به تازگی مرکز اسناد انقلاب اسلامی کتابی منتشر کرده با عنوان «گروگانگیری ایرانی». این کتاب خاطرات یکی از بازداشتشدگان ماجرای تسخیر لانهی جاسوسی به نام «راکی سیک من» است . متن زیر برشهایی است از فصل آغازین این کتاب که به ماجرای چگونگی تصرف سفارت توسط دانشجویان ایرانی پرداخته است: اشغال اشغال سفارت در صبح 4 نوامبر 1979 اتفاق افتاد. ما منتظر رخداد خاصی نبودیم، هر چند با توجه به اتفاقات روز قبل احتمال ایجاد دردسر میرفت. به ما خبر رسیده بود که قرار است بیرون سفارت تظاهرات گستردهای بر پا شود که در آنجا امام خمینی قصد داشت صحبت کند. با ورود شاه به آمریکا احساسات ضد آمریکایی شدت گرفته بود و با توجه به احتمال ازدحام جمعیت شورشی، همهی نیروهای نظامی از روز 3 نوامبر به حالت آمادهباش درآمده بودند تا از سفارت محافظت کنند. تمام افراد غیرنظامی آمریکایی نیز به مکانهای امن پناه برده بودند. با وجود برپایی تظاهرات عظیم و پر شور مشکلی ایجاد نشد، حتی پلیس ایران نیز برای کنترل جمعیت در صحنه حضور داشت. در آخرین ساعات روز، اوضاع به حالت عادی برگشت. اعضای غیرنظامی به سفارت برگشتند. تا قبل از غروب، بازی والیبال و تنیس در محوطه برپا بود. آن شب با جیل تماس گرفتم و به او گفتم که اوضاع کمی وخیم شده ولی جای نگرانی نیست. این آخرین باری بود که تا پیش از پانزده ماه اسارت توانستم با او صحبت کنم. فردای آن روز یعنییکشنبه 4 نوامبر هوا بارانی بود. از طرف گارد نیروی دریایی به من تلفن شد. قرار بود برای آخر هفته یک مانور نظامی ترتیب داده شود؛ از این رو میبایست یونیفرم مرتب میپوشیدیم. از من خواستندیونیفرمهای نیروی دریایی را بردارم و آنها را به رختشویی ببرم؛ اصلاح کردم و لباس پوشیدم:یک جفت جوراب آبی، لباس و کراوات آبی و بارانی چرمی. آن روز حتی صبحانه هم نخوردم چون میخواستم برای مرخصی آن روز وقت بیشتری داشته باشم. خوب بهیاد دارم که اتاقم آن روز شبیه کاروانسرا شده بود. همه چیز به هم ریخته بود حتی رختخوابم را هم مرتب نکرده بودم چون فکر میکردم شب برمیگردم. باورم نمیشد که دیگر آن اتاق را نمیبینم. حدود ساعت 8 وارد محوطهی سفارت شدم. طبق معمول نگهبانان ایرانی بیرون ساختمان ایستاده بودند. قرار بود آنها امنیت ما را تضمین کنند. گاهی اوقات آنها هم به سرشان میزد و در حالی که ما از ساختمانِ بینشان وارد محوطه میشدیم، اسلحهی خود را به طرف ما میگرفتند. این مسئله را به پلیس ایران گزارش داده بودیم ولی چیزی عوض نشده بود. بعضی از آنها طوری رفتار میکردند که انگار از آمریکاییها متنفرند، گاهی به نظر میرسید بدشان نمیآید به ما شلیک کنند. در حالی وارد سفارت شدم که درهای ورودی توسط نگهبانان امنیتی تحت کنترل بود. آن روز نوبت پست کرپ ویلیام و گالیگوس بود. مستقیم رفتم دفتر نیروی دریایی و به گروهبان هرمنینگ، پرسینگر، مولر و والگر ملحق شدم که داشتند خود را برای مانور دریایی آماده میکردند. لیست افرادی را که باید یونیفرمهایشان را به اتوشویی میدادم آماده کردم و نیز فیلمهایی را که قرار بود با محمولهی برگشتی به آلمان بفرستم جمع کردم تا دوباره برای ما فیلمهای جدید بفرستند. بعد از اینکه تمام فیلمها را جمع کردم، به خانهی کاردار رفتم تا فیلمی را که شب گذشته پخش کرده بودند، بگیرم. تصمیم گرفتم توی سفارت