ماجرای تسخیر « لانه جاسوسی آمریکا » روایتی بس شیرین در تاریخ انقلاب اسلامی است که توسط « دانشجویان پیرو خط امام» انجام شد. طراحی این عملیات که از طرف حضرت امام(ره) به « انقلاب دوم » شهرت گرفت، توسط نمایندگان دانشجویان در شورای دفتر تحکیم وحدت صورت گرفت . آنچه که مسلم است برای باز کاوی یک حادثه تاریخی باید تمامی زوایای آن مورد بررسی قرار بگیرد. در این عملیات بیش از 400 نفر از دانشجویان مسلمان دختر و پسر حضور داشتند. تا به حال در رسانه ها جریان تسخیر لانه جاسوسی به نام عده ای خاص تمام شده بود و تنها از افراد معدودی در پیرامون این ماجرا گفتگو هایی انجام می شد. اما دغدغه ما بر این است تا به نقش تمامی افراد در حادثه بپردازیم. یکی از این اشخاص خانم « معصومه نورمحمدی جامی» است . او متولد 1337 در مشهد است که با قبول شدن در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران وارد جریانات انقلابی می شود. جریان جلوگیری او از فرار کاردار نظامی آمریکا از لانه جاسوسی از شیرین ترین صفحات خاطرات ایشان است.
*فارس: قبل از ورود به دانشگاه مشغول به چه کاری بودید؟
*نورمحمدی: فضای خانواده ما از نظر مذهبی یک فضای معمولی بود؛ یک خانواده سنتی، بدون اینکه تفکرات سیاسی خاصی در آن حاکم باشد. پدرم کارگر ساده ای بود و یک کارگاه مکانیکی داشت. مادرم هم خانهدار بود، البته یک مدتی هم فرهنگی بودند که بعد چون پدرم راضی نبود کار کنند، ادامه ندادند.
فضای فکری شهر مشهد هم که یک شهر مذهبی ـ سیاسی بود، بالاخره باحضور دکتر "علی شریعتی " و طیف فکری روحانی - دانشگاهی که آنجا حضور داشتند و بحث زندانیان سیاسی که در زندان مشهد بودند، تأثیرش را در جامعه مشهد میگذاشت. بهخصوص که الحمدالله در محیط مدرسه یک دبیر خیلی خوبی نصیبمان شد که بعدها به زندان هم افتاد. یعنی زمانی که تعداد غیبت هایش زیاد شد فهمیدیم بردنش زندان. نام ایشان آقای " عابدی " بود که یک معلم جوان و دانشجو بود. یادم هست که تئاتر سیاسی با ما کار میکرد؛ ما نمیدانستیم این کار چیست و زیاد معانی دیالوگ ها را نمی دانستیم . من آن موقع کلاس هفتم بودم، نظام قدیم درس میخواندم و ایشان دبیر زیستشناسی ما بود. نخستین جرقههای مسایل اعتقادی را ایشان برای ما ایجاد کرد. جزوه " فاطمه فاطمه است " دکتر شریعتی که تازه ایشان سخنرانی کرده بود و متن آن به صورت تایپ دستی چاپ شده بود را به من داد و دست به دست بین بچه ها میگشت. یادم نمیرود که این جزوه را مدیر مدرسه از من گرفت و به من گفت: " این را از کجا آوردی؟ " گفتم: "آقای عابدی داده است "؛
همان جا گفت: "غلط کرده " و من نمیدانستم که این یک کار مهمی است و از همان جا جرقهها را برای ما زدند و انصافاً تأثیر خوبی هم روی من داشت.رشته من در دبیرستان ادبی بود و فضای کلاسی که درس میخواندم و استادهایی که داشتم نوعاً ادبیاتی بود که اهل مقاومت و مبارزه بودند. آقایي به نام "پورداوود " داشتیم که دبیر ادبیات 3 ساله آخر من بود و بعداً شنیدم "امتی " شده؛ بعد از انقلاب رفتم دنبالش رئیس آموزش و پرورش بود او آدم سیاسی بود و اثر داشت.ممکن است که با دوستانم کار سیاسی نمیکردیم اما فکر میکردیم كه بيهوده نيز زندگی نمیکنیم. مثلاً یک تابستان فقط کتاب های مذهبی خواندیم.سال 55 یعنی همان سال که دیپلم گرفتم آمدم تهران و در دانشگاه مشغول به تحصیل شدم، کار خدا بود که در مسیری قرار گرفتم که با بچههای انجمن ارتباط برقرار کردم.
* فارس: غیر از شما فرزندان دیگر خانواده سیاسی نبودند؟
* نورمحمدی: خیر، من بچه اول بودم و 4 تا خواهر و برادر داشتم که آنها معتقدند من روی همهشان تأثیر گذاشتهام.
* فارس: مرجع تقلید خانواده که بود، میخواهم بدانم صحبتی از امام خمینی (ره) در خانه میشد؟
*نورمحمدی: نه؛ من امام (ره) را از طریق دوستانم شناختم. خانواده من معتقد و مذهبی بودند و تقلید میکردند؛ به نظرم آن موقع آقای میلانی در مشهد بودند.ما مذهبی که آن طور سفت و سخت باشیم نبودیم. در مجموع تمام مسایل سیاسی و مذهبیام شاید در تهران کامل شد. در تهران از نظر پوشش کاملتر شدم، یادم هست نخستین باری که از تهران به مشهد برگشتم مانتوی بلندتری پوشیده بودم و مادرم به من گفت: "شنیدم تو مارکسیست اسلامی شدی؛ درست است؟ " که گفتم "مادر این حرفها چیست ". این مطلب را مادرم سال 56 به من گفت. مادرم با ترس و لرز از اینکه من رفتهام و هیئتم دارد تغییر میکند، حرف میزد.
