بديهی است که طرح نظرات گوناگون، اگر مستدل و علمی باشند، میتوانند درک و دريافت ما را از جهانی که در آن زندگی میکنيم غنیتر سازند. زمينههای درک آمريکاييان از خود هگل در نتيجه گيری فلسفة تاريخ خود میگويد: «آمريکا سرزمين آينده است و آيندة بشريت در آمريکا تعيين میشود». اين پيش بينی داهيانه دههها پيش از پيش بينی توکويل در «دمکراسی در آمريکا» انجام گرفت که طی آن توکويل قرن آينده (قرن بيستم) را قرن رويارويی آمريکا و روسيه ناميد که در آن دو نظام يکی مبتنی بر آزادی فردی (آمريکا) و ديگری مبتنی بر بردگی (روسيه) به چالش با يکديگر خواهند پرداخت. آمريکا برای خود آمريکايیها مترادف مفهوم استثناست. دکترين استثنايی بودن (exeptionalism) آمريکا در جهان از همان آغاز کشف و تصرف اين سرزمين و بعدها در جنگهای استقلال و پس از آن در نماد آمريکا به عنوان يک قدرت برتر خود را به نمايش میگذارد. آمريکايیها عميقا" بر اين باورند که کشور آنان يک استثنا در قاعدة کلی کشورهای جهان میباشد و آينده نيز در اين امر دگرگونیای پديد نخواهد آورد. باور عمومی در آمريکا اين است که نه تنها سرزمينشان بهترين، آزادترين، ثروتمندترين و قدرتمندترين کشور جهان است، بلکه آمريکا دنيای ديگری است، خوشبختتر و مصون و ايمن از تمام فاجعهها و جنگها که در کشورهای ديگر رخ میدهد. آمريکا از دويست سال پيش، سرزمين اصلی مهاجرت به شمار میرود. چرا؟ زيرا آمريکايیها بر اين باورند که خطاها و خيانتهای تاريخ را پشت سر گذاردهاند و يک استثنا (exeption) را نمايندگی میکنند. اينکه آمريکا با توجه به قوانين جاری سياست و تاريخ يک استثنا را نمايندگی میکند، يکی از مهمترين و اساسیترين تصوراتی است که از دوران روشنگری به ما رسيده است. آمريکا در درجه اول يک سرزمين مهاجران است که اين سرزمين را با اين آمادگی بنيان گذاری کردند که مردم سرزمينهای ديگر را بپذيرند و اين تفاوت اصلی آمريکا با اروپا میباشد. اما آمريکا با سرزمينهای مهاجرپذير ديگر نظير کانادا و استراليا اين تفاوت را دارد که ديگر سرزمينها به دليل جمعيت کم و نقش ضعيفشان در تاريخ دو قرن گذشته، ادعای اين استثناء بودن را نمیتوانند بکنند. اين دکترين که در آمريکا فاجعهها و جنگهای کشورهای ديگر رخ نخواهند داد يا نبايد رخ بدهند، يعنی دکترين مصونيت و امنيت مداوم آمريکا با باور به ضرورت مشروعيت و موقعيت قدرت آمريکا در هم تنيده شدهاند. اکنون با رويداد ١١ سپتامبر اين دکترين مصونيت و ايمنی مداوم آمريکا، ضربهای کاری خورده است. آمريکايیها با رويدادی روبرو شدهاند بسيار مهيبتر و خطرناکتر از ترور جان اف کندی و آنها اين احساس تازه را تجربه میکنند که کشورشان قابل تعرض، تعدی و در دسترس تجاوز است. سخن پردازی و سخنوری (Rhetorik) جنگ سرد دوباره در اين جنگ با تروريسم خود را به نمايش گذاشت و مک کارتيسم دوباره به آمريکا بازگشت. سخن از جنگ صليبی از جانب بوش به ميان آمد و مسلمانان به صورت خطری هم بالقوه و هم بالفعل برای امنيت غرب و جهان قلمداد شدند. واکنش به اين عمليات تروريستی ١١ سپتامبر، به حرکت درآوردن حمايت خارجی در سرتاسر جهان بر عليه تروريسم بود. دنيای امروز طبيعتا" به دو اردوگاه متخاصم تقسيم