خانم ملیحه نیشابوری در سال 1358 دانشجوی دانشگاه ملی (شهید بهشتی) بود. او که از معدود دانشجویان چادری دانشگاه پیش از انقلاب بود سری پرشور و خاطراتی دلنشین از دوران دانشجوی تسخیر لانه جاسوسی و سفر به کردستان در شهریور 1359 دارد. خانم نیشابوری همسر امیر ارتش، دادبین، فرمانده سابق نیروی زمینی است. امیر احمد دادبین از روزهای پیش از انقلاب نقش مهم و تاثیرگذاری در تحولات ارش داشت. او پس از انقلاب، جوانمردانه و بدون هیچ ادعایی در کنار شهید صیاد شیرازی قوام راتش را حفظ کرد و مدیریتهای مهمی همچون فرماندهی لشکر 28 سنندج را برعهده داشت. امیردادبین جوانترین فرمانده نیروی زمینی ارتش از ابتدا تاکنون است. طراحی مانور بزرگ نظامی در جاده تهران- قم پس از جنگ تحمیلی یکی از مهمترین اقدامات امیردادبین بود. او در سال 1384 درحالی که مدیرعاملی سازمان هلیکوپترسازی را برعهده داشت بر اثر سانحه در کوهنوردی بشدت آسیب دید و هم اکنون خانهنشین است.
***
چه زمانی از برنامه تسخیر لانه جاسوسی باخبر شدید؟
بعد از انقلاب دانشجویان دانشگاه ملی رفتند در خیابان طالقانی (تخت جمشید سابق) در ساختمان یک هتل بود که تحصن کردند، میگفتند ما همین جا را به عنوان خوابگاه میخواهیم. بچههای مذهبی به دلیل عقایدی که داشتند در لابی هتل میماندند و همانجا میخوابیدند اما بچههای چپی در اتاقهای لوکس طبقات بالا استراحت میکردند. روز 12 آبان با دیگر دوستانم به آنجا رفتیم. هتل کنار ساختمان بنیاد شهید فعلی در خیابان طالقانی بود. وقتی رفتم آقای «زهدی» نماینده دانشکدهمان در شورای کلی انجمن اسلامی مرا دید و گفت: خانم نیشابوری چند روز است با شما کاری دارم، فردا صبح زود بیایید دانشگاه «پلی تکنیک» جلسه است. صبح زود رفتم دانشگاه دیدم در یک اتاق نقشهای را به دیوار زدهاند و روی آن توضیحاتی میدهند. آقایان زهدی و آقا عبدالله به عنوان نماینده دانشکده ما توضیح دادند.
آقای زهدی نقشه را توضیح میداد. او تأکید داشت که در ابتدا بدون اینکه حساسیتی ایجاد شود به سفارت نزدیک شویم. در ضمن میگفت باید دور بچههای دانشجو را بهوسیله زنجیره انسانی حفاظت کنیم تا کسی وارد این حلقه نشود. در آن جلسه قرار شد که بعد از ورود به سفارت اسناد جاسوسی را پیدا و بعد افشاگری کنیم. قرار شد عکسهای امام(ره) را روی لباسمان بزنیم و از دانشگاه پلی تکنیک راه افتادیم به سمت لانه حرکت کردیم. شعار «مرگ بر امریکا» میدادیم و در گروههای مختلف به سمت لانه حرکت کردیم، گروه ما فقط بچههای دانشکده علوم بودند. طبق برنامه نزدیک ساعت10 صبح گروهها در مقابل لانه به هم رسیدند، مردم هم کمکم جمع شدند و شعارهای «کارتر شاه را پس بده» یا «دست دولت متجاوز کوتاه باید گردد» سر میدادیم. وقتی ملت هم با ما قاطی شدند یک خودروی «ریو» از شهربانی آمد جلوی سفارت ایستاد. چند تا از بچهها رفتند با خوش و بش به مأموران گفتند: کاری نداشته باشید ما چند دقیقه هستیم و بعد هم میرویم. تا آنها آمدند متوجه جریان بشوند و به خودشان بیایند چند دانشجو از دیوار سفارت بالا رفتند، البته قبلاً در جلسات توجیهی تأکید کرده بودند که حرکت کاملاً مسالمتآمیز باشد. بچهها در را باز کردند و رفتیم داخل. اصلاً به این فکر نمیکردیم چه اتفاقاتی ممکن است برایمان بیفتد. ترس نداشتیم چون شجاعت و اعمال امام(ره) را دیده بودیم. وارد که شدیم از قبل قرار بود بچههای دانشگاه ما قسمت شمالی سفارت امریکا را بگیرند. باران نمنم میبارید، کارکنان سفارت درهای ساختمان اصلی را بسته بودند و بچهها تا مدتی نتوانستند داخل ساختمان شوند. امریکاییها در این مدت وقت کردند بعضی اسناد را از بین ببرند، گاز اشکآور هم زدند و چشمهایمان میسوخت. کارها تقسیم شده بود، قرار بود عدهای محافظ دور ساختمان باشند، عدهای افراد را دستگیر کنند و عدهای قرار بود فوری بروند داخل ساختمان اسناد. من قسمت عملیات بودم و با بقیه گروه دور ساختمان را گرفتیم.