گشتی بزنم. همانطور که قدم میزدم، صدای شعارهایی را میشنیدم که از حوالی ما به گوش میرسید. یک بیسیم همراهم بود. میبایست با افراد سرپست تماس بگیرم و آنها را در جریان خبرها قرار دهم. آنروزها اینقدر تظاهرات اتفاق میافتاد که تقریباً برای ما عادی شده بود. حوالی ساعت 9:30 بود. در منزل کاردار چند دقیقه با آشپز در مورد منوی غذای روز مانور صحبت کردم و سپس به سفارت برگشتم. صدای تظاهرات نزدیکتر میشد ولی در آن لحظه اصلاً به آن فکر نمیکردم. نوارها را بستهبندی کردم و چند خردهکاری دیگر را هم ترتیب دادم و آمادهی ترک سفارت شدم. همانطور که داشتم از در جلویی ساختمان میگذشتم به گالیگوس گفتم که برای ناهار او را میبینم. حالا ازدحام تظاهرکنندهها را میدیدم که وارد محوطه میشدند. توجه زیادی نکردم؛ مشغول گپ زدن با خانم خدمتکاری بودم که او هم مثل من داشت از محوطه خارج میشد.یکدفعه از بیسیم پیامی ارسال شد که «همهی پرسنل به سفارت برگردند»، فوراً دویدم به طرف سفارت. نمیدانستم چه خبر است اما میتوانستم بشنوم که ازدحام جمعیت نزدیکتر شده است. درهای آهنی را میدیدم که مقابلم بسته میشد، پس با سرعت هر چه تمامتر وارد ساختمان شدم. در حالی که درهای ساختمان بایگانی پشت سرم قفل میشد، با دوربینی که در بالای ساختمان نصب شده بود بیرون را نگاه کردم. تظاهرکنندگان داشتند از دیوارهای سفارت بالا میآمدند. فوراً خودمان را مجهز کردیم با کلاهخود و تفنگ پی850 . میبایستیونیفرمهای نظامی خود را میپوشیدیم ولی یونیفرم من در تظاهرات عظیم روز قبل پاره شده بود. ماسک گازم را به سرعت گذاشتم. خیلی جا خورده بودم. سرپست خود برگشتم، مأمور بودم به اتاقکی بروم که درست کنار در ورودی تعبیه شده بود؛ از این اتاق میشد بیرون را دید. میتوانستم جمعیتی را ببینم که بیرون داد و فریاد میکردند. نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. آنها میگفتند که فقط میخواهند با ما صحبت کنند و قرار نیست کسی صدمه ببیند. حدود یکربع بعد از رادیو پیامی دریافت کردیم که آنها پنجرهی زیرزمین را که پشت بایگانی قرار داشت شکستهاند. میبایست در پلههای زیر زمین مستقر میشدیم تا از ورود تظاهرکنندگان به طبقهی اول ساختمان جلوگیری میکردیم. به طور تصادفی یک نفر گاز اشکآور خالی کرد و هوا پر از گاز شد و ما مجبور شدیم ماسک بگذاریم. همه چیز وحشتناک بود. دانشجویان همچنان از پنجرهی زیرزمین وارد میشدند و ما باز منتظر ورود پلیس ایران بودیم که به ما کمک کند. برای اینکه کشتاری رخ ندهد، فقط ایستادیم و منتظر دستورها شدیم. وقتی آنها سر رسیدند، به ما دستور داده شد که گاز اشکآور نزنیم و تیر شلیک نکنیم. من هنوز فکر میکنم اگر آن روز شلیک کرده بودیم زنده نمیماندیم. به نظرم میرسید همهی آنها زیر لباسهایشان اسلحه پنهان کردهاند ولی نمیخواهند شلیک کنند. گاز بدجور در هوا پخش شده بود. داشت روی سرجوخه ویلیامز که سر پست ایستاده بود اثر میگذاشت. میدیدم که داشت چشمهایش را میمالید و از من میخواست بروم و به جای او سر پست بایستم. وقتی به آنجا رسیدم آقای گلاسینسکی تازه حرفش با آقای لينگن پشت تلفن تمام شده بود. لينگن به او گفته بود که میخواهد برود بیرون و با دانشجویان صحبت کند. شاید آنها راضی شوند گروگانها را آزاد کنند. تپانچه و پوشش محافظ خود را گذاشت و با