نمیشود و «دشمن» را نمیتوان با اين يا آن دولت ملی همتراز گذاشت. همانند اقتصاد، فرهنگ و حتی اپيدمیهايی نظير ايدز، تروريسم نيز يک پديده فراملی و فرادولتی است. نبايد اين را پنهان داشت که پس از رويداد ١١ سپتامبر، يک بازگشت به مذهب و دين به طور عاميانه، پيش پاافتاده و بی ارزش در جهان صورت گرفت که هم در غرب به صورت بازگشت به کليسا و آرمانهای مسيحيت خود را نشان داد و هم در شرق به صورت تظاهرات گسترده و به طرفداری از بن لادن. اين بازگشت به سوی مذهب میتواند يکی از خطرناکترين چالشهای قرن بيست و يکم باشد. اما اين تظاهرات در غرب و شرق، هر چقدر سطحی و پيش پاافتاده باشد، نبايد مسئله اصلی و اساسی را از نظر ما دور بدارد. مسئله اساسی اين است که سياستمداران آمريکايی تروريسم و مبارزه با آن را به چالش اساسی جهان تبديل کردهاند و بيم آن میرود که ساير مسائل و موضوعات مهم جهانی نظير اختلاف شمال و جنوب، پديده روند جهانی شدن، کاسته شدن از حدود اختيارات دولتهای ملی و مسائلی نظير محيط زيست و غيره را تحت الشعاع خود قرار بدهد. تروريسمی از نوع جديد آن که ما در رويداد ١١ سپتامبر مشاهده کرديم، هيچ هدف مشخصی را دنبال نمیکند. اينگونه تروريسم واکنش شورشی آن بخشی از جهان است که در نتيجه اقتصاد جديد (new economy) ، سکولاريسم جديد و مدرنيسم صدمه میبيند. اين شورش بر عليه معماران و سوداگران روند جهانی شدن صورت میگيرد. اين نه اسلام، بلکه تعبيری از اسلام است که از نظر دنيوی مخالف رفرم و از نظر اخلاقی گذشته گرا میباشد و درحال حاضر از تمام جريانهای اعتقادی تشکيل میشود که خود را از جانب هرگونه دگرگونی در جهان مورد تهديد احساس میکنند. از اين رو جای شگفتی نيست که تمام کسانی ـ مسلمان يا غيرمسلمان ـ که خود را در زمره بازندگان روند جهانی شدن میيابند، از هر شکست برندگان اين بازی شادمان میشوند. شادی بسياری از مردم جهان سوم و دنيای پيرامونی ـ نه فقط مسلمانان ـ با درنظر گرفتن اين واقعيت قابل درک میشود. آيا آمريکايیها در سياستهای خويش دچار خطا نشده اند؟ طبيعتا" شدهاند. آيا آمريکايیها مرتکب هيچ سياست اشتباهی نشده اند؟ مسلما" شدهاند. فهرست خطاها و سياستهای نادرست آمريکا دراز و طولانی است. از پرتاب بمب اتمی بر هيروشيما و ناکازاکی تا جنگ ويتنام و جنگ نيکاراگوئه. از حمايت يکجانبه از دولت اسرائيل تا سياست دشمنانه نسبت به کوبا. از کودتا بر عليه دولتهای ميانه رو و مستقل مانند مصدق، لومومبا و آلنده تا به حرکت درآوردن روند جهانی شدن که بسياری از مردم جهان و ملتها را به مرز فقر و تنگدستی کشانده است. از پرتاب موشک به سوی هواپيمای مسافربری ايران در خليج فارس تا حمايت از طالبان برای دستيابی به منابع زيرزمينی آسيای ميانه. در زمينه سياست داخلی نيز میتوان انتقادهای کوبندهای به آمريکا وارد ساخت. نظير قانون مربوط به حمل اسلحه، وضعيت بد سياهان و ديگر اقليتها، نقش بی مسئوليت رسانههای گروهی و نقش مخربتر فرقههای مذهبی و مذهب به طورکلی و نقش پول در سياست داخلی و خارجی آمريکا. اما تمامی اين انتقادها بايد با پذيرش اين اصل صورت بگيرند که اين کشور (آمريکا) چه اهميتی برای بقيه جهان دارد. در اروپا و ساير نقاط