بعضی از مردم هم داخل آمده بودند. قرار شد برای اینکه کار تنها در دست دانشجویان باشد کارتهای شناسایی صادر شود تا هرکس که از در سفارت خارج شد، بدون کارت نتواند به داخل بیاید. به این ترتیب افراد متفرقه تا شب خارج شدند. من رفتم خانه «وزیرمختار» جایی که بعداً مقر دانشجویان دانشگاه تهران شد. فرشهای نفیسی در آنجا و وسایل خیلی لوکس آنجا بود، البته هیچ کس به وسایل دست نمیزد. اطراف ساختمان دوری زدیم و برگشتیم. مقر ما ساختمان اداری بود که دستشویی و حمام نداشت اما تنها خوبیاش این بود که مقر جلوی در جنوبی بود و در جریان همه رفت و آمدها، نماز جماعت و... بودیم. آقای «رجب بیگی» از بچههای دانشجو بود که جلوی در سخنرانی میکرد. شورا کارها را تقسیم کرده بود مثلاً بچههای حقوق قسمت اطلاعات بودند. مسئول ما در عملیات آقای «زحمتکش» بود که معاونش هم «شهید عباس ورامینی» بودند. آقای نعمت که بعداً با یکی از دخترهای لانه ازدواج کرد هم به عنوان مسئول حضور داشت.
قسمت اسناد در اختیار بچههای پلی تکنیک بود. از افرادی که به زبان لاتین تسلط داشتند مثل «شیخ الاسلام» برای ترجمه اسناد استفاده شد. روابط عمومی هم افرادی مانند «خاتمی»، «نعیمیپور» و «امینزاده» بودند. واحد شورا هم آقایان «بیطرف»، «اصغرزاده»، «باطنی» و «میردامادی» حضور داشتند. چون من هیچ وقت پاس درهای ورود و خروج را نمیگرفتم - دوست نداشتم چون باید چهرهها را میدیدیم و کارتها را کنترل میکردیم- به همین دلیل زیاد اسم آقایان را نمیدانم. اما پاس جنگل را که اکثراً دخترها راغب نبودند میرفتم و به نظرم خیلی بهتر بود.
شب اول رفتم در ساختمان «سفید» که گروگانهای زن آنجا بودند. دائم در فعالیت بودم و همه جا میرفتم، جز قسمت اطلاعات با همه گروهها ارتباط داشتم. چون جمعیت گروگانها زیاد بود از من خواسته شد که 2ساعتی هم آنجا پست بدهم. در حین حضورم در آنجا با خانم «جون والش» بحث کردم، او میگفت: چرا ما را گرفتید؟ به او گفتم: چون دولت امریکا به کسی که ملت ما بیرونش کرده کمک میکند. (او با زبان فارسی هم صحبت میکرد). او میگفت: «کارتر» که کارهای نیست، همه چیز دست «کیسینجر»، «راکفلر» و لابی صهیونیستها است، اصرار کردند و شاه را نگه داشتند. گفتم: بالاخره کارتر که رئیس جمهور است نباید اجازه چنین کاری را بدهد. افراد رده بالای سفارت به زبان فارسی تسلط کامل داشتند. بعد از ساعتی که در آنجا بودم به شمال سفارت که چند ساختمان داشت و بچهها قسمتی از آنجا را بهداری کرده بودند، رفتم. برای ناهار روز اول از بیرون نان و خرما هماهنگ شده بود که آوردند. آن روز فقط 2 خرما به من رسید.
کار خدمات دست بچههای دانشکده فنی بود. من بیولوژی خوانده بودم و رفتم به کمک بچههای پزشکی. آنجا با دکتر عسگری، دکتر شاه زیدی، دکتر علیزاده و خانم دکتر طاهره افتخار آشنا شدم. همه آنها سال اول و دوم بودند. آقای صمدی داروشناسی سال پنجم بود و رئیس بهداری بود. به کمک بچههای پزشکی میرفتم بطوری که همه فکر کرده بودند من جزو گروه آنها هستم. یک روز آقای ورامینی فرستاد دنبالم و گفت: بیا، کارت دارم. وقتی وارد اتاق عملیات شدم دیدم خدا بهخیر کند سقف اتاق سوراخ سوراخ است. یکی از بچهها هم افتاده زمین و از درد به خود میپیچد. آقای ورامینی گفت: خواهر، فکر کنم دستش شکسته (بر اثر کشتی گرفتن آسیب دیده بود). گفتم: خوب، من چکار کنم؟ ببریدش بیمارستان من که پزشک نیستم گفت: شما مگر پزشک نیستید؟! گفتم: نه. که آقای ورامینی خیلی تعجب کرد.