بیسیم بیرون رفت. من جای سرجوخه ویلیامز ایستادم و ویلیامز رفت که صورتش را بشوید و ماسک ضدگاز به صورت بگذارد. بیسیمها مدام مشغول بود، افراد تماس میگرفتند تا از ما بپرسند چه خبر است و ما اطلاعات را به آقای لينگن کاردار مخابره میکردیم. بعضی از افراد مستقر در ساختمان بینشان نیز مورد حملهی دانشجویان قرار گرفتند، یادم میآید که دکتر هوهمن که کنار حیاط بود، سعی داشت به هر طریقی شده خودش را مخفی کند، تماس گرفت؛ میخواست بداند چه کار باید بکند و من به او گفتم اهمال نکند ویکدفعه از مخفیگاهش خارج نشود، سعی کند به یک سفارتخانهی دیگر پناه ببرد، ولی اگر انتخاب دیگری ندارد خودش را تسلیم کند. آقای لينگن زنگ زد تا بپرسد آیا پلیس ایران رسیده است؟ به او گفتم که گاردهای انقلابی بیرونند و مردم حالت شورش دارند، ولی هنوز کسی وارد محوطهی سفارت نشده است. سپس با آقای گلاسینسکی تماس گرفتیم. بیسیم او جواب نمیداد. او را گروگان گرفته بودند؛ دانشجویان او را در کنار در موتورخانهی استخر محاصره کردند و از او خواستند تا به کاردار زنگ بزند تا دانشجویان بتوانند با او حرف بزنند. من پیام را به آقای لينگن مخابره کردم. او رفت تا شمارهای را پیدا کند تا دانشجویان بتوانند با کاردار تماس بگیرند، اما دانشجویان از تأخیر او ناراحت شدند و تلفن را بیجواب گذاشتند. کوین هرمینگ گوشی تلفن را در دست گرفته بود اما هیچ یک از دانشجویان متوجه او نبودند و شاید اعتنایی به او نداشتند. آنها یکدفعه پیش آمدند و بایک چوب بزرگ به او حمله کردند. همچنین شروع کردند از پنجرهی زیر زمین وارد ساختمان شوند. در آن لحظه به ما دستور داده شد تا طبقهی اول را ترک کنیم و وارد طبقهی دوم شویم. پس ما باید پست خود را ترک میکردیم. تمام اسلحهها و گازهای اشکآور را جمع کردیم و واحدهای تلفن همراه را تا جایی که فرصت داشتیم خراب کردیم، سپس به طبقهی دوم رفتیم. در بزرگ ساختمان را بستیم و پشت آن رایخچال، تختخواب و هر چیز دیگری که به دستمان میرسید گذاشتیم. به اطراف نگاه کردم؛ تعدادی از کارمندان ایرانی و منشیهای دولت آمریکا گوشهای نشسته بودند؛ بعضی گریه میکردند، همگی ترسیده بودند. تا جایی که امکان داشت آنها را دلداری دادیم. گفتیم نگران نباشید، همه چیز بسیار خوب است؛ ولی معلوم بود که داریم دروغ میگوییم. اوضاع بدجوری به هم ریخته بود. در آن موقع در دفتر کاردار چند نفر که مشغول تماس گرفتن با واشنگتن دی سی بودند نیز سعی داشتند با آقای لينگن تماس بگیرند که تصور میشد در ساختمان وزارت خارجه است. چیزی نگذشت که حس کردیم دارد از طبقهی پایین بوی دود میآید. اوضاع داشت بدتر میشد. فکر کردیم آنها سعی دارند ساختمان یا در پایینی را آتش بزنند تا به ما برسند. این دیگر وحشتناک بود. بیآنکه بدانیم چه کار میکنیم کپسولهای آتشنشانی را برداشتیم. بعدها فهمیدم که آنها آتشهای کوچکی درست کرده بودند تا گاز موجود در فضا را بسوزانند. اما همچنان گاز در فضا متصاعد بود. کمی بعد از آن طرف در صدای مسترگلانیسی را شنیدیم، او به ما گفت که دانشجویان از تمام محوطهی سفارت گروگان گرفتهاند و ما چارهای جز تسلیمشدن نداریم، میگفت که به ما صدمهای نمیزنند. دویا سه ساعت بعد بود که به ما جداً اخطار رسید که خارج شده و گروگان شویم. قبل از آن یک نفر دیگر را فرستادیم تا به