«لنگستون كزاد» كماندوي عضو گروه «نور آبي» به سختي مي تواند كلهي طاس چارلي را توي تاريكي و شنباد تشخيص بدهد كه از اين طرف به آن طرف مي رود. اولين احساسي كه بعد از گرفتار شدن توي اين جهنم به لنگستون و همقطارهايش دست داده، نفرت از سازمان هواشناسي است. گندشان بزند: «هوايي صاف و بدون هيچگونه ناآرامي جوي!»
آنچه مسلم است اينكه هليكوپترها دير كرده اند و اين اصلا خبر خوبي نيست. كزاد مي داند كه الان دل توي دل چارلي نيست. سرهنگ «چارلز بك ديث» گردن كلفت، با آن قد دو متري و كلهي تراشيده و پوست پر چين و چروكش. الان مثل يك بشكهي باروت آماده انفجار است. كزاد فرماندهاش را خوب ميشناسد. او از زمان تاسيس نور آبي، بعد از جنگ ويتنام، در كنار چارلي بوده است.
چارلي در ويتنام فرماندهي گروه «پروژهي دلتا» را به عهده داشت. اين گروه فوق سري از ميان نيروهاي ويژه، انتخاب شده بود و با بودجهي «سيا» نگهداري ميشد. بعد از آن بود كه «نور آبي» تشكيل شد. گروهي كه خطرناكترين و نااميدانهترين ماموريتها، به آنها محول ميشود. و حالا اين گروه در «كوير يك» در نزديكي طبس، در خاك ايران به انتظار رسيدن «سي استاسيون» ها، به زمين و زمان فحش ميدهد.
«سي استاسيون» نامي است كه آمرئيكاها به نوع دريايي هليكوپترهاي «سيكورسي آر اچ – 53» دادهاند. اين هليكوپترهاي دو موتوره، قادرند 37 نفر كاملا مسلح براي جنگ را با سرعت 315 كيلومتر در ساعت جابجا كنند. «سي استاسيون» ها در حين پرواز قادر به سوختگيري هستند. «سي استاسيون» همان هليكوپتري است كه در يك مانور آزمايشي توانست فاصله بين ساحل شرقي و غربي آمريكا را بدون فرود طي كند و در يك نمايش هوايي هم، با سوختگيري در حال پرواز از اقيانوس اطلس گذشت!
در فاصلهي فرود اولين هواپيماي هركولس، چهار ساعت پس از پرواز از جزيرهي «مصيره» عمان، تا رسيدن هليكوپترها يك دستگاه جيپ و چند موتور سيكلت براي رفت و آمد بين هواپيماها و هليكوپترها، از اولين هركولس «سي –130» تخليه ميشوند. «سي –130» واقعا يك هركول پرنده است. چهار موتور دارد و قادر است دو تانك و يك جيپ را حمل كند، چيزي حدود 200 سرباز مسلح به راحتي توي آن جا مي شوند و سرعتشان حداكثر به حدود 600 كيلومتر در ساعت مي رسد. علاوه بر تو و تجهيزات، هركولسها سوخت مورد نياز هليكوپترها را نيز حمل ميكنند.
«لنگستون كزاد» از فرود اولين هليكوپترها با خبر ميشود: «فقط يكي؟!» به او فكر مي كند كه حتما بقيه توي طوفان شن پدرشان درآمده است. لنگستون مطمئن است كه چارلي بايد از جزييات بيشتري باخبر باشد. كماندوهاي سرنشين هليكوپترهاي فرود آمده، دست كمي از خود آنها ندارند. فحش از دهانشان نميافتد. لنگستون براي اولين بار از شروع اين شب مسخره، احساس عجيبي دارد. دلهره يا نگراني؟! اهميت نميدهد. بايد به چارلي اعتماد كرد. هر چند خود چارلي هم توي دستپاچگي دست كمي از بقيه افراد ندارد.