* فارس: فضای دانشگاه قبل از روز13 آبان با توجه به رخدادها و عملکردهای دولت موقت و دولت ایالات متحده چگونه بود؟
* نورمحمدی: در آن زمان دانشگاه حالت طبیعی نداشت. به دلیل اینکه کاملا فضای سیاسی و تبزده داشت. احساس بچهها به خصوص اعضای انجمن این بود که داریم از منویات حضرت امام دور میشویم.مهمترین عاملی که باعث شد ما دور هم جمع بشویم و قضیه 13 آبان را پیگیری کنیم علاوه بر عملکرد ضعیف دولت آقای بازرگان، پذیرش شاه توسط دولت آمریکا بود. دانشجویان از این مسائل خیلی ناراحت بودند. حضرت امام هم گرا مي دادند و به نوعی خطاب به دانشجویان مي گفتند: "آرام ننشینید " و این تحلیل یک عده خاص از افراد نيز بود. اینکه شما فکر کنید همه 400 نفر حاضر در لانه با یک تحلیل واحد و خاص این کار را انجام دادند کاملا اشتباه است. من هم از زمانی که بچههای انجمن را پیدا کرده بودم خیلی با آنها قاطی بودم. و به نوعی عضو فعال انجمن محسوب میشدم و معمولا به عنوان نماینده دانشکده خودمان در جلسات تحکیم وحدت شرکت میکردم. بعضی مواقع هم آقایان مسجد جامعی، غلامحسین الهام، اصلانی، اکبر ابدی و شهید ترکاشوند از طرف دانشکده در جلسات حضور داشتند و قبل از به وجود آمدن جریان تسخیر لانه در حال تشکیل دادن هستههای اولیه تحکیم وحدت بودیم. دانشکده ادبیات با دانشکده فنی از قبل تعامل خوبی با هم داشتند و سیاسیترین دانشکدههای دانشگاه تهران بودند. جلسات ما در دفتر اتحادیه انجمنهای اسلامی تهران درساختمان فعلی وزارت جهادکشاورزی در میدان انقلاب برگزار میشد. نشست هماهنگی برای تسخیر لانه یکی دو روز قبل از واقعه برگزار شد. در آن جلسه افراد زیادی از دانشکدهها و دانشگاههای مختلف دعوت شده بودند آقای حبیبالله بیطرف در این جلسه سخنرانی کردند. ایشان نقشهای را آماده داشتند که به تخته نصب کردند. در ابتدا صحبتهای مقدماتی را انجام دادند و دلیل اصلی که برای تسخیر لانه عنوان شد، پناه دادن دولت آمریکا به شاه بود. اینکه صحبت شود از اینکه میخواهیم در مقابل آمریکا بایستیم وجود نداشت. تنها یک حرکت اعتراضی که از صحبت از 2 الی 3 ساعت حضور در سفارت بود که میگفتند شاید حداکثر 2 تا 3 روز طول بکشد. منتهی دقیقا یادم هست که پرسیدم: با توجه به حضور ناو یو.اس.کانسیلیشن در خلیج فارس و این عمل ما باعث نمیشود که آنها به ایران حمله کنند؟ موضوع برای من خیلی ابهام داشت به همین دلیل دغدغه داشتم که از مرجعی بپرسم که این کار درست هست یا نه؟
* فارس: در آن جلسه کسی از دانشجویان در مورد هماهنگ کردن کار با امام خمینی سوالی نکرد؟
* نورمحمدی: دقیقا همین سوال در همان جلسه مطرح شد و شاید اصلا میتوان گفت که سخنران جلسه در گفتههای خودشان به این نکته اشاره کردند که: امام هیچ وقت شخصا دستور چنین کاری را نخواهند داد اما این کار در راستای منویات حضرت امام است و خیالتان راحت باشد. بیشتر زمان جلسه به نوع و شکل کار گذشت که در پایان بچهها خیالشان راحت شد، چون احساس کردند برنامهای از قبل برای این کار طراحی شده است. برداشت این بود که دانشجویان 4 دانشگاه با یکدیگر جلساتی گذاشتهاند و به این نتیجه رسیدهاند که باید خودی نشان داد و برابر آمریکا ایستاد. سخنران جلسه کروکی ساختمان سفارت ایالات متحده را نشان دانشجویان داد و گفت بدون خشونت و درگیری میخواهیم وارد سفارت بشویم.یادم هست وقتی از جلسه بیرون آمدم (خدا مرا ببخشد) از یک روحانی معتبر نظری خواستم. تماس گرفتم دفتر ایشان در قم بود . من جریان را تعریف کردم و گفتم: عدهای از دانشجویان قصد دارند در سفارت آمریکا تحصن کنند نظر شما چیست؟ مسئول دفتر ایشان گوشی تلفنی را جواب دادند.به من گفتند: یکی دو ساعت دیگر زنگ بزنم و جواب را بگیرم. برای مرتبه دوم که تماس گرفتم، گفتند: این کار را نکن. بصورت مستقیم هم نه نگفتند. در کل این کار را خیلی تأیید نکردند و در یک حالت ابهامآلود به من جواب دادند که بیشتر حالت، نه بود. اما من نمیتوانستم خودم را راضی کنم. خود من مقلد حضرت امام (ره) بودم اما احساسم این بود که ایشان نماینده امام است و خودم را توجیه کردم که بروم. اینقدر دغدغه داشتم که با تأخیر رسیدم یعنی وقتی که رسیدم بچهها راه افتاده بودند.
*فارس: مسیر حرکت دانشجویان چگونه بود؟
*نورمحمدی: از چهار راه مفتح که آن موقع مبارزان میگفتیم ، بچه ها به طرف در اصلی سفارت راه افتاده بودند. یکی از بچهها به من یک چوب داد و چون چادر سرم بود، مسلح به یک چماق شدم و همین طور آمدم توی جمع و فقط عکس امام را به من دادند- فکر میکنم شب به ما آن عکس را دادند که همه با آن شناخته شویم - راه افتادیم و فکر میکنم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به در اصلی . وقتي در باز شد و پشت سر هم بچهها وارد سفارت شدند، همه در جای خودمان که از قبل در آن جلسه هماهنگی اعلام شده بود مستقر شدیم.آن عکس معروفی که دانشجویان مرد را در حال بالا رفتن از در سفارت نشان ميدهد دقیقا ما پشت سرآنها بوديم . یکی از آنها همین شهید ترکاشوند بود که بالا رفته بود. در ذهنم اینطور است که ایشان زنجیر در را بریدند و وارد شدند و در را باز کردند؛ چون نقشه داشتند. ما هم میدانستیم که باید کجا مستقر شویم و سریع رفتیم قسمت شمال ساختمان که محل استقرار دانشگاه تهران بود و مستقر شدیم. هوا هم نسبتاً سرد بود و یک نم بارانی هم وسط کار زد.
خیلی هم خسته شدیم و سرما خوردیم؛ خیلی گرسنه بودیم و یادم هست که تازه ساعت دو بعداز ظهر چند تا دونه خرما برایمان آوردند . بعد از اینکه سفارت اشغال شد و گروگانها را گرفتند ساختمان "کاردار " را به ما دادند که ساختمان خوبی هم بود. در قسمت شمال و بالاترین ساختمانی که در سفارت بود را به ما دادند. ساختمانی بود که خانواده "کاردار " در آن زندگی میکردند.
*فارس: با تعاریفی که از آمریکا در جامعه آن روز وجود داشت بعنوان یک " ابرقدرت "، شما خودتان زمان ورود به سفارت چه حسی داشتید؟
*نورمحمدی: این که شما میفرمایید درست است اما خود بچهها احساسشان این نبود که این کارخیلی غیرقابل دسترسی باشد يا چون آمریکا ابرقدرتی است پس نمیشود آن را شکست. ما بچههای انقلاب بودیم و فکر میکردیم که شاه را سرنگون کردهایم و مملکتی داریم که چنین مقاومت سنگینی انجام داده است. حتی به نظرمان میآمد که میتوانیم در مقابل آمریکا بایستیم یعنی این حس، حسی نبود که توأم با ترس باشد و خیلی با قوت این کار انجام شد . البته ما محاسبهاش را میکردیم و در تحلیلهایمان این نگرانیها را ابراز میکردیم که چه خواهد شد. ناو امریکایی در خلیج فارس است، نکند ما سفارت را بگیریم .حتی بحث گرفتن سفارت هم نبود، ما تصور میکردیم که میرویم یک تحصن 3 ساعته فوقش یک روزه انجام میدهیم تا اینها مجبور شوند شاه را برگردانند.