حاج احمدآقا هروقت از طرف امام میآمدند میگفتند: امام گفتند اینها اسیر هستند با آنها خوب رفتار کنید. سلامتی آنها به خطر نیفتد، ورزش کنند و غذایشان خوب باشد، آنها مهمان شما هستند. احمد آقا مرتب میآمد به ما سر میزد. گاهگاهی با آنها صحبت میکردیم. الیزابت میگفت: دولت ما اصلاً نمیتواند باور کند شما چه برخوردی با ما دارید؟ به او میگفتم: آدرست را به من میدهی تا وقتی آمدم من را تحویل سازمان سیا بدهی؟ میگفت: نه! نه! من اصلاً این کار را نمیکنم. کارتر اصلاً به فکر ما نیست. شما خیلی خوبید.
خاطرهای از آن روزها تعریف کنید.
همان شب اول برای بچهها کارت آماده کردند تا رفت و آمدها کنترل شود. تا مدتی از در جنوب فقط رفت و آمد میشد تا اینکه فشار جمعیت که زیاد شد کمکم به حدی رسید که چهار طرف سفارت مردم پر بودند. این طور که میشنیدم میگفتند حتی گروههای سیاسی میآمدند و تبلیغات خودشان را میکردند. مجاهدین (منافقین) میآمدند و میگفتند: ما در مبارزات ضدامپریالیستی با شما همراه هستیم، بگذارید ما هم بیاییم داخل. چپیها میآمدند اما بچهها میگفتند نه. هرکس هم میگفت دانشجویان پیرو خط امام میگفتیم: نه، تنها «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام».
مسئولیت پاسها با بچههای عملیات بود. یادم هست شهید وزوایی همیشه پست دم در جنوبی بود. بعد که در جنوبی بسته شد. درِ شمالی باز شد برای رفت و آمد بچهها دستهبندیها که شد و کارتها هم صادر شد پستها مشخص شد و ساعتها هم مشخص شد که مثلاً ما باید در روز 5 ساعت پاس بدهیم. بچههای شورا میبایست 2 ساعت پاس بدهند. پاس شب هم داشتیم اما اعضای شورا چنین چیزی نداشتند. کم کم برایمان سلاح هم آوردند. تا قبل از آن من اسلحه دست نگرفته بودم. ژ3 آوردند و توضیح دادند که چطور باز و بسته میشود و توضیحات دیگر. بعد هم گفتند برای اینکه غریبه داخل نشود هر شب یک اسم رمز میگذاریم و به نمایندهها اعلام میکنیم. آنها هم به بقیه بگویند. به ما آموزش میدادند که هرکس در هنگام نگهبانی نزدیکمان شد باید بگوئیم ایست، بعد اسم رمز را از او بپرسیم. اگر درست گفت اجازه میدهید رد بشود. روز دوم یا سوم بود من پاس جنگل داشتم.
یک روز شهید ورامینی به من گفت: خواهر! ما سر پاس جنگل مشکل داریم این دفعه را شما بروید؛ آنجا نزدیک در جنوب شرقی سمت چهارراه مفتح بود. رفتم پست جنگل و بچههای عملیات راهنماییم کردند که چه بکنم. اینها رفتند و من تنها بودم. دم غروب بود دیدم از آن جلو دو نفر به سمتم میآیند - بعدها فهمیدم آنها جزو ضربت عملیات بودند- هرچه گفتم ایست، انگار متوجه نمیشدند و باز جلو میآمدند. مجدد گفتم: اسم رمز؟ اما باز میآمدند اسلحه را مسلح کردم. دیگه روبهروی همدیگر رسیده بودیم. آمدند جلو و یکی از آنها کلت را جلوی من گرفت و گفت: دستها بالا. منم در جوابش گفتم: دستهای خودت بالا. گفت: میزنمها. منم گفتم: میزنم. سلاح را از روی تکتیر درآوردم و روی رگبار گذاشتم. به او هم گفتم: اگر تو شلیک کنی یک تیر است اما من شلیک کنم یک خشاب خالی میشود. در دلم هم میگفتم قیافههایشان بچه مسلمونی است. دومرتبه گفت: نمیاندازی؟ گفتم: نمیاندازم. یک دفعه دیدم که چهرههاشان عوض شد و خودشان را معرفی کردند و گفتند: خواهر خیلی متشکر، قبل از شما هر کس با او چنین برخوردی کردیم، میترسیدند و یکی دو نفر هم فرار کردند. شبهای اول ما خیلی استرس داشتیم چون همش احتمال میدادیم امریکاییها برای آزاد کردن گروگانها به آنجا بیایند. اطراف درهای لانه چاه بود که بچهها درش را برداشتند و داخل آن رفتند. یکی از آن چاهها به کلیسای آن طرف چهارراه ختم میشد.