جهان بحث دربارة آمريکا معمولا" همراه با پيشداوریهای بسيار است. اين بحثها در اروپا معمولا" با نگاه از بالا و در جهان سوم با عوام فريبی همراه هستند. باوجود همه اشتباهات، خطاها و سياستهای نادرست آمريکا، امروزه اين کشور ثروتمندترين کشوری است که در طول تاريخ وجود داشته است و بخش بزرگی از مردم جهان آرزوی مهاجرت به اين سرزمين را دارند. اين کشور يک فرهنگ زنده را نمايندگی میکند که از فيلم و موزيک گرفته تا پزشکی، میتواند سرمشق ديگران باشد. و از نظر سياستهای مربوط به آزادی زنان و يا مهاجران ترازنامة درخشانی دارد. ولی معمولا" در بحثها اين ناديده گرفته میشود و موضوع بحث اکثر مردم جهان و يا روشنفکران درباره نظاميگری آمريکاييان و شادی آنان از جنگ دور میزند. اگر ما اصطلاح «فرهنگ کاوبوی» را به کنارگذاريم، در واقع نظاميگری آمريکاييان بيشتر يک اسطوره است تا يک واقعيت. هيچ ابر قدرت يا قدرت بزرگی در طول تاريخ تا به اين حد محتاط و خوددار عمل نکرده است. اگر ما نقش انگلستان و فرانسه را در زمان کلنياليسم به يادآوريم و يا همچنين نقش تهاجمی دول محور را در جنگ جهانی دوم و يا سياست شوروی پيشين را پيش چشم آوريم، و يا حتی اگر بخواهيم دورتر به تاريخ بنگريم و امپراتوری عثمانی را در نظر بگيريم و يا دورتر تا امپراتوری رم باستان، هرگز ابر قدرت يا قدرت برتری را نمیبينيم که در عين ايجاد ديناميسم و پويايی در روند تاريخ، يک نظم آزاد را در جهان نمايندگی کرده باشد. قدرتهای پيشين يا بسيار ايستا بودهاند و نظم ايستايی (statische Ordnung) را محافظت میکردند، مانند امپراتوری عثمانی و يا ملتهای تحت سلطه خويش را زير فشار شديد قرار میدادند و نظم سنگينی را بر جهان حاکم میکردند نظير امپراتوری رم. دولتهای کلنياليستی قرنهای هجده و نوزده ترکيبی از هر دو مورد بالا بودند. آمريکا اولين ابر قدرتی است که در عين حفاظت از نظم پويای سرمايه داری آمريکايی که میخواهد بر سراسر جهان حاکم گرداند ـ و اين البته باعث مقاومتها و مخالفتهای بسياری در سراسر جهان میشود ـ يک ساختار آزاد از دولتهای ملی در سرتاسر جهان به وجود آورده است. در فرهنگ چپ جهانی، واژة امپرياليسم جای ويژهای دارد و در بيشتر موارد با اين واژه نام آمريکا به ذهن خطور میکند. از پايان جنگ جهانی اول آمريکا به عنوان يک قدرت بزرگ، پس از جنگ جهانی دوم به عنوان يکی از دو ابر قدرت و پس از پايان جنگ سرد به عنوان تنها ابر قدرت بازمانده در جهان خودنمايی میکند. اين قدرت عظيم سرچشمه در منابع عظيم قدرت نظامی، ديپلماتيک، سياسی، اقتصادی و فرهنگی اين کشور دارد که در روابط بين المللی نقش فائق را بازی میکند. آمريکا به عنوان يک قدرت سلطه جو و سيادت طلب (hegemoniale Macht) پس از جنگ جهانی دوم عمل میکرد و پس از بيرون رفتن يا بيرون راندن شوروی از عرصه رقابت جهانی بر سر قدرت برتر، آمريکا به عنوان تنها ابر قدرت بازمانده در جهان، نيروهای سلطه جو و برتری طلب خود را توسعه داده است. اين کشور (آمريکا) و غرب به طور کلی ده سال پيروزی بر کمونيسم را جشن گرفت. اما اين پيروزی يک پيروزی بی دوام و گمراه کننده بود. در پايان جنگ سرد، هنری کيسينجر که دههها سياست آمريکا و