طبق برنامه، هشت هليكوپتر در ساعت شش و 30 دقيقهي بعد از ظهر از روي ناو و هواپيمابر «نيميتس» در خليج فارس، كه در آن زمان به فاصلهي 30 مايلي ساحل ايران – حوالي مرز ايران و پاكستان – رسيده است، به پرواز در ميآيند. هنگامي كه به مرز ايران مي رسند، هوا تاريك شده است. هليكوپترها بايد از ميان درهها و يك مسير پيچاپيچ كه از ماهها قبل به كمك عكسبرداري دقيق شناسايي شده است، پرواز كنند. اين كار چندان سخت نيست. خلبانهاي «سي استاسيون» ماهها براي پرواز در ارتفاع پايين آموزش ديدهاند و مجهز به اشعهي مادون قرمز براي ديد در شب هستند.
هليكوپترها بر فراز مسيري كويري كه از حوالي شهر ريگان – نزديك بم – مي گذرد در حال پرواز هستند. تقريبا دو ساعتي از پروازشان گذشته است و حدود 500 كيلومتر از مسير 900 كيلومتري را طي كردهاند كه خنك كنندهي موتور يكي از هليكوپترها خراب مي شود. هليكوپتر، ناچار تن به فرود اجباري مي دهد و يك هليكوپتر ديگر نيز به زمين مينشيند تا سرنشينان هليكوپتر خراب شده را با خود ببرد. هليكوپترها به پرواز ادامه ميدهند ولي مدت كوتاهي پس از خرابي اولين هليكوپتر، دومين هليكوپتر هم دچار نقص فني ميشود. نقص اين يكي در دستگاه مخصوص حفظ تعادل است. خلبان قدرت جهتيابي را از دست ميدهد و دچار سرگيجه ميشود و...
طبيعي است كه چارلي، از تمام اين حوادث، بوسيله بي سيم، باخبر باشد. اما كزاد و بقيه افراد مدتي بعد ميفهمند كه دلهره و اضطرابشان بي دليل نبوده است. كزاد حس ميكند كه از آغاز، خيلي چيزهاي خارج از برنامه اتفاق افتاده است. خدايا! توي كلهي طاس چه ميگذرد. هر كس ديگري جاي او بود حداقل به فكر مي افتاد كه درخواست لغو عمليات را بكند. كمبود دو هليكوپتر، در وهلهي اول به معني كمبود جا براي حدود 74 نفر است. اين در حالي است كه حتي اگر ايرانيهاي همراه با گروه، جا گذاشته شوند، با توجه به تعداد گروگانها، باز هم... . لنگستون فكر ميكند كه وظيفه اش فكر كردن نيست. او به چارلي و فرماندهان ارتش ايالات متحد، اعتماد دارد.
آنچه كه لنگستون كزاد از آن بي خبر است، اين است كه در همان لحظه، «چارلز بك ويث» هم به همين موضوع فكر ميكند. كمبود جا براي 74 نفر، با توجه به لزوم برگرداندن 53 گروگان آمريكايي به اين معني است كه بايد عدهاي را جا گذاشت. يا بايد از حمل افراد ايراني و افسران وابسته به رژيم سابق ايران صرف نظر كرد و يا از حمل عدهاي از افراد چارلي. اين تصميم، آنقدرها هم ساده نيست. به هر دو دسته، به ويژه به ايرانيها، وظايف معيني محول شده است. «بك ويث» نميتواند به اين مساله فكر نكند. او بايد پيش از شروع هر مرحلهي دوم عمليات، اين مشكل را به نوعي حل كند. اما يك چيز مسلم است: عمليات بايد طبق برنامه پيش برود؛ طبق برنامه!
طبق برنامه در ساعت دو و 30 دقيقهي صبح به وقت تهران، شش هليكوپتر باقيمانده بايد كار سوختگيري از هواپيماهاي حامل سوخت را تمام كنند و حدود 170 نفر را در خود جاي دهند و به سمت گرمسار پرواز كنند. لنگستون و دوستانش، اين نقطه را كه در 400 كيلومتري «كوير يك» قرار دارد، به نام «مانتين هايد وي» ميشناسند. اين نقطه در 80 كيلومتري تهران قرار دارد. افراد تمام روز 25 آوريل (5 ارديبهشت) را در اين محل ميمانند. در آنجا، هشت دستگاه كاميون نو و يك اتوبوس كه به شكل خودروهاي ارتش ايران و با علايم مخصوص آن استتار و توسط يكي از نيروهاي ايراني خريداري شدهاند، آماده است. قرار است كه در «مانتين هايد وي» گروه تمرينات لازم را تكرار كنند و آخرين دستورات و آموزشها را بگيرند.