طور منطقی با دانشجویان مذاکره کند اما خود او هم به عنوان گروگان دستگیر شد. بالاخره دو نفر به بالای پشتبام ساختمان رفتند تا ببینند آیا اثری از یاری و امداد نیروی نظامی ایران دیده میشود. وقتی این دو نفر برگشتند، به افرادی که از واشنگتن دی سی تماس گرفته بودند گفتند که اثری از نیروهای امدادی نیست. در بیرون درهای سفارت نیرویهای کمکی بودند البته برای کمک به دانشجویان، سرانجام به ما دستور دادند که درها را باز کنیم. کورپورال ویلیامز اولین کسی بود که خارج شد. از او خواستند دستهایش را به علامت تسلیم بالا ببرد، این در حالی بود که چند دانشجوی دیگر به داخل حمله کردند آنها فریاد میزدند : «تفنگهایشان را بگیرید، تفنگهایشان را بگیرید». در آن موقع چند نفر وارد اتاق کناری شدند و همهی سلاحها و مهمات ما را از بین بردند. بنابراین ما چیزی نداشتیم که تسلیم دانشجویان کنیم. از دفتر بیرون رفتم، محکم دستها و چشمانم را بستند. مرا از پلهها پایین کشیدند و آرام گفتند: «نترسید، مشکلی نیست». کاغذ نیمهسوختهای در مقابل من گرفته بودند تا مرا از بوی گاز حفظ کنند که به ابروها و موهایم خورد. بیرون همچنان مهآلود و بارانی بود. چشمبند کمکم خیس میشد، میتوانستم کسانی را که به تماشا ایستاده بودند ببینم، دختران چادر به سر داشتند. تصاویر [آیتالله] خمینی با محافظ پلاستیکی در دست مردم بود، آنها با زمزمه و سوت زدن به ما میگفتند: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا». چند دقیقه آنجا ایستادیم تا دانشجویان به افراد خود نظم دادند. سپس همهی ما را یک جا جمع کردند. من در آن لحظه نترسیدم. نمیدانم چرا، ولی در آن لحظه احساس دم مرگ بودن را نداشتم. آنها ما را به خانهی کاردار و به اتاق نشیمن بردند و بعد ما را به صندلیها بستند، دستهایمان را به دستههای صندلی و پاهامان را به پایهها، سپس چشمبندهایمان را درآوردند. ما چهارشنبهی گذشته همین جا مهمانی برگزار کرده بودیم و هنوز وسایل پذیرایی آنجا بود. زمان به کندی میگذشت. آنها یکییکی گروگانها را وارد میکردند، از ما پرسیدند چیزی برای خوردن یا آشامیدن نیاز نداریم. صادقانه جواب دادیم که اصلاً فکرمان کار نمیکند. پس از مدتی آنها واقعاً از کنایهی ما اظهار بدگمانی کردند. به نظر میرسید فکر میکردند «نیروی دریایی» کماندویند و بقیه عوامل سیا و داریم با نگاه بایکدیگر پیام رد و بدل میکنیم. بالاخره آنها همهی ما را رو به دیوار کردند تا نتوانیم یکدیگر را ببینیم. در تمام این مدت منتظر کمک بودیم، اما با تاریکی هوا کمکم فهمیدیم که چه اتفاقی افتاده است. شب فرا میرسید و هیچ اثری از کمک نبود، شانس خارجشدن نداشتیم چون شورشیان ما را تحتنظر گرفته بودند. آن شب ما را برای شام سه نفر سه نفر به آشپزخانه بردند تا غذای ایرانی بخوریم. آن لحظه واقعاً گرسنه بودم چون صبحانه و ناهار نخورده بودم. آشپزخانهای که آنروز صبح از تمیزی برق میزد حالا وضعیت وحشتناکی داشت. دختران ایرانی آنجا بودند و آنجا به طرز وحشتناکی به هم ریخته بود. مردان در حالی که راه میرفتند از سر دیگ و قابلمه برنج میخوردند و به ما غذا میدادند. روی برنج مقداری لوبیا و اسفناج گذاشته بودند و باید بگویم اولین برخورد من با غذای ایرانی بسیار ناامیدکننده بود. همهی آن شب با دست و پای بسته روی زمین خوابیدیم. به ما بالش دادند ولی در مجموع شب ناآرامی بود. تمام شب منتظر کمک بودیم که هرگز نرسید. روز بعد برای صبحانه به ما نان و ژله دادند. سپس من و دوازده یا پانزده نفر دیگر را در اتاق ناهارخوری به صندلی بستند. ما تمام روز آنجا نشستیم و بدون اینکه کاری انجام دهیم تنها به هم خیره شدیم، حق صحبت کردن نداشتیم. آنها مدام اخطار میکردند: «حرف نزنید».