*فارس: قصد تنها یک زهره چشم گرفتن بود دیگر؟
*نورمحمدی: بله. قبل از ما بچههای فدائیان خلق هم چنین حملهای به سفارت داشتند که سفارت را بگیرند شاید به نوعی خود آمریکاییها هم میدانستند که شرایط، شرایط ویژهای است و فکر میکنم که کاملاً آمادگی این را داشتند.
حفاظت آمریکایی ها چند لایه بود . وقتی که بچهها وارد شدند، اگر دستگاههای خرد کن شان خراب نمیشد شاید از اسنادی که بچهها توانستند بازسازی کند ، چیزی به دست ما نمیرسید.احتمالاً بچههای دیگر گفتهاند، یک آمبولانسی در سفارت بود که صوت ارتباطی داخلی سفارت را داشتیم، توسط دانشجویانی که زبان انگلیسی می دانستند متوجه شدیم که تحرکات داخل سفارت چیست و به بیسیم آنها به نوعی شنود داشتیم. ما عملاً تا نزدیک ساعت یک و دو بود که در حالت سکوت و سکون بودیم و همه در آن دور و بر حلقه زده و منتظر بودیم .
فقط در یک مرحله آقایی که دستمال سفید دستش بود از راهپلهای که در قسمت درب شمال سفارت بود، بیرون آمد. یکی از دانشجویان پسر به نزدیکی او رفت. آن آمریکایی هم با قلدری یک سیلی به صورت آن دانشجو زد با یک حالتی که شما با چه حقی وارد سفارت شده اید؟ با یک حالت حساب شده که یک زهره چشم از بچهها بگیرد. نمیدانم که خودم دیدم یا شنیدم که آن دانشجو هم متقابلا عکسالعمل نشان داد و زد به صورت آن آمریکایی. این نشاندهنده نگرش بچهها بود. یعنی اینها نیامدهاند که منفعلانه برخورد کنند، آمدهاند که یک جریانی را انشاءالله بسازند.
من خاطرم هست در آن جلسهای که شب قبل یا دو شب قبلش داشتیم، صحبت این بود که احتمالاً با ما روحانیت هم میآیند و این نبود که فقط دانشجوها باشند. گفتند: بچههای طلبه از قم میآیند و ما منتظر بودیم ولی نیامدند. چون دقیقاً این تحلیل را داشتند که کافی است مردم این را احساس کنند که امام (ره) نسبت به این حرکت نارضایتی دارند. حتی این را گفتند که "تکه بزرگهمان گوشمان است و دیگر چه کسی میتواند جلوی مردم را بگیرد " که البته خدا را شکر در خبر ساعت2 بعداز ظهر امام (ره) از ما حمایت کردند و قوت دادند.
*فارس: تا آن ساعت حالت خوف و رجا داشتید؟
*نورمحمدی: ما نگران بودیم و فکر میکردیم که اگر بچههای روحانی و طلبه بیایند به نوعی با توجه به اعتمادی که مردم به روحانیت دارند، دیگر مردم به ما شک نخواهند کرد. همان عکس امام (ره) را که بچهها روی لباسهاشان زده بودند، نشان میداد که ما پیرو امام هستیم. انتخاب این اسم دقیقاً به خاطر این بود که کار را بتوانیم ادامه دهیم چون واقعیت این بود که اگر هر عنوان دیگری میگذاشتیم مایه شک مردم میشد. بالاخره ما میگفتیم که حکومتی وجود دارد و قانون و حساب و کتابی است و این خودش یک نوع تعرض به قوانین بینالمللی است. اما استدلالی که ما داشتیم این بود که ما هم به دنبال قانون هستیم؛ ما میخواهیم شاه برگردد تا در کشور خودمان قانون در موردش حکم کند.
*فارس: اسم "دانشجویان پیرو خط امام " را چه کسی انتخاب کرد؟
*نورمحمدی: در همان صحبت اولیهای که درجلسات شورای هماهنگی تحکیم وحدت انجام شد . خدمتتان عرض کردم که من اصلاً جزو تصمیمگیرندهها نبودم. من دعوت شدم و جزو معتمدین آن جمع بودم.
این اسم دقیق و خوب مشخص شده بود. یعنی دقیقاً حساب کرده بودند که با این کار نشان میدهیم که ما با مجاهدین فرق داریم. با تودهایها و فدائیان خلق فرق داریم و با این تنشهایی که در انجمنها احیاناً به وجود آمده فاصله داریم. چون آن موقع تازه تفکیک انجمنها شروع شده بود .
*فارس: در لحظات اولیه ورود به سفارت درگیری هم بوجود آمد؟
*نورمحمدی: نه؛ البته پیشبینی این را هم میکردند. یعنی خاطرم هست که آقای بیطرف عنوان کرد که نیروهای نظامی چون از پلیس خودمان است امکان ندارد که حرکت تندی علیه ما داشته باشد. بالاخره میدانند که این افراد بچه مسلمان هستند و عکس امام (ره) با آنها هست . اینها یک اطمینانی را به ما میدادند از این جهت که ما منتسب به امام هستیم و مورد تعرض پلیس قرار نمیگیریم.در آن مقاومت اولیه حتماً پلیس دخالت داشت اما ضرب و شتم نبود. چون خیلی سریع داخل سفارت و ساختمان اصلی شدیم. یعنی آن ساختمان آجری که مقر اصلی سفارت هست در اختیار بچهها قرار گرفت. طبق قراردادهایی که همه با هم گذاشته بودند، عمل کردند و بچههای دانشگاه تهران که آن قسمت در اختیارشان بود، همان جا بودند و تکان نخوردند. بچههای پلیتکنیک فکر میکنم قسمت جنوبی بودند. چون در قسمت خروجی بعد از اینکه گروگانها بیرون می آمدند در عکسها هم موجود است که اکثرا بچههای پلیتکنیک را میبینيم.در هر صورت ما تا ساعت سه الی سه ونیم بعداز ظهر؛ خیلی خسته، گرسنه و سرماخورده منتظر بودیم. آمریکایی ها هم در همین مدت تحرکات و کار تخلیه و تخریب اسنادشان را انجام میدادند تا جایی که بچهها مرحله اولیه ورود به سفارت را انجام دادند و گاز اشکآور انداختند. من داخل ساختمان سفارت نشدم یعنی حیطه وظیفه من محوطه سفارت بود . بعد از اینکه گروگانها را بیرون آوردند، گروههای مختلف با هم بودند و همه را توی یک اتاق گذاشته بودند. مثلاً 15 نفر با هم در یک اتاق بودند. بعد از 4-3 ساعت که ما را تقسیم کردند به ما گروگانی تحویل داده نشد که محافظت کنیم. به مرور شب که شد بچههای دانشگاه تهران ساختمان کاردار را گرفتند.