حمله بايد نيمه شب 25 آوريل به وقت تهران آغاز شود. اقلا پنج ساعت قبل، خودروها «مانتين هايد وي» را ترك ميكنند. افراد گروه به دو دسته تقسيم ميشوند: يك دسته لباس پاسداران نگهبان سفارت و دستهي ديگر يونيفرم ارتش ايران را به تن دارند. تمام آنها، خصوصيات بدني و نژادي مديترانهاي دارند و همگي به طناب براي خفه كردن، هفت تير كاليبر 22 با لولههاي بلند و صدا خفه كن و ماسك ضد گاز مجهز شدهاند. به محض ورود به تهران يكي از خودروها جدا شده، به سمت وزارت امور خارجه كه محل نگهداري سه نفر از گروگانهاست، اعزام مي شود. يك هليكوپتر براي برگرداندن اين افراد، به همين محل اعزام خواهد شد.
لنگستون حاضر است نصف زندگيش را بدهد تا بتواند يك سيگار روشن كند. توي اين جهنم، تمام عضلاتش كشيده شدهاند. نميداند اعصابش از بيكاري خرد شده است، يا از بلاتكليفي. چارلي پيدا نيست. همه داد و بيداد ميكنند و از هر طرف دستوري ميرسد. نور چراغهاي دو طرف باند فرود، به زور توي تاريكي شب و شن، ديده ميشود. مرده شور ببرد اين سرهنگ «كيل» و آن تيم كنترل كننده حملهاش را. معلوم است كه آنها هم توي اين كثافتكاري گير كردهاند. لنگستون يك لحظه فكر مي كند كه هيچكس نميداند چكار بايد بكند: «من اينچا چه غلطي بايد بكنم؟!» توي سرش شروع كرد به مرور كردن آنچه را كه بيشتر از 30 بار تمرين كرده بود.
حالا ديگر گروه به حوالي سفارت رسيده است. ستون خودروها به دو دسته تقسيم ميشوند: يكي به سمت در اصلي و آن يكي به سمت در پشت سفارت ميرود. ستون، مجهز به ماسگ ضد گاز، در امتداد ديوار سفارت پيش ميرود و از مقابل پاسداران محافظ عبور ميكند. خيالتان از داخل راحت باشد! پشت اين ديوار سه متري همه چيز عادي و آرام است. آنجا فقط يك نفر از حمله خبر دارد، آنهم نه كامل. او مامور رد گم كن است. يعني چه؟! راستش را بخواهيد، به ما مربوط نيست.
دستور شروع بايد از مامور مستقر در «موقعيت ما قبل آخر» صادر شود. دستور كه رسيد. در نقاط مختلف سفارت چند انفجار كوچك اتفاق ميافتد. اين انفجارها به طور الكترونيكي و از راه دور انجام ميشوند. بعد گاز متصاعد ميشود و تمام افرادي را كه در شعاع تاثير قرار دارند بيهوش ميكند، همه افراد را. هم پاسداران و نگهبانها و هم خود گروگانها! در اين لحظه افراد به داخل سفارت حمله ميكنند و مستقيما به سمت محل نگهداري گروگانها ميروند. توجه كنيد: توي مسيرتان تمام نگهبانها را بكشيد. آنهايي كه يونيفرم ارتش ايران را به تن دارند، در خارج سفارت، پشت ديوارها و در ورودي را زير نظر خواهند گرفت. تمام عمليات، چند دقيقه بيشتر طول نميكشد. در خارج از سفارت هم، هر كس به محل نزديك شود، توسط همان گروه طبس به يونيفرم ارتش ايران، وادار به ترك محل ميشود. به محض دريافت خبر فرود هليكوپترها در ورزشگاه «امجديه» دستور خروج از سفارت داده خواهد شد. كاميونها به ورزشگاه ميروند و به هليكوپترها نزديك ميشوند. افراد، گروگانهاي بيهوش را، روي دوش به داخل هليكوپترها حمل ميكنند و بعد هم پرواز!»