یک روز از ما خواستند به دیوار نگاه کنیم و روز دیگر به هم دیگر، این کارشان برایم معنایی نداشت. شبیه هیچیک از موقعیتهای گروگانگیری که دربارهی آن آموزش دیده بودم نبود. ماه نوامبر خیلی کند گذشت. دانشجویان چندبار ما را در سفارت جابهجا کردند. کمکم ما را به گروههای کوچکتر تقسیم کردند. دست و پایمان بیشتر اوقات بسته بود و کار چندانی برای انجام دادن نداشتیم. دانشجویان چند جلسه بازجویی با ما ترتیب دادند. میخواستند بدانند کار ما چیست و چه مأموریتی داریم. ما به آنها چیزهایی را گفتیم که واقعیت نداشت. میخواستند بدانند کدامیک از ما در جنگ ویتنام شرکت کردهایم. آنها جداً از این افراد متنفر بودند، به همین خاطر افرادی که در این جنگ شرکت کرده بودند به این مسئله اعتراف نکردند؛ البته اگر دانشجویان از این مسئله اطلاع نداشتند! حدود یک هفته میشد که ما را گروگان گرفته بودند. بیست نفر از ما دریک اتاق بزرگ در زیرزمین که ما به آن ماشروم میگفتیم زندگی میکردیم. از آنها پرسیدیم که آیا امکان دارد فیلم ببینیم. چون در اتاق کنارییک دستگاه ویدئو وجود داشت. مدتی گذشت تا آنها در این باره تصمیم بگیرند چون برای هر کاری با هم مشورت میکردند. اما پس از مدتی با این موضوع موافقت کردند. به آنها گفتیم که میخواهیم مسابقات سالانهی بیسبال را تماشا کنیم و آنها هم برای ما ورژن 1979 را تهیه کردند. وسط فیلم سرود ملی ما پخش شد. خوبیادم هست که همه ساکت شدیم، فقط به هم نگاه کردیم. اشک در چشمهایم جمع شده بود. لحظهی غمانگیزی بود. بعد از اینکه سرود تمام شد، شروع به خواندن آن کردیم. دانشجویان دست و پایشان را گم کرده بودند. نمیدانستند چه خبر شده. بالاخرهیکی به آنها گفت که ما چند لحظه پیش سرود ملی خود را شنیدهایم. بعد از آن دیگر به ما اجازه ندادند تلویزیون تماشا کنیم. و این وضعیت تا فوریهیا مارس 1980 ادامه داشت. دانشجویان علت دستگیری ما را به ما گوشزد کردند و آن اینکه تا زمانی که شاه به ایران برنگردد ما همچنان گرفتار خواهیم بود. یادم هست که به آنها گفتم ایالات متحده هرگز شاه را به ایران برنمیگرداند. فکر کنم بقیه هم همین جواب را به آنها داده بودند. از ما خواستند به مردم آمریکا نامه بنویسیم و از آنها بخواهیم که با مردم ایران همصدا شوند تا شاه را به ایران بازگردانند تا ایرانیها شاه را به خاطر جنایتهایش اعدام کنند. وقتی فهمیدند که ما قصد همکاری با آنها را نداریم ما را به اتاق برگرداندند تا طبق معمول به دیوار خیره شویم. پس از مدتی برایمان تعدادی کتاب آوردند. ما مجبور بودیم با دستهای بسته کتاب بخوانیم ولی حداقل از هیچ بهتر بود. شبها ما را جابهجا میکردند، میگفتند این کار را برای امنیت ما انجام میدهند. اینکه دولت آمریکا به خاطر اطلاعات زیادی که ما داریم قصد کشتنمان را دارد. بالاخره آنها بیشتر اوقات ما را با همیکجا جمع میکردند، ولی نگهبانانی داشتیم که 24 ساعت