جهان را به طور نظری و عملی تحليل کرده و در قله قدرت قرار داشت، کتابی نوشت به نام «ديپلماسی» و در آن پس از تحليل سياست بين المللی طی چهارصد سال گذشته و به ويژه دو سده اخير، رهنمود میداد که سياست بين المللی پس از پايان جنگ سرد بايد به نظم پس از کنگره وين ـ پس از شکست ناپلئون در ١٨١٥ ـ که تا ١٩١٤ و آغاز جنگ اول جهانی بر اروپا و به تبع آن بر جهان حاکم بود، بازگردد. او پيشنهاد میکرد که ارکستر کشورهای غربی بايد احياء شود و جهان را هدايت کند. همانگونه که ارکستر کشورهای اروپايی از کنگرة وين تا آغاز جنگ جهانی اول جهان را اداره میکرد. آنچه کيسينجر فراموش میکند، اين است که جهان امروز ديگر جهان پيش از سال ١٩١٤ نيست و احيای يک آريستوکراسی غربی که بتواند بقيه جهان را در حالت کيش شطرنج نگاه دارد، ديگر ممکن نيست. جهان پس از سال ١٩٩٠ جهان ناآرام و آشفتهای است و اشباح زيادی در آن درحال حرکتند. حتی جرج بوش پدر که گمان میکرد در وجود صدام حسين شبح سرگردانی را يافته است، نتوانست نظم نوين جهانی را چنان که میخواست برپا کند و به جای آن بی نظمی نوين جهانی ايجاد شد که درآن اشباح زيادی سرگردان شدند. در جعبة پاندورا باز شد و موجودات عجيب و غريبی نظير طالبان و بن لادن توانستند حتی آمريکا را در درون خانه خود به مبارزه بطلبند. در اينجا بايد يادآوری کرد که آمريکا با سياستهای نادرست، آن نگرانه و نزديک انديشانه خود، در پروراندن اين اشباح و آزاد ساختن آنان در صحنة سياست بين المللی نقش بسزايی داشته است. طالبان و بن لادن پروردة سياستهای نادرست خود آمريکايیها هستند و اين را هرگز نمیتوان فراموش کرد. استراتژی آمريکا در جنگ سرد اين بود که با بنيادگرايی اسلامی عليه قدرت شوروی در افغانستان و منطقه ائتلاف کند و رويدادهای ١١ سپتامبر نشان داد که آن اتحادی نامقدس و شوم بوده است با نتايج غيرقابل پيش بينی برای تمام جهان. حتی سالها پس از پايان جنگ سرد و چندماه پيش از ١١ سپتامبر، برژينسکی در يک سخنرانی در مونيخ پيش بينی میکند که دويست ميليون مسلمان در جنوب مرزهای روسيه به جنگ با اين کشور خواهند پرداخت. اين اتحاد نامقدس و شوم تا به آنجا پيش رفت که طالبان را در افغانستان فاکتور ثبات قلمداد میکرد. اما ريشه اين آن نگری و نزديک انديشی آمريکاييها را بايد در ديناميسم و پويايی جستجو کرد که آنان با فرماسيون اقتصادی، سياسی و فرهنگی خود در آمريکا و به تبع آن در جهان ايجاد کردهاند. با پيگيريی که آمريکاييها در اين پويايی دارند، نمیتوانند هم برای دراز مدت برنامه ريزی کنند. اين اصل پويايی در فرهنگ و تمدن آمريکايی توضيح میدهد که چرا سياستهای آمريکا به طورکلی منوط به کوتاه مدت است و حداکثر ده تا پانزده سال را در برمی گيرد. سياست خارجی آمريکا در بيشتر موارد به اهداف بلاواسطه میانديشد، پيروزیهای مقطعی را گاه به هر قيمتی برمی گزيند و در اين راه حتی اهداف بلندمدت را قربانی میکند. نمونه بارز اين سياست منوط به دستيابی به اهداف کوتاه مدت، کودتای بر عليه مصدق است. آمريکاييها میخواستند بدينوسيله از نفوذ کمونيسم در ايران جلوگيری کنند و هژمونی خود را بر ايران حفظ کنند. ولی پس از ٢٥ سال با انقلاب ايران