«امنيت مطلق» در مقابل مفهوم «امنيت نسبي» در مفاهيم استراتژيك قرار دارد. در «امنيت مطلق» تضمين بقاي مطلق يك يك طرف در امحاء مطلق طرف مقابل جستجو مي شود. در «امنيت نسبي» ، از بين بردن تهديد رقيب يا حريف مدنظر است، ليكن در «امنيت مطلق» ريشه كن ساختن حريف دنبال مي گردد. از نظر استراتژيست هاي ايالات متحده، ريشه آسيب پذيري هاي اين كشور در جايگزيني الگوي رقيب در منطقه خاورميانه قرار دارد. در دور اول دولت بوش براي تغيير وضعيت در منطقه خاورميانه طرح هاي فرعي عراق و افغانستان در صدر اولويت هاي سياست خارجي ايالات متحده دنبال شد. اين در حالي بود كه ايران به عنوان طرح اصلي در متن سياست خارجي واشنگتن در خاورميانه از نظر دور نبود و اساساً قرار بود نتايج تغيير رژيم در عراق و افغانستان تسريع فرآيند تغيير رژيم در ايران باشد. در آغاز دوره دوم دولت بوش معلوم شده است كه طرح ايران طي چهار سال آينده در صدر اولويت هاي سياست خارجي ايالات متحده قرار دارد. نه تنها سخنان جورج بوش در نطق تحليف خود و نيز سخنراني (State of union) وي مويد چنين امري است، بلكه مذاكرات خانم رايس وزير امور خارجه و بلافاصله جورج بوش در جريان سفر به اروپا حاكي از اين مسئله است. مطرح كردن اين نكته به اين دليل كليدي است كه ظرف ۲۶ سال گذشته اگر چه همواره برخورد با ايران از كانون توجه دولت آمريكا خارج نبوده، ليكن اكنون تعيين تكليف طرح ايران اولويت نخست و اصلي دولت دوم بوش است كه تمام تلاش هاي ايالات متحده را روي آن متمركز خواهد ساخت. رويكرد جديد در تفكر استراتژيك نومحافظه كاران به عنوان تصميم سازان اصلي در سياست خارجي جورج بوش يك اصل مشترك وجود دارد كه در اظهارات وي چه در دور اول و چه در آغاز دور دوم دولت وي منعكس و مشهود است. «تغيير حكومت ايران» اكسير جادويي براي رام ساختن خاورميانه به منظور فتح كامل اين منطقه توسط ايالات متحده خواهد بود. ليكن در ميان نومحافظه كاران براي محقق ساختن «تغيير رژيم ايران» دو رويكرد متعلق به دو ديدگاه وجود دارد. ديدگاه «جنگ سخت» متعلق به طيفي است كه از نظر كمي وكيفي در اقليت هستند. اين افراد مانند رول مارك گرشت و ريچاردپرل و ديويد فروم و دونالدرامسفلد وزير دفاع بر ضرورت تسريع تغيير رژيم ايران با حمله نظامي گسترده پيش دستانه همانند الگوي عراق معتقدند و شرايط حضور نيروهاي نظامي آمريكا در عراق و افغانستان از يك طرف و تكرار زمامداري بوش ماشين عظيم جنگي ايالات متحده براي چهارسال ديگر را فرصت طلايي براي براندازي حكومت ايران محسوب مي كنند. اگر چه انجام توصيه نظامي گري اين طيف براساس توصيفات بسياري از استراتژيست هاي آمريكايي بيشتر شبيه يك ديوانگي است، ليكن مختصات روحيه ماجراجويي و قهرمان نمايي جورج بوش زمينه تكرار چنين ديوانگي را بطور مطلق منتفي نمي سازد. ديدگاه «جنگ نرم» كه متعلق به طيف بزرگتري در نومحافظه كاران است، ايران را «هدف سخت» مي داند و براساس قاعده هزينه و فايده انجام عمليات گسترده نظامي را براي تغيير رژيم ايران موثر و معطوف به نتيجه نمي دانند. طبق اين ديدگاه نمي شود بخاطر پرهيز از رويارويي نظامي با ايران آن را به حال خود رها ساخت. چون رويكرد گذشته يعني سياست «تحريم و دوري» آمريكا نه تنها موجب تغيير رژيم در ايران نشده است، بلكه به دليل تحريم هاي طولاني مدت و قطع رابطه و مراودات با ايران، دولت آمريكا خود را از اهرم نفوذ مستقيم و قدرت تاثير گذاري براي «تغيير و كنترل رفتار» ايران محروم ساخته است. لذا بر مبناي اين ديدگاه بجاي سياست «تحريم و دوري» كه به معناي «استراتژي غيرفعال» براي تغيير رژيم ايران است، برگزيدن سياست «رابطه و فشار» يك استراتژي فعال در تغيير رژيم ايران خواهد بود. به نظر مي رسد جورج بوش با پذيرش ديدگاه طيف اكثريت نومحافظه كاران رويكرد جديد «جنگ نرم» را براي تغيير رژيم ايران پذيرفته و خانم رايس را به عنوان فرمانده آن برگزيده است. در رويكرد «جنگ نرم» بجاي عمليات گسترده نظامي تاكتيك هاي «مهار» و «اسب تروا» و «جنگ رواني» دنبال مي شود. تاكتيك «مهار» ايران در چهار صحنه برنامه ريزي و دنبال شده كه شامل صحنه پرونده هسته اي در سطح بين المللي، صحنه عراق، صحنه افغانستان و نهايتاً صحنه لبنان است. تاكتيك «اسب تروا» براي حضور مستقيم در ايران در چهار عرصه شامل بازگشايي سفارت در تهران، تقويت NGOهاي طرفدار آمريكا در ايران و حمايت مستقيم از جنبش طرفدار دمكراسي آمريكايي و نهايتاً زمينه سازي انقلاب نارنجي و مخملي در ايران است. تاكتيك «جنگ رواني» در سه عرصه شامل ديپلماسي مدار دوم يعني مراودات رسمي مقامات دولت آمريكا با اپوزيسيون داخلي و گسترش برنامه هاي راديو و تلويزيوني راديو فردا و صداي آمريكا و افزايش آستانه جنگ در اذهان مردم ايران با تبليغات انجام عمليات نظامي و بالاخره تمركز روي نقض حقوق بشر در ايران متمركز خواهد بود. نتيجه اين طراحيها بايد فروپاشي از درون حكومت ايران در دوره چهارساله دوم رياست جمهوري بوش باشد. هماوردي هژمونيك به رغم تصورات اوليه استراتژيست هاي ايالات متحده مبني بر اين كه اشغال عراق و افغانستان موجب تقويت مديريت تغيير در حكومت ايران توسط آمريكا مي شود، تحولات پس از آن حاكي از نتيجه معكوس است. افزايش انسجام ملي در ايران از يك طرف، تفوق و ابتكار عمل يك روحاني برجسته در سطح مرجعيت در سرنوشت انتخابات عراق و بالاخره مانور استراتژيك يك روحاني برجسته ديگر شيعه در بسيج راهپيمايي عظيم مردم لبنان نشانگر بالارفتن ظرفيت مديريت تغيير در منطقه توسط جمهوري اسلامي ايران است. ايالات متحده بهتر از همه دريافته است در صورت امكان برگزاري جريان آزاد انتخابات در منطقه، دولت هاي برآمده از آن، مطلوب ايالات متحده نخواهند بود. اتفاق هاي اخير در عراق و لبنان باز توليد قدرت الهام بخش انقلاب اسلامي در اين دو كشور است، و اين موضوع نبايد از ديد استراتژيست هاي ايالات متحده دور بماند. محصول اين امر آن است كه الگوي الهام بخش جمهوري اسلامي ايران نه تنها يك امر واقع ماندگار، بلكه درحال ارتقاء وضعيت هژمونيك الهام بخش خود در منطقه است. نتيجه گيري تثبيت هژموني جهاني ايالات متحده در گروي گسترش الگوي دمكراسي آمريكايي و در نهايت صدور American way of life به كشورهاي خاورميانه است و اين به معناي «امنيت مطلق» براي استراتژيست هاي آمريكايي است. در مقابل در خاورميانه الگوي مردم سالاري ايراني در مسير شكوفايي خود قرار گرفته است. الگوي مردم سالاري ايراني داراي چهار ويژگي غيرقابل رقابت براي دمكراسي آمريكايي است: ۱- مردم سالاري ايراني اصالت دارد يعني اين كه بومي است و وارداتي نيست. ۲- مردم سالاري ايراني بحران هويت ايجاد نمي كند يعني اين كه مطابق با تاريخ و فرهنگ و باورهاي بومي مردم است. 3- مردم سالاري ايراني بي ثبات كننده نيست. يعني اين كه بين انتظارات و تعهدات داخلي و ظرفيت كشورها توازن ايجاد مي كند. 4- مردم سالاري ايراني عليه ديگران نيست. يعني اين كه الگوي بومي دستيابي به حق استقلال و حق حاكميت ملي و حق تعيين سرنوشت است. در مطالعات علوم سياسي و روابط بين الملل رايج است كه حكومتهاي دمكراتيك صلح طلب، طالب آرامش و ثبات هستند و ماجراجويي نمي كنند. ايالات متحده كه خود را مظهر دمكراتيك ترين حكومت دنيا مي داند، از نظر مردم خاورميانه، در افغانستان، عراق، فلسطين و لبنان منشاء جنگ طلبي، بي ثباتي و بحران و ماجراجويي و دردسرسازي براي ديگران است. ايالات متحده با چنين وضعيتي خود را صاحب رسالت گسترش دمكراسي آمريكايي مي داند. بدين ترتيب حكومت هاي دمكراتيك صلح طلب و طالب آرامش و غيرماجراجو از نظر ايالات متحده حكومت هاي مطيع واشنگتن هستند. بي اعتباري الگوي دمكراسي آمريكايي براي مردم خاورميانه را مي توان در اظهارات خانم آلبرايت براي تعيين شاخص حكومت هاي دمكراتيك در خاورميانه جستجو كرد. خانم آلبرايت پيش از اين گفته بود: «معيار دمكراسي براي ما (ايالات متحده) نحوه رفتار دولت ها با اسرائيل و نيز اقليت يهود در كشورهاست» .