مراقب ما بودند. آنها برای ما فیلمهایی را پخش میکردند که در آن جنایاتی را که شاه مرتکب شده بود، نشان میداد. فیلمها مردمی را نشان میداد که مورد اصابت گلوله قرار گرفته و روی زمین افتاده بودند. برخی از آنها سرهاشان از بدن جدا شده بود و چیزهایی از این قبیل. تصاویر عجیب و بیربطی بود. میگفتند که چطور دولت آمریکا از شاه حمایت کرده تا دولت استبدادی او را حفظ کند. بعد از پخش این فیلمها همیشه سعی داشتند ما را وادار کنند حرفهایی بزنیم که موافق با موضع آنها باشد. اما ما در حالی که صدایمان ضبط میشد دقیقاً خلاف خواستههای آنها عمل میکردیم. کمکم وقتی نگهبانان متوجه ما نبودند با هم به صورت لبخوانی حرف میزدیم یا در کتابهایی که میخواندیمیادداشتهایمان را با هم ردوبدل میکردیم. در حوالی ماه دسامبر و با شروع کریسمس شروع کردیم با هم حرف بزنیم. اوایل وقتی نگهبان نبود، با همیواش حرف میزدیم. بعد یک روز موقعی که او آمد ما به حرفزدن خود ادامه دادیم. نگهبان چیزی نگفت؛ وخامت اوضاع داشت کم میشد و به نظر میرسید آنها به حرفزدن ما کاری ندارند. به تدریج توانستیم بلند حرف بزنیم و کمی بعد دور هم جمع میشدیم و گپ میزدیم. کریسمس برای همهی ما ناخوشایند بود. هر چند ما جزء افراد خوششانس بودیم. بعدها فهمیدیم که هنوز بعضی از گروگانها را با دستهای بسته در زیرزمین نگه داشتهاند. چیزی که ما را از کریسمس بسیار دلسرد کرد، تبلیغات وسیعی بود که قصد داشتند راه بیندازند. از همه خواستند جلوی دوربین تلویزیون برویم و مردم آمریکا را از سلامت حال خود با خبر کنیم. تنها به خاطر خانوادهی خود حاضر به انجام این کار شدیم. میدانستیم که آنها سخت نگران ما هستند، به همین دلیل از صمیم قلب دلمان میخواست در کریسمس خیال آنها را از بابت خود آسوده کنیم. با چشمهای بسته ما را به طبقهی پایین بردند. سپس چشمبندهایمان را باز کردند. ما را درست مقابل دوربین نشاندند. سپس ما را به زور به اتاقی بردند که لامپهایش روشن بود. بعد از انجام کار دوباره چشمهایمان را بستند و به زور ما را به اتاقمان برگرداندند. کار اهانتآمیزی بود. دانشجویان همچنان برای ما از شرارتهای دولت آمریکا حرف میزدند. از کشورهای مختلفی نام میبردند که آمریکا در آنها دخالت کرده بود. مثلاً اینکه با سیاهپوستان رفتار نادرستی داشته است. اما کمکم ما را به حال خودمان گذاشتند. حوالی ماه فوریه برای ما پاسور و شطرنج آوردند تا سرمان را با آن گرم کنیم. مقداری کاغذ در اختیار من قرار دادند که با آن نوشتن یادداشتهای روزانهام را آغاز کردم. هر چند همهی اینها نشانهی بهبود اوضاع ما بود، ولی من احساس میکردم این کارها نشان میدهد که ما قرار است مدت زیادی گروگان باشیم. روزهای اول برای همهی ما پایانناپذیر و دشوار بود. شرایط نامساعد فیزیکی با سکوت کرکنندهی جهانِ بیرون دست به دست هم داده بود. اول خیال میکردیم که کمک هر لحظه ممکن است از راه برسد. ولی با گذشت ایام، امیدمان ناامید شد. چند روز مانده به کریسمس احساس کردیم عدم حضور ما هم مورد توجه بقیهی جهان قرار گرفته است. یادداشتها: گروهبان رادنی (راکی) و. سیکمن. گارد امنیت نیروی دریایی آمریکا در سفارت تهران، ایران،(یکشنبه، 7 اکتبر 1979) ورود به ایران- گروگان(یکشنبه، 4 نوامبر 1979) 10:15/14:00، 28 روز بعد از ورود به تهران.