گزارش زير مصاحبه« جان ليمبرت » از گروگانهاي لانه جاسوسي بامجله « شهروند امروز » است كه با هم مي خوانيم : * شما یكی از دیپلماتهای آمریكایی هستید كه در جریان اشغال سفارت آمریكا در تهران توسط دانشجویان خط امام به گروگان گرفته شدید. با این حال میخواهم بدانم اساسا سابقه حضور شما در ایران به چه زمانی برمیگردد و خاطراتی كه از آن دوران دارید چیست؟ - برای اولین بار در سال 1962 بود كه به ایران سفر كردم. در آن زمان دانشجوی دانشگاه بودم و پدرم در سازمان برنامهریزی اصل 4 ترومن در تهران كار میكرد. پدر و مادرم در تهران زندگی میكردند و من برای دیدن آنها در تابستان 1962 به ایران رفتم. آن زمان چیز زیادی از این كشور نمیدانستم اما دو ماه را در تهران، شیراز و اصفهان سپری كردم و از همین جا بود كه شیفته ایران شدم. از این رو دورههای زبان فارسی را در موسسه «ایرانوآمریكا» گذراندم. اتفاقی كه همزمان با این مساله افتاد این بود كه مادرم در آن زمان در مدرسهای كه بعدها به نام مدرسه فعالیتهای اجتماعی نامگذاری شد تدریس میكرد و مدیریت آن مدرسه را نیز ستاره فرمانفرماییان بر عهده داشت. بعدها فهمیدم كه یكی از شاگردانش خواهر همسر آینده من است. البته در آن زمان من هیچ تصمیمی برای ازدواج نداشتم به همین دلیل به آمریكا برگشتم و دورههای آموزشی مربوط به «خاورمیانه و فرهنگ» را در دانشگاه هاروارد گذراندم.آن روزها دكتر «همیلتون گیب» یكی از مطرحترین چهرههای هاروارد بود. از این رو دورههای زبان عربی را هم سپری كردم. پس از پایان دورههای آموزشی به نیروهای حافظ صلح پیوستم . برای ورود در این نیرو و در ابتدا معمولا از شما میپرسند كه چه منطقهای را برای انجام ماموریت خود انتخاب میكنید. من خاورمیانه را انتخاب كردم كه آن زمان به معنی ایران، تركیه و قبرس بود. به این منظور به خصوص هم دوره آموزشی مربوطه را در تابستان 1964 و در دانشگاه میشیگان سپری كردم. از جمله میتوانم بگویم خانم «ادننابی» (كه بعدها با پروفسور ریچارد فرای ایرانشناس ازدواج كرد) در گروه ما بود، اما در آن زمان برای ورود به ایران، ایرانیها به او ویزا ندادند. او فردی آشوری مذهب بود كه در ایران به دنیا آمده بود اما من ویزا گرفتم . از این رو من به سنندج مركز استان كردستان رفتم و در آنجا برای دو سال زبان انگلیسی تدریس میكردم. پدر همسرم در آن شهر پزشك بود. همسرم آن روزها در تهران تدریس میكرد اما پس از مدتی به شهر خودش منتقل شد. سرانجام در دبیرستانی در تهران با هم مشغول تدریس شدیم. در ایران آن زمان خواندن زبان انگلیسی برای شش سال تحصیلی قبل از دانشگاه الزامی بود. البته همسرم تربیتبدنی تدریس میكرد و در همان دبیرستان بود كه برای اولین بار همدیگر را ملاقات كرده و در سال 1966 ازدواج كردیم و در همان سال ایران را ترك كردیم و به آمریكا بازگشتیم. در آن زمان در كمبریج زندگی میكردیم و من دوره دكترای تاریخ خاورمیانه را در كنار ریچارد فرای و منوچهر مهندسی میگذراندم. آنماری شیمل هم همدوره ما بود. با اینكه در فقر به سر میبردیم اما شرافتمندانه زندگی میكردیم در حالی كه آن زمان كمبریج بسیار سرد و تاریك بود اما زندگی در آینده به عنوان یك فارغالتحصیل مزایای خود را داشت. یادم هست كه آن روزها دلم برای ایران خیلی تنگ شده بود و میخواستم برگردم. سرانجام در بهار 1968 امتحانات دوره دكترا را با موفقیت سپری كردم. * فرزندان شما در كجا به دنیا آمدند و آشنایی آنها با زبان فارسی تا چه حد است؟ - همسرم پروانه سه زبان فارسی، كردی و انگلیسی را به خوبی صحبت میكند و ما هم اغلب به زبان فارسی صحبت میكنیم. بچهها هم به زبانهای فارسی و انگلیسی آشنا هستند. دخترمان در سال 1969 در تهران به دنیا آمد و در حال حاضر در كالج كوئین جامعهشناسی تدریس میكند. پسرمان هم در سال 1971 در شیراز به دنیا آمد. * شما بعد از این دوباره به ایران بازگشتید. چرا؟ - اساسا میتوانم بگویم خاورمیانه من را جذب خودش كرده بود. نه فقط غذا و یا مناظر و چشماندازهای آن مدنظرم بود بلكه بالاتر از آن، همه مردم این منطقه ویژگیهایی داشتند كه مرا جذب میكردند. « تری اودانل» كه بعدها با هم دوست شدیم میگفت ایرانیها شباهت بسیار زیادی به ما دارند. پیوندها و دوستیهای آنان قویتر است و صمیمیت و فضای دوستانه بیشتری میان ایرانیها برقرار است. مثل دیگر جوامع خاورمیانهای خانواده نقش بسیاری مهمی در ایران ایفا میكند، در جامعه ما جنبهها و ارزشهای انسانی بسیار كمرنگ شده است. ما در آمریكا كمتر با هم در ارتباط هستیم. در ایران اینگونه نیست. فكر میكنم دلیل اصلی بازگشتم، مردم ایران بودند. *شما به ایران كه بازگشتید به شیراز رفتید؟ چرا به این شهر رفتید؟ از خاطرات خود در این شهر بگویید. - در سال 1968 دوباره به ایران رفتیم. این بار مقصدم شیراز بود. به دلیل تحقیق برای پایاننامه و نیز دعوت موسسه آسیای شیراز به این شهر سفر كردم. در این موسسه قدیمی كه زیرمجموعه دانشگاه شیراز بود دكتر هوشنگ نهاوندی و دكتر فرهنگ مهر حضور داشتند و مدیریت آن را نیز دكتر «آرتوراوپهام پوپ» عهدهدار بود. آن روزها زندگی چندان پرهزینه نبود. پروانه در دبیرستان تدریس میكرد. او در دانشسرای عالی در خیابان روزولت تهران تربیتبدنی خوانده بود. همچنین در آن زمان زنان زیادی نبودند كه مدرك لیسانس داشته باشند. پس از چند ماه كار تدریس من در دانشگاه آغاز شد. در اواخر دهه 1960 درآمد هر دوی ما تقریبا چهار هزار تومان در ماه بود و زندگی خوبی داشتیم. در كوچه دژبان در خیابان زند زندگی میكردیم توجه داشته باشیم كه در ایران آن روزها كرایه تاكسی 5 تا 10 ریال بود. زندگی راحتی داشتیم و چهار سال در آن محله زندگی كردیم. البته در این دوران چندان در به پایان بردن كتاب « بازسازی شیراز در قرن چهارده» كه مربوط به دوران زندگی حافظ بود، موفق نبودم. به دانشگاه بازگشتم تا دوره دكترا را تكمیل كنم. میدانستم كه فعالیتهای آكادمیك زیادی پیش رو دارم. بسياری از دوستان ما دانشگاهیانی مثل دكتر دهقان و دكتر قربان بودند. دوره دكترایم را در سال 1973 به پایان رساندم. دكتر اسماعیل عجمی پس از پایان دوره دكترا به من گفت كه دانشگاه كمبریج حاضر است هزینه بلیت سفرهایت را تقبل كند تا من به عنوان عضو دائم دانشگاه پهلوی (دانشگاه شیراز) در این دانشگاه حضور داشته باشم و دپارتمان تاریخ را در دانشگاه پهلوی تاسیس كنم. با این حال پس از پایان دوره دكترا تصمیم گرفتم به شیراز برنگردم. از این رو به مسوولان دانشگاه شیراز گفتم حالا كه قرار نیست دوباره به آنجا برگردم تمام هزینههای سفرهایم را بازخواهم گرداند اما آنها قبول نكردند. افرادی بسیار دوستداشتنی و بامحبت بودند. با پایان دوره دكترا نزد دكتر فرای، كه از او مشاوره میگرفتم بازگشتم و در مورد آینده شغلیام از او راهنمایی خواستم . اما دكتر فرای هم با لبخند در جوابم گفت: «هیچ فرصت شغلی ندارم و در آینده هم نخواهم داشت.» * از اینجا بود كه وارد وزارت امور خارجه شدید. اولین ماموریت شما چگونه شكل گرفت. با توجه به اینكه تاریخ خوانده بودید ، چه ماموریتهایی بر عهده شما بود؟ - در آزمون خدمات و ماموریتهای خارجی شركت كردم. دو انتخاب پیش رویم بود یا در بخش خدمات خارجی وزارت خارجه آمریكا مشغول به كار میشدم و یا به عنوان پروفسور دستیار به دانشگاه شیراز میرفتم. از این رو در ژوئن 1973 به اداره خدمات خارجی وزارت خارجه آمریكا پیوستم. به مدت 33 سال در این اداره خدمت كردم و در این مدت به مناسبتهای مختلفی در بسیاری كشورها از جمله ایران، امارات متحده عربی و دیگر كشورها مشغول شدم اما در آن زمان كه ابتدای كارم بود نمیخواستم در ایران خدمت كنم. به این دلیل كه دوره دكترین نیكسون – كارتر بود و من علاقهای به سیاستهای آمریكا در ایران نداشتم. در عوض تقریبا سه سال در امارات متحده عربی كار كردم و پانزده ماه هم در تونس به یادگیری زبان عربی پرداختم. هجده ماه هم در عربستان حضور داشتم. اوایل سال 1979 و در آستانه سقوط شاه داوطلب سفر و خدمت در ایران شدم و در آگوست 1979 در سفارت آمریكا در تهران كارم را شروع كردم. * در آن زمان وضعیت ایران چگونه بود؟ آیا این وضعیت سبب شد كه ترغیب شوید به ایران بروید یا مساله دیگری عامل تصميم گيري شما بود؟ اساسا چرا چنین تصمیمی گرفتید؟ - كنجكاوی داشتم. چیزهایی در حال تغییر بود. ما هم مثل شما تصور میكردیم این تغییرات برای ایران و آمریكا بسیار بزرگ خواهد بود و این تغییرات بزرگ در ذهن همه ما تغییراتی عجیب و البته دوستانه بود. آمریكا و شاه رابطه بسیار نزدیكی با هم داشتند و با حمایت آمریكا بود كه تاج و تخت شاه حفظ شده بود. شاه كاری را انجام میداد كه آمریكا از او میخواست. از این رو ایران چیزی فراتر از یك همپیمان آمریكا بود. اما مردم كشوری كه او شاهش بود چنین چیزهایی را دوست نداشتند و نمیخواستند. از این رو در ایران نارضایتی وجود داشت. در مجموع مردم با سیستم موجود همراهی نمیكردند. این احساس وجود داشت كه انگار همه چیز بر وفق مراد نیست و یك جای كار میلنگد. خطرات زیادی وجود داشت و اعلامیههای مختلفی پخش میشد. اعتراضاتی بود كه در ابتدا اكثر آنها زیرزمینی صورت میگرفت. فساد به خصوص در میان خانواده سلطنتی و اطرافیانشان كاملا قابل مشاهده بود. انتخاب ریچارد هلمز به عنوان سفیر آمریكا در ایران اقدامی سمبلیك بود كه مورد استقبال ایران قرار نگرفت به خصوص كه پیش از آن هلمز ریاست سازمان سیا را بر عهده داشت. در این رابطه آمریكاییهایی كه با آنها صحبت میكردم نظرات متفاوتی داشتند. از سوی دیگر شاه هم در ایران به یك دكور تبدیل شده بود و فساد و تباهی بسیاری دیده میشد. آمریكاییهای محدودی بودند كه متوجه این نكته شده بودند اما ایرانیها به خوبی آن را میفهمیدند. همچنین شاهد حملاتی به دانشگاهها بودم. به خاطر میآورم كه یكی از دانشجویانم در حال ساخت بمب دستی خودش را منفجر كرد. * شما به عنوان دیپلمات آمریكا در سفارت این كشور به گروگان گرفته شدید. به عنوان گروگان در آن مقطع چه احساسی داشتید؟ از سویی عملكرد دولت موقت در این ماجرا را چگونه دیدید؟ - بحران گروگانگیری باعث شد تصویر دیگری در مقابلم قرار گیرد. نمیتوانستم این تصویر جدید را قبول كنم. به نظرم آنها آدمهای دیگری شده بودند كه انگار تا به حال ندیده بودم . جامعه پر از حس كینه و تنفر بود، جنگ طبقاتی میان نخبگان تحصیلكرده و مردم عادی جریان داشت. از آگوست تا نوامبر 1979 در تهران بحران پر از چالش دوران ماموریتم را تجربه كردم. چهارده ماه از بدترین روزهای عمرم بود در حالی كه بحثها و مناظرات باز در كشور جریان داشت. در روزهای اول انقلاب اوضاع خیلی خوب بود.سركوب و اختناق تمام شده بود و همه روزهای جالبی را در بهار آزادی تجربه میكردیم. وضعیت میتوانست به (بهشت) تبدیل شود اما برای ما به شكل دیگری پیش رفت. ویلیام سولیوان سفیر آمریكا در ایران اوایل سال 1979 تهران را ترك كرد و كاردار سفارت بروس لینگن بود كه در آوریل – می همان سال منصوب شده بود. مشكلاتی وجود داشت كه قبلا ندیده بودم. ایران زمان شاه شكل دیگری بود. حس مي كرديم افق اطمینانبخشی در پیش رو نداریم. چهارم نوامبر 1979 دانشجویان كنترل سفارت را در اختیار گرفتند. در 22 اكتبر همین سال شاه اجازه ورود به آمریكا را یافت. از سوی آمریكا این ژستی بشردوستانه اما در آن شرایط احمقانه بود. هیچكدام از ایرانیها این اقدام را انساندوستانه تفسیر نكردند و تاریخ روابط دو كشور هم تفاوتی با این نظر مردم نداشت. پیش از این ما پیامی به وزارت خارجه آمریكا فرستادیم مبنی بر اینكه در تهران هیچ مراقبت و حفاظتی از ما صورت نمیگیرد. به آنها گفتیم كه دولت موقت قدرتی برای مراقبت از ما ندارد. اما پاسخی كه دریافت كردیم بسیار بد بود. در واقع گفتند: (بسوز و بساز) آنها میگفتند: كاری نداریم كه چه میگویید و كارمان را باید تحت هر شرایطی انجام دهیم. البته جیمی كارتر در این میان تنها فرد تصمیمگیرنده بود كه كسی را نداشت. از این رو مشاورانش او را ترغیب كردند كه اجازه دهد شاه وارد آمریكا شود، سایروس ونس مخالف این كار بود اما بعدا نظرش را تغییر داد. بیستم اكتبر كارتر خودش را تنها در میان مشاورانش دید. از نظر استراتژیك اجازه ورود دادن به شاه اقدامی بسیار خطرناك برای آمریكا بود. همانطور كه ایرانیها میگویند: (سیاست پدر و مادر نداره) آن زمان ما نیز در ایران در حال نادیده گرفته شدن بودیم. بارها از آمریكا به ما میگفتند كه « روز خوبی داشته باشید» اما فكر میكردم همه ما در ایران خواهیم مرد. تعدادی از همكارانم هم همین نظر را داشتند . با اين حال تا چهار نوامبر (13 آبان) اتفاقی برای ما نیفتاد. در آن زمان هنری پرشت مدیر بخش روابط ایران در وزارت خارجه آمریكا در تهران بود. از این رو او به ملاقات آیتالله منتظری رفت. من هم به عنوان مترجم همراهش بودم. منتظری در آن دیدار اصلا حرفی در مورد شاه نزد و ما را دعوت كرد كه در مراسم نماز جمعه در دانشگاه حضور داشته باشیم. در نماز جمعه هم هیچ حرف و یا شعار غیردوستانهای نسبت به آمریكا مطرح نشد، فقط یك بار شنیدم كه توسط مردم شعار (مرگ بر كارتر) داده شد . شعار آن روزها در سراسر شهر (مرگ بر آمریكا) بود اما هیچ اشارهای به شاه نمیشد. به اشتباه فكر میكردم ممكن است چیزی پشت پرده نباشد. اما چهارم نوامبر فهمیدم كه اشتباه كردم. البته نه در مورد شاه كه در مورد ساقط كردن دولت بازرگان. * شما اگر بخواهید به لحاظ تاریخی به این مساله نگاه كنید با در نظر گرفتن مسائل آن دوران چه خواهید گفت. از نظر شما انگیزههای اصلی اشغال سفارت آمریكا در تهران چه بود؟ - ابتدا احساس ميكرديم سه انگیزه وجود دارد، اول: اقدامی برای خدشهدار كردن قدرت آمریكا. دوم: بهرهبرداری از آن در مقابل دشمنان داخلی ملیگرایان، سكولارها و چپها. سوم: تفریح. من فكر نمیكنم طرح و نقشه دقیق قبلی برای این كار وجود داشت. در آن زمان آنها با خود فكر میكردند الان چه كار كنیم خوب است؟ مثلا میگفتند (بریم سفارت رو بگیریم بعد چی؟ یه كاریش میكنیم، بعد چی میشه؟) یعنی یك كار كاملا ایرانی. همه اینها یك ژست سیاسی بود. میخواستند پز بدهند كه ما هم قوی و نیرومند هستیم مثل آمریكا. جمعیت زیادی برای حمایت از اقدام آنها جمع شدند. دانشجویان سالهای اول بیست سالگیشان را میگذراندند. تعدادی از آنها ریش داشتند. در میانشان دانشجویان مهندسی هم بودند كه به نظر میرسید از دانشجویان (كتابخوان) باشند. اما اكثر آنها اطلاعاتی از دنیا نداشتند. اغلب دانشجویان دعا و نماز میخواندند. آنها به طبقه پایین جامعه تعلق داشتند و در شهرهایی مثل نیشابور و كازرون زندگی میكردند. چهارده ماه ما را نگه داشتند. میخواستند به ما بفهمانند كه باید به آنها احترام بگذاریم. من هم میگفتم طوری وانمود نكنید كه انگار این كار شما به نفع ماست. (منت سرمون نگذارین). كار شما بسیار زشت و زننده است. میگفتم من مثل همه شما هستم. اینگونه با من حرف نزنید. آنها چند بار از ما بازجویی كردند اما نتوانستند از كار من سر در بیاورند. بارها دیدم كه بیش از آنها از كشورشان و تاریخشان اطلاعات دارم. آنها هیچ وقت خودشان را معرفی نكردند اما میدانم كه یكی از آنها عباس عبدی بود. او با پنج نفر دیگر سراغ من آمده بود. به او گفتم كه به یك مفهوم كارتان رسانهای است. زمانی كه با ما حرف میزدند عصبانیت و كینه در رفتار و گفتارشان كاملا مشهود بود. كارشان خوب نبود. به آنها گفتم با كشور خود دارید چه میكنید؟ جالب اینجاست كه امروز همانها كه به سفارت حمله كردند از جامعه مدنی و حكومت قانون حرف میزنند. این مرا به یاد داستان (موش و گربه) میاندازد. داستانهایی از كتاب موش و گربه اثر عبید زاكانی شاعر قرن چهاردهم، یك داستان و حكایت طنزآمیز سیاسی در زمان حافظ بود. در آن داستان گربه تصمیم میگرفت توبه كند و دیگر موش نخورد اما هر بار از روز قبل بدتر میشد و روزی پنج بار موش میخورد. دانشجویان اشغالكننده سفارت هیچ علاقهای به ما، آمریكا و شاه نداشتند. این اقدام بخشی از جنگ قدرت در ایران و در مقابل ملیگرایان، روشنفكران و سكولارها بود. آنها از اسناد سفارت برای تقویت و استحكام موقعیت خودشان استفاده میكردند. یكی از آنها به من گفت: «فقط در مورد شما و برای پی بردن به اقدامات شما این اسناد را بررسی نمیكنیم بلكه میخواهیم بدانیم آمریكا چه كارهایی در ایران انجام داده است.»من هم به آنها گفتم كه كاری كه سفارت آمریكا میكرد تمام سفارتها در تمام نقاط دنیا انجام میدهند: گزارشهایی را در مورد محل ماموریت به مقامات كشور متبوع خود میرسانند. * شما در آن ماجرا حضور داشتید. چه كساني را به عنوان پشتیبان اشغال سفارت میدیدید؟ - یكی از آنها حسین شیخالاسلام بود. او زمانی در كالیفرنیا تحصيل میكرد. بعدا عضو پارلمان ایران شد. از سوی دیگر دانشجویان سفارت از من خواستند كه نام تمام ایرانیانی كه میشناسم را بگویم و من هم نام پانصد نفر را دادم. از جمله اسم شیخالاسلام را. آنها به من هیچ آزار جسمی نرساندند . اما در نهایت باید بگویم اشغال سفارت كاری برخلاف عرف دیپلماتیك بود. از سویی دولت مهندس بازرگان كه مسوولیت حفاظت از ما را داشت هیچ قدرتی نداشت و نمیتوانست یا نمیخواست كاری انجام دهد. در آن زمان به ابراهیم یزدی گفته بودند كه دانشجویان را از سفارت خارج كنند اما نتوانست . به نظرم رهبران آن روز ایران از این مساله خوشحال نبودند. اما انتخاب دیگری هم نداشتند چرا كه نظر عامه مردم برای آنها بسیار مهم بود. موجی علیه ما برخاسته بود. دیگران مسیر انقلاب را تغییر دادند و این فرصتی بود كه آنها از شر دشمنان سیاسیشان خلاص شوند. از نظر من این جنگ طبقاتی بود بین انقلابیون. پس از آن در آگوست 1980 هم آیتالله خمینی دستور داد قضیه خاتمه یابد. برای این كار صادق طباطبایی و احمد خمینی مامور شدند. در سپتامبر 1980 سفیر آلمان هم وارد ماجرا شد. آنها گفتند آمادهایم كه در مورد شرطهای ایران وارد مذاكره شویم. ادموند ماسكی وزیر خارجه وقت آلمان، به ملاقات كارتر رفت تا تایید او را بگیرد. قبل از این اقدامات تنها امیدهایی واهی وجود داشت از این رو اكنون باید از هر دو طرف اطمینان حاصل میشد. وارن كریستوفر و آلمانیها وارد ماجرا شدند. ایرانیها به آمریكا اطمینان دادند كه این بار برای خاتمه دادن به مساله كاملا جدی هستند. درست قبل از اینكه ایران را ترك كنیم آنها گفتند كه «برخی از شما آزاد خواهید شد اما قبل از آن باید به تلویزیون ایران بروید و یك مصاحبه انجام دهید.» معصومه ابتكار كه بعدها عضوی از دولت خاتمی بود نامش را به نیلوفر تغییر داده بود و بعضی وقتها هم ماری صدایش میزدند. او از معدود زنان گروگانگیر بود. او همراه با والدینش در آمریكا زندگی كرده بود و در آمریكا مدرسه میرفت و مكالمه انگلیسیاش بسیار روان بود. معصومه از ما میخواست به تلویزیون برویم و مصاحبه كنیم تا آزادمان كنند. من گفتم: «این كار را نخواهم كرد. نمیخواهم جزئی از این بازی باشم.» او میگفت كه آنها برای اشغال سفارت و اعترافگیری آموزش ندیدهاند و جزو روشنفكران جامعه هستند. به او گفتم كه كارتان باعث خجالت و شرمندگی است در حالی كه انقلاب خوبی داشتید اما دارید خرابش میكنید. آنها همه را بازی داده بودند و این بازی تا روی كار آمدن دولت جدید در آمریكا ادامه یافت. یك شب قبل از آغاز كار دولت جدید در واشنگتن ما در تهران مورد آزمایشهای پزشكی قرار گرفتیم. من بیش از یازده كیلو وزن كم كرده بودم. این واكنشی طبیعی استرسی بود كه داشتم. بارها شد كه فكر میكردم دیگر به آمریكا باز نمیگردم. آنها میخواستند قبل از آزادی ما، مصاحبهای انجام دهیم. نمایندگان الجزایر هم درگیر ماجرا شده بودند. وقتی دیدیم دیپلماتها هم وارد ماجرا شدند همه چیز برایمان جدیتر شد. جیمی كارتر هم كه انتخابات ماه نوامبر را به ریگان باخت. * آیا شروطی كه برای آزادی شما تعیین شده بود را با شما در میان میگذاشتند تا به مقامات آمریكایی بگویید؟ - در نهم سپتامبر 1980 سفیر آلمان در واشنگتن به ادموندماسكی وزیر خارجه آمريكا گفت كه ایرانیها از طریق صادق طباطبایی اعلام كردهاند كه سه شرط برای آزادی گروگانها دارند. سه روز بعد آیتالله خمینی این شرطها را در پایان یك سخنرانی طولانی به زبان آورد. آیتالله خمینی همچنین خواستار بیاعتبار دانستن ادعاهای آمریكا در مورد ایران شده بود. بین 15 تا 17 سپتامبر صادق طباطبایی و وارن كریستوفر معاون وزیر خارجه آمریكا در بن ملاقات كردند. مذاكره در مورد جزئیات توافق چهار ماه طول كشید .