شیرینترین خاطره لانه چیست؟
زمانی که حاج احمد آقا به لانه میآمدند بچهها خیلی زیاد جلوی ایشان نمیرفتند فکر میکردند شاید زشت باشد. اگر به او سلام میکردیم یا خود احمدآقا حس میکرد که کسی از ایشان سؤالی دارد حتماً جلو میآمدند و صحبت میکردند. یک روز سلام و علیک کردم و من به ایشان گفتم: احمدآقا، این درست است که آدم دانشجوی مسلمان پیرو خط امام باشد اما امام را ندیده باشد؟ تا آن زمان هر وقت برای دیدار با امام قرعهکشی بود اسم من درنیامده بود.این داغ خیلی برای من سنگین شده بود. احمدآقا گفت: ایشان حالشان مساعد نیست و اصلاً ملاقات حضوری ندارند اما اگر میتوانی فردا 4-3 نفری بیایید جماران من هماهنگ میکنم. اما شما این جریان را برای کسی نگو. من هم اشتباه کردم و به چند نفر از بچهها که تا حالا به دیدار امام نرفته بودند جریان را گفتم. یکی از آنها خانم روشندل بود. قرار نبود کس دیگری جریان را بداند. فردا صبح رفتم به مسئولین عملیات گفتم: من میخواهم امروز پاسم را عوض کنم.
مسئول پاسبخش گفت: میخواهی بروی دیدن امام؟! من برق از چشمانم پرید. گفتم: چهطور؟ گفت: اکثر خواهرها امروز آمدند پاسهای خودشان را لغو کردند و گفتهاند میخواهیم برویم دیدن امام، ما که همچین برنامهای نداشتیم. گفتم: من نمیدانم چه خبر است ولی من کار دارم و باید بروم. وقتی رفتم بیرون، دیدم آن دو نفری که با هم قرار گذاشته بودیم تا به دیدن امام برویم یک مینیبوس را خبر کردهاند. حتی به خانوادههایشان هم گفته بودند. من دل توی دلم نبود. به خودم میگفتم با این جمعیت دیگر ما را راه نمیدهند.
نزدیکی محل سکونت حضرت امام رسیدیم. دژبان جلوی ماشین را گرفت و پرسید:کجا میروید؟ گفتم: با حاج احمد هماهنگ شده برای دیدار امام آمده ایم. به ایشان بگویید خواهرهای پیرو خط امام آمدهاند. وقتی احمدآقا خبردار شد و آمد. تا نگاهی به جمعیت انداخت رو کرد به من و گفت: خواهر! این همه آدم برای چی آوردید؟ گفتم: به جان امام من فقط به دو نفر گفته بودم. حاج احمدآقا گفتند: امام حالشان خوب نیست به همین دلیل بیسروصدا میروید ایشان را میبینید و برمیگردید، صحبت هم نمیکنید. دوربین هم نیاورید امام دوست ندارد عکس بگیرند.
من یواشکی دوربین را با خودم بردم، با خودم گفتم اما فلاش نمیزنم که ایشان متوجه شوند. اولین نفر وارد اتاق حضرت امام شدم. ایشان روی تخت دراز کشیده بودند و از این پارچههای یزدی رویشان کشیده بودند. کلاه عرقچین هم روی سرشان بود. قبل از این همیشه با خودم میگفتم: یعنی چی که هر کسی میرود دیدن امام گریه میکند، مگر امام گریه دارد؟ حتی شنیده بودم که ضدانقلاب مسخره میکرد و میگفت: اینها امامشان روضه میخواند و آنها گریه میکنند. با همین رویکرد به دیدن ایشان رفتم. اما نمیدانم چه شد، همین که نگاهم به صورت ایشان افتاد اشک از چشمانم سرازیر شد. امام لبخند میزدند. یاد دوربین افتادم، هرچه سعی کردم در آن یک ربع که پیش امام عکس بیندازم نشد که نشد. یاد حرف حاج احمد آقا افتادم؛ امام راضی نیست کسی از ایشان عکس بگیرد.
از خاطرات آموزشهای نظامی برایمان بگویید؟
در دوره آموزشی چهار کلاس برقرار شده بود که هرکس تنها میتوانست در دو کلاس شرکت کند. تخریب، تاکتیک، مخابرات و اسلحه شناسی. من کلاسهای تخریب و تاکتیک را انتخاب کردم. استاد کلاس تخریب آقای «استوار ممنون پور» بود و کلاس تاکتیک هم «ستوان نوری» تدریس میکرد. دو هفته در لانه تئوری درس دادند و بعد برای کلاسهای عملی، ما را به کلاردشت بردند. من جزو اولین گروهی بودم که به آنجا رفتم و از هیچ برنامهای هم خبر نداشتم. استاد ممنون پور خیلی از خودش تعریف میکرد و میگفت: من کلاس افسرها را اداره میکنم و اجازه نمیدهم سرو صدا کنید، من از مربیهای خارجی کارهایی را یاد گرفتم که حاضر نبودند همه چیز را یادم بدهند و خلاصه ترفندها را یاد ما میداد. اما ما دانشجو بودیم و داوطلبانه آمده بودیم و این فضا خیلی با فضای سربازهای ارتش فرق میکرد.او میگفت: کسانی که شهید میشوند برای این است که محافظهای خوبی ندارند. محافظ اگر به فکر جان خودش باشد از شخص محافظت شونده هم خوب محافظت میکند و از این جور حرفها میزد. ادعا میکرد کسی نمیتواند برای من تله انفجاری بگذارد.