خود سفارت امریکا هم خیلی بزرگ است. اگر اشتباه نکنم 12 هکتار است و از لحاظ آب و برق هم نسبت به شهر بینیاز است. یعنی خودش آب دارد، برقش را خودش تولید میکند؛ برق آنجا 110 است و خیلی از وسایل بچههای ما دچار مشکل شد. از نظر مواد غذایی هم سوپر مارکت خیلی بزرگی داخلش بود. یک ساختمان بزرگی در قسمت وسط قرار داشت که حالت کاباره آنجا را داشت که ما به آن میگفتیم ساختمان سفید.از خیابان مفتح که داخل بروید این ساختمان دیده میشود؛ چند وقت پیش که رفتم آنجا قدری دلم سوخت، احساس کردم سپاه نسبت به حفظ اینجا مقداری بیتوجه بوده است. کانکسهای خیلی بیقوارهای آنجا بود که به نظرم خیلی بد عمل شده بود. چون داخل سفارت بسیار زیبا بود. قسمت بالای سفارت درختهای کاج بلندی داشت و بسیار پردرخت و انواع گیاهها و میوهها را داشت و کنار جویهای آبش گلهای زنبق کاشته بودند. سفارت چند باغبان پاکستانی هم داشت که این باغبانها را به علت مسایل امنیتی که ما شنیدیم بحث تجسس هم داشتهاند از لانه بیرون کرده بودند. خدا شهید ترکاشوند را رحمت کند. ایشان خوف داشت که این درختها خشک شود. یادم هست که تمام این درختها را با یک جویهای باریکی به هم وصل میکردکه همه درختها آب بخورند، یعنی یک توجههای این چنینی بود. او یک بچه کشاورز بود و دوست داشت که آن حالت سرسبزی آنجا حفظ شود.حتی زمانی پیش آمد که ما خودمان در آن زمین بالای سفارت که بایر بود کشت و زرع کردیم. البته دخترها بودند که مقداری خیار و گوجه آوردیم کاشتیم اما کاری که من داشتم یا آن مجموعهای که با هم زندگی میکردیم کار حفاظت ازگروگانها بود.در لانه تعداد قابل توجهی زن بودند، حدود 100 نفر و شاید هم بیشتر که به فرمان حضرت امام (ره) در یک مرحله سیاهپوستها و خانمهایی که ارتباطاتی آنچنان نداشتند آزاد شدند. البته ناگفته نماند که خیلی از اینها ظاهراً در ابتدای تسخیراز راههای داخل از همین ساختمان کاردار سفارت توانسته بودند فرار کنند.البته من شنیده بودم که داخل سفارت فاضلابهایی است که به سفارت کانادا راه دارد اما دقیقاً نمیدانم چون با چشمانم ندیدم. چون چند سفارت هم نزدیکمان بود. چهارنفرشان بعداً معلوم شد پناهنده شدهاند به سفارت کانادا که اصلاً هیچ اطلاع و خبری از آنها منتشر نشد بعداً که از ایران خارج شدند ما متوجه شدیم روزی که حمله شده بود، داخل سفارت بودند و بعد فرار کردند.حضرت امام (ره) که اجازه دادند این تعداد آزاد شوند، دو خانم مانده بودند که عملاً محافظت از این دو برعهده دخترهای سفارت بود. ما به صورت عادی پاس میدادیم، همانطور که هر قسمت از سفارت تقسیمبندی شده بود و در هر قسمت عدهای پاس داشتند که 2 ساعته عوض میشد اما خود گروگانها هم 24 ساعته نیاز به محافظت داشتند. اوایل که راحت بودند چون حفاظت داخل اتاق نبود اما بعد از جریان حمله طبس ما پاس داخل اتاق هم گذاشتیم که کمرنگ بود و بعد از مدتی آن را هم حذف کردند. خانم "الیزابت سوئیفت " که دبیر دوم سفارت بود و "کاترین کوپ " که رئیس انجمن ایران وامریکا بود، فقط این 2 نفر باقیمانده بودند. ناگفته نماند که این دو به خصوص الیزابت بسیار با ما همراه بودند و خیلی با ما همکاری کرد.
*فارس: من شنیدهام که حتی این گروگان ها آشپزی هم می کردند؟
*نورمحمدی: اینها آشپز مخصوصی داشتند که پاکستانی بود، به دلایل امنیتی بچه ها او را رد کردند. بعد اینها مشکل غذایی پیدا کردند و ما هم نمیتوانستیم غذاهایی که اینها میگویند را برایشان بپزیم. اینها هم خیلی خوش خوراک بودند. شنیده بودیم که کاترین خیلی خوب غذا میپزد و خودش هم دوست داشت و به شدت علاقهمند بود که آشپزی کند. او را میبردند هرچه میخواست از سوپرمارکت سفارت بر میداشت. یادم هست من چون مشهدی هستم خیلی غذاهای دریایی را نمیشناسم. او میگوهایی درست میکرد، خیلی زیبا و پف کرده و با تزئینات که میان همه گروگانهایی که در آن قسمت بودند، توزیع میشد. بعداً ما شنیدیم که یکی از راههای ارتباطی اینها مثل همان فیلمهایی که خیلی هم شنیدهاید اطلاعات و برنامههای فراری که داشتند را از طریق ظرف غذا به هم منتقل میکردند. در هر صورت بچهها با آنها ارتباطات خیلی خوبی برقرار کرده بودند یعنی روابط، روابط انسانی بود.
*فارس: اینکه عنوان شده بود یکی از دخترهای دانشجو بایک آمریکایی ازدواج کرده است صحت داشت؟
*نورمحمدی: اصلاً دخترها با آقایان امریکایی هیچ ارتباطی نداشتند. یعنی کار مراقبت از گروگانهای امریکایی برعهده آقایان بود. البته یک ساختمانی بود که خانمها هم در آن بودند اما گروگان ها دائما جابهجا می شدند. اینطور نبود که دائم یک جا باشند، به خصوص بعد از قضیه 13 آبان که حالا توضیحاتی هم حتماً بقیه آقایان دادهاند که گروگانها در سطح کشورتوزیع شدند . اين بعد از قضیه طبس بود که قرار بود اینها پراکنده باشند تا احتمال حمله نباشد و اعلام شد که اینها توزیع شدهاند در کشور. اما اینکه حالا حتماً این کار انجام شود خیلی هم اینطور نبود چون بالاخره محافظت اینها در سطح کشور خیلی سخت بود ولی به هر صورت جایشان عوض میشد. خانم سوئیفت به شدت اهل مطالعه بود به طوری که فکر میکنم در آن مدت، کتابخانه آنجا را تمام کرد و یکی از ذوقهایش این بود که برای ما این اسناد را بچسباند.