روبرو شدند که حتی منجر به قطع روابط ايران و آن کشور گرديد. نمونة ديگر اين سياستهای نزديک انديشانه مسلح کردن عراق تا بن دندان بود، تا در برابر امواج انقلاب ايران ايستادگی کند، غافل از اينکه صدام حسين نيز شبح خطرناکی است و میتواند به خطری برای منطقه و به تبع آن جهان تبديل شود. با رويداد ١١ سپتامبر، خود آمريکا گرفتار اين تار عنکبوتی شد و با بمباران افغانستان و قرارگاههای طالبان میخواست اين تار عنکبوت را پاره کند و بروبد. پيشتر به نظر کيسينجر در مورد آيندة جهان مطابق پيشنهاد او اشاره کردم و در سرآغاز اين مقاله نقل قولهايی از هگل و توکويل آورده شد. هگل و توکويل از اروپا و از ديدگاه اروپايی به آمريکا نگاه میکردند. حتی کيسينجر برخاسته از اروپاست و به همين دليل هم پيشنهاد او مبنی بر ايجاد ارکستر همنواز کشورهای غربی ـ اگر چه طبق نظر او رهبری اين ارکستر را طبيعتا" آمريکا بايد بر عهده بگيرد ـ يک پيشنهاد اروپايی است. در اروپا روند تحولات کندتر، بطئیتر و به همين دليل ژرفتر و ماندگارتر است. آمريکا نيز اگر بخواهد قربانی سياستهای نزديک انديشانه خود نشود، بايد اندکی از تحرک سرگيجه آور خويش که بر اثر پويايی آن دارد زمان را نيز از بين میبرد، بکاهد و آهستهتر و با تامل بيشتر در عرصة سياست بين المللی بازی کند. اينکه آيا آمريکا خواهد توانست چنين آهستگی را در سياستهای خويش وارد کند، پرسشی است که آينده بدان پاسخ خواهد داد. تمامی قدرتهای پيشين بر اثر توسعه طلبی بيش از حد خود نابود شدهاند. دليلی وجود ندارد که آمريکا در اين مورد استثنا باشد. اگر آمريکا اين واقعيت را بپذيرد که جزيی از جهان ـ اگر چه جزء بسيار بزرگ آن ـ است و در اين جهان چند قطبی تمايل به سلطه جويی خود را محدود کند، میتواند در قرن حاضر نيز سرزمين آينده باشد وگرنه به همان سرنوشتی دچار خواهد شد که قدرتهای پيشين دچار شدند. نکاتی پيرامون سياست خارجی آمريکا در سياست خارجی آمريکا، همواره ميان آرمان گرايان (idealists) و واقع گرايان (realists)، و ميان انزواگرايان (isolationalists) و جهان گرايان (internationalists) رقابت و کشاکش بوده است. آرمان گرايان بر اين باورند که جامعه و حکومت آمريکايی بهترين نوع جامعه و حکومت میباشد و بايد در سرتاسر جهان پياده شود. نوعی ايدة برگزيدگی و پيامبرانه در اين انديشه به چشم میخورد. البته اين نوع آرمان گرايی با آرمان گرايیهای ديگر تفاوتهای بسيار دارد و بويژه اگر در نظر آوريم که ريگان يک آرمان گرای تمام عيار به مفهوم آمريکايی کلمه بود، آنگاه متوجه معنای دقيق آن خواهيم شد. واقع گرايان اما مطرح میکنند که هر آنچه برای آمريکا خوب است، لزوما" برای ساير نقاط جهان خوب نيست و بايد سياست خارجی آمريکا بر مبنای اصول و مبانی واقعی و دادههای عرضه شده در عرصة سياست تعيين شود و منافع ملی آمريکا در راس سياست گذاریها قرار گيرد. از جملة اين واقع گرايان میتوان به هنری کيسينجر اشاره کرد. او بويژه در کتاب مشهور خود «ديپلماسی» که پيشتر به آن اشاره شد، به اصول سياست واقع بينانه (Realpolitik) اروپايی باز میگردد که تامين و گسترش تامين منافع را در راس اهداف کوتاه مدت، ميان مدت و دراز مدت کشور قرار