یک روز به یکی از خواهرها گفتم: بیا برای او یک تله انفجاری درست کنیم. در لانه جاسوسی همه وسایل امریکایی بود بهجز ظرفهای چینی آن که هلندی بود. آنجا مانند یک شهر بود و تا یک سال مواد غذایی آنها تأمین بود. دو مغازه داشتند که وسایل مکانیکی داشت. یواشکی با دوستم رفتیم و شیشه اسیدسولفوریک را پیدا کردیم و ریختیم در یک قطره چکان و آوردیم و پنهانش کردیم داخل یکی از ابرهای تخته پاککن. سیستمی هم که درست کردیم به این صورت بود که وقتی استاد پاککن را فشار میداد یک قطره اسید میریخت روی ابر و چون اسید محرک بسیار بالایی داشت زود آتش میگرفت. وارد کلاس شدیم، قبل از آمدن استاد برادرها پای تخته برای هم درس توضیح میدادند و وقت نشد پاککن را آماده کنیم تا اینکه استاد آمد. ما هم سریع ابر را گذاشتیم روی میزش. موقعی که ایشان میخواست تخته سیاه را پاک کند متوجه شد دو ابر روی میز است. شک کرد که نکند یکی از اینها تله است با دست زد و ابر ما را روی زمین انداخت. بعد از رفتن استاد از کلاس وقتی خودمان ابر را برداشتیم فوری آتش گرفت.
تصمیم گرفتیم تله دیگری درست کنیم. خود استاد به ما یاد داده بود که حتی با یک خودکار نیز میتوان بمب درست کرد. تصمیم گرفتیم به ایشان هدیهای بدهیم و در آن تله انفجاری کار بگذاریم. به همین دلیل نوار پرتوی از قرآن آقای طالقانی را برداشتیم و در آن چراغی تعبیه کردیم. به این صورت که وقتی در کاست که باز میشد چراغ روشن میشد، یعنی منفجر میشد. عکس آقای طالقانی هم روی کاست بود و خیلی جالب درستش کردیم. بعد از پایان کلاس رفتیم جلو و هدیه را به ایشان دادیم. استاد تا کاست را دید با چهره متبسم گفت: چی؟ بچههای پیرو خط امام به من هدیه دادند. دستشان درد نکند و... بنده خدا همین که کادو را باز کرد رنگ صورتش شد مانند میت. اینقدر شوکه شده بود که با خودش حرف میزد و میگفت: خیلی بچههای مخی هستید. بنده خدا خیلی ناراحت شده بود و میگفت یعنی حالا من دست ندارم و چشمهایم کور شده. من و دوستم هم خیلی ناراحت شدیم که با نوار آقای طالقانی همچین کاری کردیم.
کلاردشت مجموعه آموزشی بود که قبل از ما کلاهسبزهای ارتش را برای آموزش آنجا میبردند. بعضاً درگیری با چریکهای فدایی هم آنجا اتفاق افتاده بود. ما را بردند بالای جنگل که دارای درختهای بلند بود. قرار بود تمام آموزشهای تئوری که دیده بودیم آنجا عملی شود. دو دسته شده بودیم، یک دسته به مسئولیت شهید سروان «شهرامفر» که 12 نفر بودند و مابقی افراد به مسئولیت ستوان نوری. دو چادر شدیم، چون جمعیت پسرها بیشتر بود، چادرشان هم بزرگتر بود. قرار شده بود برای هم کمین بگذارند و آن را خنثی کنند. شهید شهرامفرهیکل ریزی داشتند اما واقعاً ورزشکار بودند و خودش ورزش صبحگاهی را هم میداد. ایشان خیلی با بچهها بهجوش بود و مرد بسیار مؤمنی بود. روز دوم گفت امشب ساعت11:30 همه در چادر برادرها جمع شوید. بعضی از بچهها شبها زود میخوابیدند چون برق نداشتیم. از ابتدای آموزشی گفته بودند که آنجا غذا نداریم و هرچه خودتان شکار کردید بخورید. ولی جیره امریکاییها را برایمان میآوردند. گوشتهایش را میریختیم دور و میوههایش را میخوردیم. من شک کردم که این جلسه آموزشی نمیتواند باشد چون ما آموزشها را دیده بودیم. پوتینهایی که به ما داده بودند از سایز 40 به بالا بود اما پای من 38 بود. به همین دلیل آنها را با دو سه جوراب پایم میکردم. پوتینها را که درآوردم یک گوشه خاص گذاشتم تا هروقت لازم داشتم زود بپوشم. وقتی جلسه شروع شد دیدم شهرامفر دائم حرفهای تکراری میزند و به ساعتش نگاه میکرد گفتم غلط نکنم یه خبری هست. آماده نشستم سرساعت 12 که شد ما را بستند به رگبار شدید، اولش پشتمان لرزید. شهرامفر بلند گفت: یا ابوالفضل، چریکهای فدایی حمله کردند. بعد هم فانوس را برداشت و پرت کرد بیرون چادر. عباس ورامینی از این جریان اطلاع داشت. علت شک من این بود که ورامینی از ظهر اسلحههای بچهها را گرفت و خشابها را عوض میکرد. به من که رسیدگفت خواهر نیشابوری خشابت را بده عوض کنم و بهت مشقی بدهم. بهش گفتم: چه فرقی دارد؟ خلاصه با تعلل توانستم سر کارش بگذارم و خشاب را عوض نکردم. همان ظهر مطمئن شدم برنامهای هست که اینها خشاب را عوض میکنند.