*فارس: اسنادی را که خودشان خرد کرده بودند؟
*نورمحمدی: بله؛ شاید بالاترین آمار و بالاترین خدمت را در چسباندن این سندها خانم "سوئیفت " کرده است. ایشان یک چسبی را به ما نشان داد که از آن فروشگاهشان آورده بود که یک تکه بود و میشد روی کاغذ بگذاری و برداری و در عین حال اثرش نماند. ایشان در حقیقت به بچهها آموزش داد و خودش تا 4 و 3 صبح مینشست؛ اوایل کتاب میخواند اما بعداً چسباندن اسناد برای او مثل جدول حل کردن شده بود؛ میگفتم اگر آمریکائی ها بفهمند پدرش را در میآورند . ایشان خیلی سند برای ما درست کرده است، سندهای دقیق. من اوایل میگفتم که چطور به او اعتماد دارید اما واقعاً قابل اعتماد بود . بعد شنیدم که وقتی رفته است به آمریکا در نخستین مصاحبه به او گفته بودند که شنیدهایم خیلی با شما بدرفتاری شده و پسرهای سفارت به شما تعرض کردهاند و این صحبتها بوده که خودش بلند شده بود و از دانشجویان دفاع کرده بود که نه، اینها بچههای عمیقاً مذهبی بودند. اینها خیلی رفتارشان انسانی بود و چون مذهبی بودند این حرفها به آنها نمیچسبد. خیلی خوب گفته بود . من فکر میکنم که ایشان خیلی خوب دفاع کرد از جریانی که او را یک سال محصور کرده بود .
*فارس: این صحبت شما مدخل خوبی است برای ورود به بحث اسناد، در مورد اسناد چندین سؤال مطرح است. آیا انتشار اسناد بصورت گزینشی بود؟
*نورمحمدی: البته من اطلاعات خیلی موثقی در این زمینه ندارم چون من کار اسناد نمیکردم؛ کارم محافظت بود. اما داخل سفارت بودم و اخبار به ما میرسید. بچههایی که کار اسناد میکردند بعضیهایشان با ما هم اتاق بودند.
بچههایی که زبان انگلیسی میدانستند همه بودند، حتی یک تعدادی از بیرون آمدند . در بین دانشجویان معلمانی بودند که به تعدادی از شاگردهایشان اعتماد داشتند و از آنها استفاده میکردند . یک تعداد دانشآموز بودند مثل کارمندها صبح میآمدند داخل سفارت، کارت میزدند و کارها را انجام میدادند و برمیگشتند. هم ترجمه میکردند و هم سند میچسباندند . اما اینکه چطوری منتشر شود تا جایی که من اطلاع دارم، اسناد را همانطور که کشف میکردند یا میخواندند منتشر میکردند. خوب خیلی هم شک میکردند و حتی بعضی از بچهها دچار سرگشتگی میشدند یا حتی شایعاتی بود مثلا شایعه میشد که آقای بهشتی هم با آمریکائیها ارتباط داشته است یا افراد دیگر و این وضعیت متأسفانه در ما هم بود با وجود اینکه ما نزدیکترین حلقه به آن اسناد بودیم چون بالاخره اینها اطلاعات تاپ بود و واقعاً نباید همه دسترسی پیدا میکردند.
*فارس: درباره سند شهید بهشتی چه میگفتند؟
*نورمحمدی: یادم هست که یک مدت چنین چیزی شایعه شد که شهید بهشتی با "هایزر " ملاقات داشته است، همین مسئله یکی از بچهها را از نظر روحی به هم ریخت.
*فارس: چه کسی بود؟
*نورمحمدی: یک خانمی بود شاید هیچ جایی از ایشان نشانی نگیرید، خانم "کیمیا قلم " بود که دانشجوی زبان دانشکده ادبیات بود و به شدت از نظر روحی به هم ریخت. ایشان چون خودش در گروه ترجمه اسناد بود. البته دست خیلیهاشان برای ما رو شده بود یعنی بچههای سفارت تقریباً از "نهضت آزادی "ها شناخت خوبی پیدا کردند.
درباره انتشار و مرحلهبندی باز شدن این اطلاعات، اصلاً اطلاعی ندارم. گمانم بر این است که این طور که شنیده بودم، آقای "رضا سیفالهی " ارتباط را با امام (ره) برقرار میکرد و اسناد را میبردند و حتی به رؤیت ایشان میرساند ولی اینکه چطور منتشر میشد نمی دانم. حتماً تقدم و تأخری لحاظ شده ولی اینکه چه کسی تعیین کننده باشد، واقعاً نمیدانم.
*فارس: یکی از دانشجویان به نام " کاتوزیان " از لانه جاسوسی اخراج شد، علت آن چه بود؟ آیا اعتراضات او به عدم انتشار سند شهید بهشتی بود؟
*نورمحمدی: ایشان دائمالاعتراض بود. یعنی به همه چیز اعتراض داشت و طوری بود که حق و باطل در مورد ایشان قاطی میشد. انسان نمیفهمید ایشان درست میگوید یا غلط.من فکر میکنم ایشان از مسایل رفاهی معترض بود تا تقسیم پاسها و مسایل سیاسی. البته قطعاً نگاهش مسایل سیاسی بود اما حالت تندی داشت. ایشان از آنهایی بود که حرفش را با تندی و تندخویی بیان میکرد و این برای مجموعهای که آنجا بودند خیلی مطلوب نبود. یعنی همه طیفهایی که آنجا بودند در حقیقت با او مخالفت کردند و افرادی هم که با او همراه بودند در دلشان دیگر جرأت نمیکرد ند بروز بدهند. چون رفتار ایشان بروز بدی داشت؛ اینطور بود که دیگر ایشان را بیرون کردند.البته ناگفته نماند در همان موقع من با یکی دو تا از دوستانم در کلاسهای شهید بهشتی شرکت میکردیم ولی دزدکی چون خودمان میدانستیم که اگر بچههای سفارت بفهمند که ما داریم در حزب جمهوری اسلامی میرویم، مخالفت میکردند. چهار تا کلاس در حزب برگزار میشد و ما 12 ساعت اجازه خروج داشتیم. ما این 12 ساعت را آن اوایل یک مقدار کم و زیاد میکردیم.اتفاقاً با همان خانم حمیدزاده و یکی دیگر که اسمشان را یادم نیست می رفتیم. کلاس "شناخت " آقای بهشتی بود، "نهجالبلاغه " آقای خامنهای ، "تفسیر موضوعی قرآن " آقای رفسنجانی و "اخلاق " آقای عسگراولادی بود. این 4 نفر به ما درس میدادند و خیلی مشتاق بودیم که در این کلاسها شرکت كنيم .
*فارس: من خواندهام که شهید باهنر به عنوان نماینده شورای انقلاب جلوی در سفارت آمد اما راهش ندادند و گفتند چون عضو شورای مرکزی حزب جمهوری است، راهش نمیدهیم. حزب میخواست جلوی در راهپیمایی راه بیندازد، نمیگذاشتند. یک خط تمایزی با حزب کشیده بودند.
*نورمحمدی: بله؛ آن موقع فضا علیه حزب جمهوری اسلامی بود و حزب را یک حزب مرتجع میدانستند. من گمان میکنم نمیتواند بیتأثیر باشد چون به هر صورت فضای روشنفکری هم بود. هر سال ما میدیدیم که یک عدهای نیستند و یک تعدادی کم شدهاند. بعداً دیگر ما هم دعوت نشدیم و کار به صورت انحصاری در اختیار یک عده خاص قرار گرفت.
* فارس: به نوعی تصفیه میشدید.