میدهد. آنجا که آرمان گرايان اهداف بلندپروازانه و جاه طلبانه در زمينة مثلا" به کرسی نشاندن حقوق بشر در سرتاسر جهان و اجرای قوانين دمکراسی در همه کشورهای جهان ـ که غالبا" به استفاده ابزاری از اين اهداف میانجامد ـ پای میفشارند، واقع گرايان از اين خط مشی حرکت میکنند که آيا اين اجرای قوانين حقوق بشر و دمکراسی در کشورهای جهان با منافع آمريکا خوانايی دارد يا نه. آرمان گرايان معمولا" به جنگهای ايدئولوژيک دست میزنند و معمولا" يک جهانبينی مانوی (manichaeistisches Weltbild) را نمايندگی میکنند که بر حسب آن جهان به دو اردوگاه خير و شر تقسيم میشود که در آن طبيعتا" آمريکا در جهت خير قرار میگيرد. واقع گرايان در سياست آمريکا همواره از سياست منافع و قدرت (Intressen/und Machtpolitik) حرکت میکنند و معمولا" در جهت مستحکم گردانيدن نقش آمريکا در سرتاسر جهان عمل میکنند. انزواگرايان بر اين باورند که آمريکا نبايد سياست خارجی بسيار فعالی داشته باشد و بايد خود را از مسائل و مشکلات جهان کنار بکشد و برای مثال آنان خواستار اين هستند که آمريکا بايد از پايگاههای دريايی و زمينی خود در بيرون از اين کشور و در ساير کشورهای جهان بيرون بيايد و آنها را تخليه کند و در صدد تحميل ارادة خود بر ديگر کشورها نباشد و خود را درگير در مشکلات آنان نکند. بر خلاف اين نظر، جهان گرايان معتقدند که آمريکا بايد سياست خارجی بسيار فعالی داشته باشد، پايگاههای زمينی و دريايی خود را در سرتاسر جهان حفظ کند و به عنوان بازيگر اصلی در عرصة سياست جهانی حضور داشته باشد. اگرچه پس از پايان جنگ جهانی اول، جهان گرايان خطوط اصلی سياستهای آمريکا را تعيين میکنند و انزواگرايان در حاشيه سياستگذاریهای آمريکا قرار دارند، ولی آنان (انزواگرايان) در مواردی وارد عرصه سياست شده و تعيين تکليف میکنند و يا روند جهان گرايی بيش از حد جهان گرايان را محدود کرده و به صورت عامل بازدارنده عمل میکنند. پس از رويداد ١١ سپتامبر دوباره جهان توسط جرج بوش (پسر) به دو اردوگاه خير و شر تقسيم شد و او رسما" اعلام کرد: «شما يا با ما هستيد و يا عليه ما». او دستور حمله به افغانستان را صادر کرد و بارها اين جمله را تکرار کرد که هدف ما از بين بردن بن لادن، القاعده و طالبان است. در اينجا مشخص میشود که او (جرج بوش پسر) همانند پدرش يک جهان گرا و آرمان گرا در مفهوم سياست خارجی میباشد. اما در عين حال صداهای بسياری از جانب انزواگرايان و واقع گرايان نيز بلند شد که بايد منافع ملی آمريکا در نظر گرفته شود و يک سياست واقع بينانه در رابطه با افغانستان اعمال شود و مثلا" با گروهی از طالبان که ظاهرا" ميانه روترند مذاکراتی صورت بگيرد و همچنين انزواگرايان خواستار خروج نيروهای آمريکا از عربستان سعودی شده و استدلال میکردند که حضور نظامی آمريکا در يک کشور اسلامی (عربستان سعودی) سبب واکنشهايی تند در جهان اسلام و از آنجمله ترور ١١ سپتامبر میشود. در عمل اما در اين برهه تاريخی زمان به نفع جهان گرايان و آرمان گرايان بود و خط سقوط طالبان در افغانستان پيش رفت. به هر روی هر چهار نظر بالا در سياست خارجی آمريکا مدافعان و مخالفانی دارد و انجام يک سياست مطلوب و