آسمان تاریک بود و بچهها نمیتوانستند به راحتی کفشهایشان را پیداکنند. من سریع کفشهایم را پام کردم و رفتم بیرون چادر دیدم نوری فریاد میزد بچهها به ما کمین زدند برید. در آموزشهای قبل گفته بودند وقتی کمین خوردید باید دیوارههای ارتفاع را بالا بروید و خودتان را برسانید به محل تیراندازی. با خودم گفتم خوب برای چی این همه مسیر باید بروم. به همین دلیل گفتم: من نمیآیم. برای چی باید این همه راه را تا روستای «حسن کیف» بریم. بعضی از بچهها که در جلسه حضور نداشتند تازه از کیسه خوابهایشان بیرون آمده بودند و بعضیها هم کفش نداشتند که شهرامفر به یکی از آنها کفشهای خودش را داده بود. چون از حضور چریکهای فدایی ذهنیت داشتم یک لحظه شک کردم نکند راست میگویند و آنها به ما شبیخون زدهاند. به یک نفر از برادرها که او هم به طرف روستا نرفته بود گفتم: برادر بیایید از ارتفاع بالا برویم. رفتیم و بالای درختان یک ساعتی گذشت بچهها برگشتند و میخندیدند و تعریف میکردند. بچهها به همراه آقای نوری با صدای بلند حرف میزدند و میخندیدند و میآمدند. با خودم گفتم این چه نوع ضد کمین و عملیات شبانهای است. به همراهم گفتم: برادر بیا تیراندازی کنیم تا بچهها خودشان را جمع و جور کنند. یک تیر بالای سرشان شلیک کردیم. تمام خشاب تیر جنگی بود. همه بچهها مخصوصاً شهرامفر و نوری خیلی ترسیده بودند. شهرامفر سریع از دیوار و کوه بالا آمد و شروع کرد تیراندازی طرف ما که تیرهایش از بالای سرما رد میشد. آنها فکر میکردند ما چریکهای فدایی خلق هستیم. داد زدیم آقای شهرامفر ما هستیم، تیراندازی نکن. بعد فریاد زد: خواهر، چه میکنی نزدیک بود سکته کنم، فکر کردم واقعاً کمین خوردیم. شهرامفر نفر دوم تکواندو ارتشهای جهان بود و با چنان دقت و سرعتی آمد بالا و تیراندازی کرد، من متحیر مانده بودم. بعد گفت: ما واقعاً فکر کردیم چریکهای فدایی به ما حمله کردهاند. بعد از استعداد فراگیر دروس نظامی بچههای خط امام خیلی تعریف کرد بالاخص از شهامت دخترها چون در موقع راپل گفت: پسرها همه باید انجام دهند. دخترها هر کسی خواست. همه دخترها گفتند ما انجام میدهیم و مشتاقتر بودند.