*نورمحمدی: بله؛ همین طور به مرور زمان یک عدهای از بچهها نمیآمدند تا 2 سال پیش بود که احساس کردیم یک دعوت عام شدهاند و همه بودند، از آقای حجاریان، نعیمیپور و خود آقای خوئینیها گرفته تا آقای رضا سیفالهی و همسرش و سایر بچهها بودند. این نخستین باری بود که دیدم بعد از این همه سال چپ و راست و وسط همه را با هم دعوت کردهاند؛ ما که تشکل نداشتیم در آخرین بیانیهای هم که بچهها دادند قرار شد که تحت عنوان "دانشجویان پیرو خط امام " هیچ بیانیه سیاسی داده نشود.
*فارس: در صورتی که بعضی افراد از این عنوان استفاده کردند و تابلوی کارشان بود.
*نورمحمدی: به راحتی از این قضیه استفاده میکنند و این با اصول دموکراسی که خودشان دم میزنند، در تناقض است. چون شما یک جمع بودید و نمیتوانید از طرف همه آن جمع تصمیم بگیرید. اگر هم حرفی میزنید باید از جمع نمایندگی داشته باشید نه اینکه به تنهایی و با استفاده از این عنوان چیزی بگوئید.ضمن اینکه متأسفانه بچههایی که مثل آنها فکر نمیکردند خیلی منفعل بودند یا به شدت مشغول کار و زندگی بودند . عدهای رها کردند و رفتند و به زندگی چسبیدند و دیگر به سیاست کاری ندارند. اما در هر صورت آن دغدغه را دارند و در ارتباطاتی که داشتهایم همه در حد نق زدن بودند که "چرا اینطوری شد؟ " حتی یادم هست که خانم کاویانی از گرگان ، یکبار زنگ زد به من و گفت: "شنیدم عباس عبدی رفته با یک آمریکایی صحبت کرده؛ درست است؟ " گفتم: "آره درست است "؛ گفت: "نظر تو چیست؟ " گفتم: "تو چه فکر میکنی، کارش درست بوده؟ "؛ این نخستین حرکتی بود که به عنوان دانشجویان پیرو خط امام و به عنوان عضو و برای دلجویی از آن آمریکاییها با آنها دیدار کرده بود.البته آقای عبدی آدمی نبوده که نتواند تشخیص بدهد که حتی اگر یک ملاقات ساده باشد عکسالعمل زیادی خواهد داشت. بالاخره ایشان در کار رسانهای است و میداند که این نزدیک شدن به آمریکائی ها برای دنیا پیام دارد و این کاری بود که ايشان انجام د اد . این به نظر ما درست نمیآید که به عنوان دانشجوی پیرو خط امام (ره) حکم کلی برای همه این دانشجوها داده شود.این دانشجوها طیف وسیعی بودند که ما شهدای ارزشمندی مثل شهید ترکاشوند، شهید توکلی، شهید وزوایی، شهید ورامینی و شهید عابدینی که در هویزه شهید شد را در میانشان داشتیم.
*فارس: اتفاقات جالبی در لانه میافتد از برگزاری همایش "جنبشهای آزادی بخش " تا جشن کریسمس که برای گروگانها میگیرند، از آنها برایمان بگویید؟
*نورمحمدی: جشن کریسمس در حقیقت کاری بود که به دنیا نشان دهیم که ما رفتارمان چطور است . نگاهمان این بود که با این گروگانگیری "هیمنه " آمریکا را شکستهایم. قصد آزردن انسانها را نداریم؛ غیر از این جشن، یادم هست که حرکت وسیعی را در آمریکا انجام دادند که شنیدم به دانشآموزان آنجا طرحی داده بودند که برای گروگانها کارت تبریک بفرستند. ما داخل سفارت کوهی از کارتهای تبریک بسیار زیبا داشتیم که یا با دست ساخته بودند یا آماده خرید بودند و خیلی زیبا بود. خیلی از شخصیتها برای اینها هدیه میفرستادند. یادم هست که " محمد علی کِلِی " برای آنها کمپوت آناناس فرستاده بود که 30 سال پیش خیلی از ما ندیده بودیم. از این کارها زیاد انجام میشد که ما هم در اختیارشان میگذاشتیم. اینها در سفارت ورزش و مطالعه میکردند. البته زندانی بودند و هیچ زندانی راحت نیست؛ در مجموع خود آنها هم باورشان نمیشد که کار اینقدر طولانی شود اما این کارها برای این بود که سختی کار برایشان سبک شود و هر مدتی یک بار موجی از حضورمان را به دنیا نشان دهیم و موجب زنده نگهداشتن این موضوع شود که هم جنبه سیاسی داشت و هم عقیدتی. از این جهت که میخواستیم به دنیا نشان دهیم که ما هستیم و هنوز هم با قدرت این کار را ادامه میدهیم و هم عقیدتی که بگوییم اینها انسان هستند و ما رفتار انسانی با آنها داریم. البته اینها برنامههای فرار متعددی داشتند که متفاوت بود و بچهها هرچند مدت یکبار برنامه های آنها را نقش بر آب می کردند .
*فارس: جریان فرار یکی از این گروگان ها را برای ما می گویید.
*نورمحمدی: یک بار در یکی از این فرارها 80 -70 درصد از کارشان پیش رفته بود و داشت به نتیجه میرسید که مرحله آخرش به تور من خورد. یک گروگانی بود که حدود 40 سال سن داشت و از وابستههای نظامی بود. وابسته نظامی معنیاش این است که ایشان در ویتنام بوده و از لحاظ نظامی جزو افراد دوره دیده و قوی است.ایشان در ساختمان سفید همان ساختمانی که حالت کاباره را داشت بود و در یکی از اتاقها به عنوان گروگان از او پاسداری میشد. زمانی بود که محافظت از گروگان ها بالا بود. آن طور که من محاسبه میکردم ایشان توانسته بود از 5 تا محافظ رد شود. یعنی توانسته بود 5 تا محافظ را پشت سر بگذارد. برنامهریزی کرده بود که از پنجره برود پایین مثل این فیلمها و ملحفه و وسایلش را جمع کرده بود که مدل بدنش را در روی تختش ایجاد کند تا کسی شک نکند. بعد از طریق پنجره به خودش ملحفه بسته بود و پایین آمده بود و در پایین به 2 تا پاس دیگراز بچه ها برخورد میکند که به هر تدبیری توانسته بود از آنها هم رد شود.در قسمت شمالی سفارت محوطهای بود که وسایل ساکنین سفارت در آنجا دپو شده بود، تخت و آهن پاره و مایحتاج یک خانواده را کنار هم گذاشته بودند. برف سختی آمده بود و هوا بسیار سرد و زمین یخ زده بود. من هم پاس ساعت یک تا سه نیمه شب بودم. یعنی بدترین زمان شب از لحاظ خوابآلودگی. هیچ دوره نظامی هم نگذرانده بودم. خدا رحمتش کند شهید "شهرام فر " را که برای ما یک دوره آموزش نظامی را شروع کرده بودند که فقط یادم بود که خال سیاه بالا، خال سیاه پایین و رگبار ، در این حد میدانستم. ممکن بود در دوره انقلاب چیزهایی یاد گرفته باشیم اما تا به حال تیراندازی نکرده بودم و قرار بود بعد از اینکه این دورهها را تمام کردیم ما را ببرند رزم شبانه که بعدها خیلی کامل برای ما آموزش نظامی انجام دادند.