دلخواه معمولا" در يک روند طولانی بحث و جدل به دست میآيد و در بيشتر موارد گونهای مخرج مشترک ميان نظرات بالاست که معمولا" منافع گروههای مختلفی را دنبال میکنند. از نقطه نظر منافع منطقه و ايران، طبيعتا" سياست سقوط طالبان و تشکيل يک دولت ائتلافی در افغانستان که منافع تمام گروههای قومی و فرهنگی را تامين کند، بهترين راه حل به شمار میرفت. اگرچه پاکستان بر اين امر پای میفشرد که بخشی از طالبان در دولت ائتلافی سهمی از قدرت را داشته باشند. آنچه مسلم است انزواگرايی آمريکا اصلا" به سود منطقة خاورميانه و جهان نيست. برای مثال طی هشت ماه پيش از ١١ سپتامبر، آمريکا در رابطه با مسئله اسرائيل و فلسطين موضعی انزواگرايانه اتخاذ کرد و اين مسئله امر را بر شارون مشتبه ساخت که او هر کار بخواهد میتواند با فلسطينیها بکند. رويدادهای ١١ سپتامبر آمريکا را متوجه اين امر ساخت که نمیتواند از جهان و مشکلات آن برکنار بماند. اگرچه جهان گرايی آمريکا مشکلاتی از قبيل جنگ خليج فارس در سال ١٩٩٢ و جنگ کوزوو را به وجود آورده است، ولی انزواگرايی آمريکا به مراتب نتايج شومتر و وحشتناک تری را برای جهان دربرخواهد داشت. نظير سياست انزواگرايانه هوور که منجر به پيشروی هيتلر و آلمان نازی در اروپا پيش از ورود آمريکا به صحنه جنگ در زمان روزولت شد. با ورود آمريکا به صحنه جنگ جهانی دوم در زمان روزولت، بار ديگر جهان گرايان و آرمان گرايان در عرصة سياست خارجی اين کشور دست بالا را پيدا کردند و هنوز هم چنين است. ولی اينجا و آنجا گاه و بيگاه صدای انزواگرايان به گوش میرسد. به نظر میرسد که هم انزواگرايی و هم جهان گرايی، هم آرمان گرايی و هم واقع گرايی آمريکا به جهان صدماتی وارد میکند و مخالفتهايی نيز دربردارد. ريشه اين مسئله را ما بايد در ناقرينگی نظم موجود در جهان (asymmetrische Weltordnung) جستجو کنيم. پيش از پايان جنگ سرد، جهان به دو اردوگاه تقسيم میشد و صرفنظر از ادعاهای ايدئولوژيک آنان هر دو اين دو قطب از نظر موقعيت قدرت با يکديگر قرينه (symmetrisch) بودند و اين قرينگی دو ابر قدرت امکان عمل هر دو آنان را در سطح جهان محدود میکرد. اما پس از فروپاشی شوروی و کاهش قدرت روسيه در عرصه بين المللی، آمريکا به عنوان ابرقدرت بلامنازع امکان عمل بيشتری در سرتاسر جهان پيداکرد. اروپا از نظر نظامی وابسته به آمريکا در پيمان ناتو است و نمیتواند مستقل عمل کند. عدم کارآيی ديپلماسی اروپايی را همگان در جريان از هم گسيختگی يوگوسلاوی به ياد دارند. اروپايیها هنوز نتوانستهاند سياست خارجی و دفاعی خود را هماهنگ کنند و به دليل منافع متفاوتی که در زمينهها و مناطق گوناگون جهان دارند، در آينده نزديک نيز قادر نخواهند بود سياست خارجی و دفاعی مشترکی را به پيش برند، اگرچه وجود يورو بعنوان پول واحد اروپايی به همگرايی بيشتری در سياستهای آنان خواهد انجاميد. وجود انگلستان در اتحادية اروپا که در عين حال در يک رابطة ويژه با آمريکا (special relationship) به سرمی برد، فقط يکی از عوامل اين ناتوانی است. فرانسه و آلمان نيز باوجود روابط ويژه با يکديگر در مورد سياست خارجی و دفاعی گاه نقطه نظرهای کاملا" متفاوتی را نمايندگی میکنند که از