چرا به کردستان رفتید؟
در لانه بودیم که اردیبهشت 59 جنازه شهدای پاوه را از جلوی لانه تشییع کردند. پاسدارهایی که سرشان را بریده بودند از جلوی لانه تشییع شدند. بعد اعلام شد که هر کس میتواند به منطقه کردستان برود تا جبهه آنجا خالی نباشد. سیستم آنجا به هم ریخته بود، میگفتند شهر محاصره شده و در دست گروهکهاست. شرایط خیلی سخت بود. خانم زحمتکش کرمانشاهی بود، گفت بچهها برویم ببینیم آنجا چه خبر است. با زحمتکش، شریعت پناهی و خانم سیدنژاد به منطقه رفتیم، ما قبل از همه به آنجا رفتیم. با ورامینی صحبت کردیم و گفتیم میخواهیم به کردستان برویم. گفتن این نکته ضروری است که ما تشکلی به اسم دانشجویان مسلمان پیرو خط امام از قبل نداشتیم و بنا هم بر این بود که بعد از قضیه لانه بچهها بروند دنبال زندگی خود و هیچ وقت هیچ کس نباید به اسم این تشکل کاری انجام بدهد. ورامینی گفت: برای رفتن تان ایرادی نیست اما شما نباید به اسم دانشجویان پیرو خط امام بروید که گفتیم ما خودمان میرویم و به این اسم کاری نداریم. میرویم کرمانشاه و از همانجا اعزام میشویم، شما هم لازم نیست بگویید ما از بچههای شما هستیم ولی فقط خودتان بدانید که ما به منطقه رفته ایم.
ورامینی کمی سربهسر ما گذاشت و گفت: میروید کردستان و کشته میشوید. او آن روزها ازدواج کرده بود و همسرش را هم به لانه آورده بود. من به خانمش بافتنی یاد داده بودم تا برای شوهرش یک بلوز ببافد. شهید ورامینی همیشه خندهرو بود. گاهی که بچهها پستهایشان را درست انجام نمیدادند. به شوخی میگفتیم برادر بچهها ممکن است جنازه شوند، (آمدن پاس بعدی طولانی شد)، هنوز نیامدند. در این افشاگریهایی که خانم بدیعی انجام میداد و اینها را به صورت کاریکاتوری درمیآوردند، آقای ورامینی و زحمتکش خیلی در آن نقش داشتند و موضوع کشیدن این شکلها همیشه بچههای عملیات بودند.
خانم زحمتکش و نرگس زودتر از ما رفته بودند. خانم سیدنژاد به من گفت: برویم پیش برادر هدایت، او از بچههای دانشگاه خودمان است که با هم در میاندوآب بودیم. صبح رفتیم سپاه در دفتر اطلاعات غرب پیش برادر هدایت که سالها بعد فهمیدم ایشان سردار «لطفیان» هستند. برادر هدایت گفت: شهر در محاصره است و همه خانوادهها فرار کردهاند. قبل از رفتن از لانه برادر همین آقای شیخ الاسلام که در حال حاضر پزشک هستند یک کارتن دارو برایمان آورد و گفت: اینها ممکن است آنجا به دردتان بخورد و ببرید. این بستههای دارو بهانه بهتری شد برای ما تا راحتتر بتوانیم به منطقه وارد شویم. قبل از آن میخواستیم به بهانه این که خبرنگار هستیم وارد کردستان شویم. داروها را گرفتیم و رفتیم. دلیل دیرتر رفتن ما از زحمتکش و نرگس هم همین بود. برادر هدایت گفت: من نمیتوانم مسئولیت شما را قبول کنم. گفتیم: ایرادی ندارد ما خودمان قبول میکنیم. گفت: این اظهارات را برایم بنویسید! یک نامه نوشتیم که ما مسئول خودمان هستیم و هر بلایی سرمان بیاید خودمان خواستیم و امضا کردیم. برادر هدایت با خنده گفت: سند مرگ خودتان را نوشتید. رفتیم پائین دیدیم خواهرها ایستادند کمی هم سربهسرشان گذاشتیم. به ایشان گفتیم منتظر ما نشدید و تنها آمدید، حالا که زودتر از شما به منطقه میرویم. همگی سوار هلیکوپترشنوک شدیم و با حمایت دو هلیکوپتر جنگی کبری رفتیم سنندج. همه شهر بهجز فرودگاه و پادگان دست گروهکها بود. هلیکوپتر نشست و پیاده شدیم که خدا رحمت کند شهید بروجردی به استقبالمان آمد. بعد ابوشریف آمد و چند تا از بچههای اصفهان.
فردای همان روز وقتی این خبر پیچید که ما آمدیم اعتراضها بلند شد بخصوص بچههای اصفهانی. آنها میگفتند یعنی چی که خواهرها اینجا آمدند، ما حواسمان به جنگ باشد یا به آنها. ابوشریف در جوابشان گفت: بین شما و اینها چه فرقی هست؟ شما رزمندهاید اینها هم رزمنده هستند. بعداً ما به حضور اینها در منطقه احتیاج داریم. تعدادی خانواده در اینجا هستند که برای برقراری ارتباط با آنها یک زن نداریم که با آنها حرف بزند. حالا که اینها خودشان آمدند شما اعتراض دارید؟! شهید «جودی» جوانی بود که ظاهرش شبیه امریکاییها بود برای دفاع ما برگشت گفت: چیچی میگویید؟ اینها رزمنده هستند نه ما. با دست به طرف من اشاره کرد و ادامه داد: این خواهر که میبینید هرشب در لانه جاسوسی، در قسمت جنگل پاس میدهد. یک دفعه با دستپاچگی گفتم: ای وای! برادر اشتباه میکنید. گفت: نه خودم چند بار آمدم از شما آب گرفتم. از ما چهار دختر انکار و از این شهید اصرار که نه من شماها را آنجا دیده ام. میگفت: نه شما خط امامی هستید و دنیا را تکان دادید؛ خیلی هم خوش آمدید.
رزمندهها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: جریان چیه؟ نگو بچههای سپاه که بیرون سفارت پاس میدادند ما را در آنجا دیده بودند. حتی یک مرتبه یکی از آنها آب خواست که من برادری را صدا کردم و به او آب داد اما در تاریکی منو دیده بود و چهره مرا به خاطر سپرده بود. چون آنجا برق که نبود فقط نور کم چراغ داخل خیابان میافتاد. آنجا ماندیم تا اینکه خدا رحمت کند شهید بروجردی رفتند پاسگاه افسران را از محاصره درآوردند و شوخیشوخی مدتها ما آنجا ماندگار شدیم. بعدها طوری شده بود که سر ما چهار نفر دعوا بود. برادر هدایت میگفت: بیایید با ما در اطلاعات کار کنید! علاوه بر ما چهار نفر یک خواهر و برادر هم از دانشگاه علم و صنعت آمده بودند که شوهر آن خانم اوایل جنگ در جنوب شهید شد. برادر مسلمی بود که شهید شد او هم دانشجو بود.
در مورد فعالیت خانمها در کردستان برایمان بگویید.
ما زمانی که کردستان بودیم، میدیدیم بدجور در آنجا به ما نیاز است. به همین خاطر به بچهها زنگ زدیم و گفتیم نمیگذارند ما بیاییم. همه میخواستند در کردستان کار کنیم. خواهر سیدنژاد با دادستانی در قضیه زندانیها همکاری میکرد. اما من این روحیه را نداشتم. در قضیه اطلاعات هم که اگر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. صدا و سیمای سنندج را راهاندازی کردیم و برنامه تهیه میکردیم و میخواندیم. تمام پرسنل صدا و سیما فرار کرده بودند. ارتباط مردمی داشتیم و مشکلات را در تهران به نمایندگان مجلس رساندیم تا اقدام کنند. دفتر فرهنگ و هنر که به ما تحویل داده شد از آنجا فرغون فرغون مرمی فشنگ جمع میکردیم و آنجا را تمیز کردیم. کارهای فرهنگی را انجام میدادیم. برادر رحیم (صفوی) هم آنجا بود که با وجود ما خیالش راحت شد و همسرش را به منطقه آورد. شهر هم به یک ثبات نسبی رسیده بود. اصلاً حضور ما دخترها در منطقه شاید بتوان گفت که برای نیروهای خودی دیگر خیلی اهمیت پیدا کرده بود. به دلیل اینکه با حضور ما به گروهکها و دیگر رزمندگان خودی این نکته را گوشزد میکرد که منطقه از امنیت خوبی برخوردار است.
یادم هست یک روز برادر هدایت ما را خواست و یک ماشین پیکان به ما دادند. گفتند این برای شما باشد. حالا نگو این تله بود. مسئولین امنیتی میخواستند صاحب این خودرو را پیدا کنند. ما هم از هیچ چیز خبردار نبودیم به راحتی با ماشین در شهر رفت و آمد میکردیم تا یک روز وسط راه یک نفر با دست جلوی ماشین را گرفت و شروع کرد سروصدا کردن که این ماشین برای من است و آن را از کجا آوردید؟... در همین حین برادرهای پاسدار خود را سریع رساندند و فرد مورد نظر را بازداشت کردند. ما شبها در دفتر فرهنگ و هنر که بودیم، ساختمان آن از یک طرف به استانداری بود از پشت بهصورت تراس بود که به یک رودخانه میرسید که آن طرفش دیوارهای وجود داشت و به یک خیابان میرسید که کاملاً در اختیار افرادی بود که ضدانقلاب بودند. به صورتی که حتی بچههای سپاه هم آنجا رفت و آمد نمیکردند. به غیر از ما یکسری از خانمهای دیگر هم آمده بودند. به آنها میگفتیم: بچهها الکی شلیک نکنید تا بهانهای دست برادرها ندهیم. اما در کل تنها دلهره ما این بود که نکند به عنوان گروگان به دست گروهکها بیفتیم.
خدا رحمت کند شهید بروجردی به ما نارنجک داده بود تا در کیفمان بگذاریم. به ما میگفت: وقتی ضدانقلاب ریختند دورتان، 5-4 نفر شدند نارنجک را بیندازید، به کم رضایت ندهید تا اگر خدای نکرده خودتان شهید میشوید چند نفر را هم به درک فرستاده باشید.