من ایستاده بودم در جایی که یک حالت سکو مانندی با ارتفاع یک متر و نیم از سطح زمین فاصله داشت و بقیه هم یک محوطه وسیعی بود که ماشین پارک شده بود و یا وسایلی که میگفتم دپو شده بود.انتهای این قسمت هم یک دیوار کوتاهی بود که میخورد به خانههای کوچه پشتی سفارت و خانههایی که ما همیشه به آنها مشکوک بودیم . همه میگفتند که از اینها اهتراز کنید که به احتمال زیاد با امریکایی ها ارتباط دارند. بیرون سفارت را سپاه کنترل میکرد و دور تا دور سفارت پاس میدادند. این قسمتی که من بودم یک مقدار نخالههای آهنی قراضه بود که با یک دریچهای وصل میشد به آن قسمتی که این آقا از آنجا که حالت باغ بود وارد شد. او راه را بلد بود، از آن در وارد شد؛ من هم بالای سکو بودم و محوطه هم با یک نورافکنی به طرف او روشن بود.سلاح ژ 3 در دستانم بود. یادم هست چون هوا خیلی سرد و ساعت 3 نصفه شب بود من خیلی لباس پوشیده بودم؛ یک پانچو هم روی لباسها پوشیده بودم. چون برف میبارید روسریام را دور سرم بسته بودم. ولی خوشبختانه بند اسلحه را به گردنم انداخته بودم و از من جدا نبود، وگرنه من فکر میکنم که میتوانست اسلحه را از من بگیرد.گاهی پاس بخشها میآمدند یک سری میزدند و خدا قوتی میگفتند و میرفتند. در حال خودم بودم که متوجه شدم فردی در تاریکی به طرف من می آید. در مرحله اول فکر کردم که یکی از این برادرها پاسش تمام شده و دارد گذری رد میشود. او از آن عقب آمد، محوطه که روشن بود تمام شد و به من که رسید نور کمتر بود. من ایست دادم؛ رسم بر این بود که اسم شب را 3 تکهای میگفتیم. ایشان یک چیزی گفت؛ من مجدداً از او خواستم اسم شب را تکرار کند. من در آن حالت احساس کردم لحن او فارسی نیست. یعنی حس کردم که کلمات را فارسی نمی گوید و حالتی است که میخواهد مرا گول بزند. شاید در این چند ثانیه هزار جور فکر کردم. محاسبه کردم نکند این آمریکایی است چون از دور همین طور که وارد میشد دیدم که یک چیزی روی سرش افتاده است. او تیشرت و بلوزش را روی سرش کشیده بود، شاید فکر کرده بود که از ظاهرش هم ممکن است شناسایی شود و به نوعی خودش را پوشانده بود. من دائم میگفتم اسم شب را بگویید و او همین طور به سمت من می آمد. اینطور نبود که بایستد و اسم شب را بگوید؛ به این نتیجه رسیدم که او یکی از گروگان ها است. به این نتیجه رسیدن خیلی سخت بود چون اصلاً چنین موضوعی نداشتیم و خدا به ذهن من خطور کرد . بیشتر به خاطر لحن انگلیسیاش بود و من فکر کردم که دیگر باید از او محکم بخواهم که سرجایش بایستد.
هرچه ایست ایست گفتم، شتابش را سریعتر کرد و طرف من آمد یعنی من فکر میکنم اگر ایشان عاقلانه رفتار کرده بود می توانست از لانه فرار کند . هر لحظه سرعتش زیاد تر می شد تا اینکه خودش رو طرف پای من پرتاب کرد و دست انداخت زیر پای من و من را کشید. دستش را دراز کرد تا اسلحه را از من بگیرد و مانع سلاح من شود و بتواند فرار کند چون قطعاً قصدش این نبود که سر و صدایی بلند شود ، شوکه شده بودم و نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم. با خودم گفتم که جا دارد تیراندازی کنم؛ خدا شاهد است در آن موقعیت واقعاً یاد این جمله شهید "شهرامفر " افتادم که گفت اگر کسی از نزدیک تیر بخورد، خونریزی شدید دارد و میمیرد. به این فکر کردم که اگر به او تیر بزنم چون نزدیک است خونریزی میکند و میمیرد و میگویند که ما گروگان کشتیم.من فقط در آن حالت که او با من گلاویز شده بود، یک تیرهواییشلیک کردم، به محض اینکه شلیک کردم من را رها کرد و شروع کرد به صورت سینه خیز به طرف ماشینها حرکت کردن که به نظرم آمد باید تیر دوم را شلیک کنم که تیر دوم را هم زدم. اما تیر سوم را احساس کردم که او دارد میرود؛ نشستم که نشانه بگیرم و بزنم هرچه سعی کردم دیدم تفنگ شلیک نمی کند . نگو در این گیر و دار، خشاب من را شل کرده بود وخشاب درآمده بود و آن فشنگ دومی داخل گلنگدن اسلحه مانده بود. من دو تیر شلیک کردم و تیر سوم را که به قصد زدن او بود، خواست خدا بود که شلیک نکرد.دیدم که او همان طور رفت اما به طرف دیوار نرفت. من در همان شرایط داد هم میزدم؛ پشت سر من دیواری بود که به باغ باز میشد. خانمي هم آنجا پاس میداد؛ من فریاد زدم که "فرح، فرح، گروگانه گروگانه "، چون صدای تیر را شنیده بود، من داد میزدم و از آن طرف صدای شلیک که بلند شد، بچههای سپاه هم متوجه شده بودند. خانم که متوجه میشود 6 - 5 تا تیر هوایی شلیک می کند. آمریکایی کاملاً ترسید و به طرف دیوار نرفت و رفت به طرف ساختمان کاردار که جای پر درختی است. به نظرم آمد که رفت روی درخت. بچههای پاسداشت 6 - 5 دقیقه بعدش آقای زحمتکش و دیگران آمدند و گفتند: خواهر چه شده است و با یک حالت مسخره بازی؛ چون یک سگ داخل سفارت بود که اذیت میکرد، گفتند چی شده سگ بهت پریده یا از سگ ترسیدی؟ گفتم: خدا شاهده گروگان بوده و من با او درگیر شدم و الان اینجاست. کم کم متوجه شدند که قضیه جدی است. دویدند رفتند. این گروگان روی درخت رفته بود، دیده بود که بچههای پاسبخش آمدهاند، برگشته بود پايين و یک سطل آشغال بزرگی زیر درخت قرار داشت که رفته بود داخل آنجا و پنهان شده بود. آقای زحمتکش که آمده بود طرف درخت دستش را گذاشته بود روی سطل که احساس کرده بود به صورت غیر معمولی در آن سرمای هوا، گرم است و متوجه حضور او در سطل شده بود. الحمدالله موفق نشد از سفارت خارج شود و او را گرفتند اما بعداً شنیدم که گفته بود با یک دختر درگیر شدم. در صورتی که من تا حالا تیر هم نینداخته بودم.
*فارس: نترسیدید؟
*نورمحمدی: اصلاً فکر ترس نداشتم، فکر میکردم وظیفهام است. الان به من بگویند سفارت یک چنین موقعیتی دارد، مگر میروم. سن جوانی اقتضایش این است که واقعاً شجاعت موج میزد. من واقعاً نترسیدم. وقتی برگشتم خوابگاه- چون به بچهها گفته بودند که هر کس سر پاس اشتباهی تیر بزند جریمه دارد- بچهها میگفتند که ما فکر کردیم تو میخواستی جریمه شوی چون این دوره را دیده بودی و خوشت میآمده و میخواستی تیر بزنی.گفتم: " نه خدا شاهده جریان این بود ". ولی خوب الحمدالله بچهها شیرینی این قضیه را اینطوری تمام کردند که یک ملاقاتی با امام (ره) بود؛ همیشه قرعه میانداختند و ما بدون قرعه رفتیم. البته من آن موقع بیمار بودم اما توانستیم خدمتشان برسیم.در هر صورت دوران خیلی خاصی بود ولی واقعیت این است که اگر کاری میکردیم همه با تمام وجود تلاش می کردیم که مردم خوشحال شوند و منویات امام (ره) در مملکت جاری و ساری شود و اگر هر یک احساس میکردیم که اینجا ممکن است نظر امام نباشد، همه عقب میکشیدند. خاطرم هست که با آمدن بنیصدر به داخل سفارت اختلاف نظرها تا یک حدی بروز پیدا کرد . بنیصدر چند بار به لانه آمد و بعضی وقتها بچهها عکسالعملهای بدی نشان میدادند. یادم هست یک روز بنیصدر آمد و خیلی علاقه داشت برود آن بالا که "رجببیگی " شعار میداد سخنرانی کند. خیلی دوست داشت و فکر میکنم جزو کسانی بود که استفادههای زیادی را از آن تریبون کرد. وارد سفارت شده بود که برود بالا، بچهها وقتی که ایشان آمد رد شود، عقب گرد کردند و به او پشت کردند.
*فارس: خودش هم متوجه شده بود.
*نورمحمدی: متوجه شده بود و خیلی به او برخورده بود. من خودم به بنیصدر رأی ندادم اما جرات نمیکردم در سفارت علنی کنم، یعنی همان موقع هم اکثر بچهها به بنیصدر رأی دادند؛ اینطور نبود که بنیصدر دستش رو باشد اما به مرور در بحث جنگ خودش را نشان داد.
*فارس: خاطره شیرین دیگر ی از لانه جاسوسی برایمان می گویید.
*نورمحمدی: در مجموع آن دوستیهایی که برقرار شد، آن ارتباطات فوقالعادهای که بود، ارزشمند است به آن صورت مطلب خاصی نیست یعنی آن جلساتی که میآمدیم برای مردم، عموماً بچهها برای اذان ظهر میآمدند جلوی در جنوبی صفهای نماز جماعت را برقرار میکردند.حالا یا آقای خوئینیها یا دیگران میآمدند برای نماز خواندن، خیلی به نظر من شیرین بود. یا یکی از خاطراتی که به نظر من خیلی ارزشمند است و خیلی میپسندم، رابطهای بود که آقای "حائری شیرازی " با بچههای سفارت داشتند. یکی از پاک ترین و تأثیرگذارترین روابط، روابطی بود که بچهها با آقای حائری داشتند. ایشان کلاسهای اخلاق را برای بچهها گذاشتند و واقعاً هم خودشان مجسمه اخلاق اسلامی بودند. من خیلی استفاده کردم و یادم هست که ایشان شبها بلند میشدند حالا یا برای خواندن نماز یا به هر دلیلی میآمدند بیرون و یک خسته نباشید به بچههایی که پاس میدادند می گفتند. این برای ما خیلی ارزشمند و شیرین بود که ایشان را میبینیم. یادم هست که عراق حمله کرده بود؛ به ما یک سری از این ماسکها داده بودند که اگر حمله شود یا بعد از قضیه سفارت و حمله طبس احتمال میدادند که یک روشهایی برای خروج گروگانها بگذارند، میان ما ماسک توزیع شد؛ این ماسکها ما را اذیت میکرد. یک بار خیلی شرمنده شدم از بیکاری ماسک را به صورتم زدم و نمیتوانستم باز کنم و خیلی خجالت کشیدم که یکی از پاسبخشها آمد و برایم باز کرد. یا یک درخت شاه توت خیلی بزرگی در قسمت شمال سفارت بود؛ من خودم پاس داشتم با بچهها آمدم که سر ظهر تنها نباشم و من را از بیکاری در بیاورند چون پاسهایمان دیگر خیلی کمرنگ شده بود و حفاظت خیلی قوی بود.من از درخت بالا رفتم؛ گفتم برایتان توت میچینم من آن بالا بودم که یک دفعه پچههای پاس بخش رسیدند. گفتم که بچهها بهشان بگویید رفته و اصلاً بالا را نگاه نکنید و من بالا ماندم تا اینها رفتند و شاید آنها متوجه هم شدند؛ ما هم یک ظرف توت برایشان فرستادیم.
*فارس: از نحوه پایان ماجرای لانه جاسوسی راضی هستید؟
*نورمحمدی: ما احساسمان این بود که فرمایش امام (ره) این است که این جریان سفارت "مثل یک اناری است که شما آبش را مکیدهاید و تفالهاش را برای خودشان پرت میکنید "؛یعنی ما واقعاً فکر میکردیم که بهتر از این نمیتوانست باشد. اما خوب آنها در برای قوانین و قواعد سر فرود نمیآورند . ما گروگانها را دادیم اما مهم آن بهرهبرداری بود که در آن یک سال و چند ماه انجام شد. من فکر میکنم این مهمتر از آن نتیجه شیرین آخر است چون من فکر میکنم نتیجه سفارت مستمراً به دست ما رسید و از همه مهمتر و اهم این نتایج، شکستن هیمنه آمریکا بود که بعد خود شما شاهد هستید که کشورهایی دیگر که اصلاً کسی متوقع نیست، شروع کردند به تعرض کردن به آمریکا. فکر میکنم این مهمتر از همه بود و خدا را شکر که حضرت امام (ره) خیلی حمایت کردند از این ماجرا که الان هم خیلیها دارند از این حمایت سوء استفاده میکنند که حضرت امام فرمودند "این کار، انقلاب بزرگتری از انقلاب اول بود. "
این به معنای اینکه آقای ایکس و ایگرگ این کار را انجام دادند، نبود. نفس این کار که جلوی آمریکا یک کشوری که تا دیروز جیرهخوار و سرسپردهاش بود، مردمش اینطوری بایستند در برابرش و تغییر رویه بدهند، این ارزش داشت نه اینکه آقای فلانی یا اقای بهمان این کار را انجام دادهاند. تسخیر لانه جاسوسی برای شخص خاصی نیست و این را اگر مصادره به اشخاص کنند به نظر من ظلم کردهاند.