درک آنان از اين سياستها و سنت سياسی آنان برمی خيزد. به گفته هلموت اشميت آلمان از نظر اقتصادی يک غول و از نظر سياسی يک کوتوله محسوب میشود و اين حرف بسيار معنی دار است. آلمانیها هنوز پس از وحدت دو آلمان خطوط سياسی ويژهای را نمايندگی نمیکنند و ميان سياست مستقل اروپايی و رابطه ويژه اشان با آمريکا در نوسانند. به نظر يوشکا فيشر وزير امورخارجه کنونی آلمان، اين کشور پس از تجربه نازيسم و جنگ جهانی دوم آموخت که در سياست جهانی آرام و حتی با صدای آهسته صحبت کند. اگرچه علم سياست مفاهيم کليديی نظير سياست واقع بينانه (Realpolitik) و سياست جهانی (Weltpolitik) را مديون دانشمندان آلمانی است، ولی اين کشور در زمينه سياسی و ديپلماتيک هنوز نتوانسته است همان نقشی را بازی کند که مثلا" از نظر اقتصادی در جهان بازی میکند. کيسينجر زمانی میگفت: آلمان برای اروپا بزرگ و برای جهان کوچک است و اين گفته نغز از سويی به قدرت عظيم اقتصادی آلمان نظر دارد و از سويی محدوديت امکانات جغرافيايی و عدم دسترسی آن به منابع زيرزمينی را آشکار میکند. فرانسه مستقلترين دولت اروپايی است. اين کشور باتوجه به تاريخ درخشان انقلابات شکوهمند خود و با برخورداری از قدرت سياسی و نظامی میتواند در سياست جهانی به طور مستقل عمل کند و مثلا" در مورد کوبا، نيکاراگوئه و ايران بدون توجه به اعتراضات آمريکا سياست خويش را به پيش ببرد. وجود مستعمرات پيشين اين کشور که اکنون به صورت جمعيت فرانکوفونها درآمده، با جمعيت کشورهای مشترک المنافع انگلستان رقابت میکند و همچنين از تسلط بلامنازع زبان انگليسی در جهان میکاهد. (همين نقش را اکنون زبان آلمانی و اسپانيايی نيز دنبال میکنند). با اين حال فرانسه نيز امکان عمل محدودی دارد و به قول کيسينجر پس از جنگ جهانی دوم نقش اپوزيسيون جهانی آمريکا را بازی میکند. به هر روی روسيه و اروپا اگرچه به عنوان دو قطب بزرگ در معادلات بين المللی هستند ولی توانايی و امکان عمل محدودی به ويژه در مسائل بحران زای جهانی دارند. بنابر دلايل بالا آمريکا به عنوان تنها ابر قدرت بازمانده در جهان يک نظم ناقرينه را نمايندگی میکند و به ويژه اين در جنگ افغانستان خود را نشان داد که جنگ يک غول با آدم کوچولوها بود و به قول لوموند برای اولين بار در تاريخ يک ابر قدرت به جنگ يکنفر میرفت. در شرايط کنونی و باتوجه به قدرت فوق العاده آمريکا بايد خواستار عملکرد بيش از پيش سازمان ملل شد و اين اصل هنجارگذار (normativ) را مطرح کرد که آمريکا جزئی از جهان و نه فقط رهبر آن است. اگر آمريکا میخواهد رهبری جهان را بر عهده داشته باشد، بايد يک سياست امپراتوری (Imperial) و نه امپرياليستی را دنبال کند. يعنی بايد به عنوان داور بازی و نه طرف دعوا عمل کند و منافع ساير ملتها و دولتها را در نظر بگيرد و نه فقط منافع خود آمريکا را. در غير اينصورت ما در قرن بيست و يکم شاهد جنگهای بسياری به رهبری آمريکا خواهيم بود و اين نه فقط برای جهان بلکه حتی برای خود آمريکا نيز آسيبهای فراوانی به بارخواهد آورد. از سوی ديگر بايد به ساير کشورها و مناطق جهان اين سخن نغز سعدی را يادآور شد: «برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی».