. «بک ویث» مشغول جمع آوری نهایی افراد و تجهیزات است که یکی از هلیکوپترها بعد از سوختگیری از هواپیمای «سی – ۱۳۰» حامل سوخت، در حین بلند شدن و دور شدن از هواپیما‌، با سرعتی بیش از حد گردش می‌کند و در همین لحظه، دم آن به بدنه‌ هواپیما اصابت می‌کند. در یک چشم به هم زدن، هزاران لیتر بنزین و تمام تسلیحات موجود در هر دو، منفجر می شوند. کوهی از آتش، کویر و شن باد شب را روشن می‌کند. صدای نعره و عربده دوباره بلند می‌شود. هشت نفر، در جا ذغال می‌شوند. چشمهای «بک ویث» از حدقه در‌ آمده‌اند. پاهایش خشک شده‌اند و برای چند لحظه، انگشتانش را حس نمی‌کند. بوی بنزین و کباب سوخته و باروت، «کویر یک» را پر کرده است. «بک ویث» به خودش می‌آید. چهار نفر به شدت سوخته‌اند. حالا فقط یک فکر توی کله‌ طاس خیس از عرق «چارلی بک ویث» وجود دارد: «رفتن بعد از مردن!» به جهنم که شکل فرار به خودش می‌گیرد. بگذار آنها که پشت میزهایشان توی اتاقهای سری‌شان نشسته‌اند، هر غلطی که می‌خواهند بکنند. مسلما آنها راهش را پیدا خواهند کرد. کارتر می‌تواند یک رونوشت از سخنرانی «کندی»، بعد از کثافتکاری خلیج خوکها تهیه کند و عین همان را بخواند. اما یک چیز مسلم است: چارلی بیشتر از این تلفات نمی‌دهد. حتی اگر مجبور شود قانون مقدس «هرگز جسد دوستان را به جا نگذارید» را زیر پا نمی‌گذارد و حتی اگر مجبور شود اسناد محرمانه و هلیکوپترهای سالم را هم جا بگذارد. ساعاتی بعد، با خروج نیروها از حریم هوایی ایران، عملیات پایان پذیرفته است. درخشش آفتاب کویر، اجساد سوخته‌ پنج کماندو و سه خلبان را روشن می‌کند. لنگستون هنوز به آتش خیره مانده است .

چاپ                       ارسال براي دوست

نظرات كاربران
نام

ايميل
نظر

 

مسئولیت محتوا و مواضع مندرج در مقالات بر عهده نویسندگان بوده و درج آنها در این پایگاه به مفهوم تأیید آن نمی باشد. Copyright © second-revolution.ir, All Rights Reserved