براي لنگستون و دوستان همقطارش اين پايان كار بود. ولي سرهنگ «بك ويث» و ديگر فرماندهان عمليات ميدانستند كه اينطور نيست. هليكوپترها، بايد به فرودگاه پادگان بزرگ «منظريه» در جادهي تهران – قم ميرفتند. آنجا، هركولسها كه شب قبل، از كوير به «مصيره» رفته و برگشتهاند. منتظرشان خواهند بود. حتي يك سرباز گيج هم وقتي بمب افكن شكاريهاي «اف – 14» را كنار هركولسها، روي باند ببيند، ميفهمد كه اين يعني امكان درگيري. تازه دو ساعت بعد از آن است كه آنها خارج از حريم هوايي ايران خواهند بود. لنگستون براي اولين بار بعد از فرود در «كوير يك» به سرهنگ «بك ويث» نزديك ميشود. چند دقيقه از نيمه شب گذشته است. توي چنان فضايي به زحمت ميتوان قيافه افراد را تشخيص داد. «بك ويث» چشمانش را تنگ ميكند و به لنگستون خيره ميشود. صداي لنگستون توي زوزه باد ميلرزد: «چارلي! يه اتوبوس!»
افراد «بك ويث» اتوبوس را محاصره كرده و مسافرانش را پياده كردهاند. «بك ويث» با ديدن مسافران وحشتزده كه با دستهاي بالا گرفته بر زمين نشسته اند، دچار اضطراب شديدي ميشود. تنش عرق كرده است و سفيدي چشمهايش توي سياهي شب برق ميزند. لنگستون فكر ميكند كه اين اتوبوس يكي ديگر از خرگوشهايي است كه اين شب نفرين شده از كلاهش بيرون آورده! حالا عملا، پنجاه نفر مزاحم روي دست چارلي ماندهاند، كه حتي ميتوانند موجب شكست تمام عمليات شوند. لنگستون حس ميكند كه اگر روحيه و شان فرماندهي نبود، چارلي در اين لحظه بايد نعره ميكشيد.
حدس لنگستون درست است. «بك ويث» دقيقا چنين حالي دارد. عكسهايي كه در روزهاي متوالي از منطقه شده، چنين رفت و آمدي را ثبت نكردهاند. اين عكسها جاده را تقريبا بدون رفت و آمد، نشان ميدهند. اين چيزي بود كه به «بك ويث» گفته بودند. و حالا توي اين بلبشو، پنجاه نفر سرش خراب شدهاند. با آنها چكار بايد بكند؟!
«بك ويث» به طرف بي سيم بر ميگردد. فقط خدا ميداند چه چيزي باعث ميشود كه در حين صحبت با ژنرال «جان وارنر» فرمانده كل عمليات، آرامش ظاهري خود را حفظ كند. «وارنر» در هواپيماي «آواكسي» كه بر فراز مرز تركيه در پرواز است، عمليات را رهبري ميكند. صحبت طول ميكشد. شايد «وارنر» هم شوكه شده است. ناگهان پيشاني بلند «بك ويث» چين ميخورد و لبهايش باز ميماند. ماجرا آنقدر مسخره است كه اگر «بك ويث» در اين جهنم گرفتار نيامده بود، حتما كلي به آن ميخنديد: «همهي اين عكسها در روز گرفته شدهاند. در حالي كه در چنين مناطقي به دليل گرماي شديد در اين فصل، ساكنان بيشتر شب يا صبح خيلي زود سفر ميكنند.»
«بك ويث» منتظر كسب تكليف ميماند. وارنر، مستقيما با اتاق سري پنتاگون در تماس است. «بك ويث» با انگشتانش روي ميز بيسيم ضرب ميگيرد. اصلا نمي داند كه اوضاع جوي بدتر شده است يا بهتر. شايد اگر بتواند، در آن شرايط خودش را توي آينه ببيند. از ديدن يك لبوي داغ بزرگ، وحشت كند. «يك ويث» در انتظار جواب فلج شده است. هر چند رسيدن جواب چندان طول نميكشد: «مسافران بايد به خارج از ايران منتقل شده، تا در صورت لزوم به عنوان گروگان مورد استفاده قرار بگيرند.» «بك ويث» گوشي بيسيم را روي ميز پرتاب ميكند. لنگستون، هنوز نزديك اتوبوس ايستاده است.
مسافران، به دستور «بك ويث» تحت كنترل افسران ايراني قرار ميگيرند. تا اين لحظه، شرايط براي ادامهي كار چندان بد نيست. شش فروند «سي استاسيون» به زمين نشسته اند. اما هيچ چيز مثل آن چيزي نيست كه در تصور افراد بود. همه، بسته به درجه نظامي شان، غر ميزنند. هر چه درجه بالاتر ميرود. صدا هم بلندتر ميشود. لنگستون، توي اين فكر است كه به زودي حنجرهي چارلي پاره خواهد شد. همين موقع، خلبان يكي از هليكوپترها، با عجله پياده ميشود و خود را به فرماندهي مستقر در محل ميرساند. آه لنگستون در ميآيد: «خدايا! يه خرگوش ديگر!»
خبر خرابي سومين هليكوپتر، تير خلاص استقامت «بك ويث» است. لحظات غم انگيزي است. با احتمال شكست عمليات آبرو و مقام تمام فرماندهان به خطر خواهد افتاد. ساعت به وقت تهران از يك صبح گذشته است. فرماندهان با هم مشورت ميكنند و «وارنر» هم در جريان قرار ميگيرد. «بك ويث» طرفدار ادامه عمليات است. فرمانده گروه «دلتا» شخصي نيست كه با چند اشكال فني، از ميدان به در برود. او معمولا افرادش را به مشكلترين عمليات – تا حد غير ممكن – وا ميدارد. بنابراين، در اين شرايط به نظر او پنج هليكوپتر باقيمانده بايد با كمي بيشتر از ظرفيت معمول، عمليات را ادامه دهند.
اما موضع ديگران محتاطانه تر است. تا كنون سه هليكوپتر از كار افتاده است. هيچ تضميني نيست كه اين اتفاق براي بار چهارم تكرار نشود.
«لنگستون كزاد» و همقطارهايش، حالا ديگر خبر خرابي هليكوپتر را شنيدهاند. در چنين شرايطي، حداقل آرزوي لنگستون اين است كه هر چه زودتر از اين گور دسته جمعي فرار كنند. هيچكدام از افراد، روحيهي اوليه را ندارند. احساس لنگستون براي خودش هم ناشناخته است. احساسي كه حتي در شرايط وحشتناك فرار از سايگون هم تجربهاش نكرده بود. ساعت، به وقت تهران يك و 20 دقيقهي بعد از نيمه شب است. در حالي كه لنگستون و همقطارهايش در اضطراب و انتظار به سر ميبرند. «جيمي كارتر» پيشنهاد قطع عمليات را دريافت ميكند. او بايد با همكارانش، در اتاق وضعيت ويژهي كاخ سفيد مشورت كند. اين همان چيزي است كه فكرش، اعصاب «بك ويث» را خرد ميكند: يك عده توي اتاقهايشان تصميم ميگيرند كه يك عدهي ديگر، وسط جهنم چه غلطي بكنند. بالاخره ساعت يك و نيم صبح، به وقت تهران، دستور قطع عمليات صادر ميشود. «لنگستون كزاد» دستهايش را از جيب شلوارش در ميآورد. آنها ديگر نميلرزند.
پنج هليكوپتر باقيمانده، مشغول سوختگيري براي بازگشت هستند. ششمين هليكوپتر اجبارا بايد همانجا بماند. «به جهنم! ميتوانست بدتر از اين هم اتفاق بيفتد!» نه «بك ويث» و نه كارتر كه لحظاتي بعد از اعلام شكست عمليات، همين جمله را خطاب به همكارانش گفت. فكرش را هم نميكنند كلاه شعبده باز، باز هم خرگوش دارد.
لنگستون و همقطارهايش در حال سوار شدن به هواپيما، ناگهان نور چهار چراغ را ميبينند كه در حال نزديك شدن به آنها هستند. يك سواري و يك نفتكش! فشار عصبي به نهايت خود رسيده است. چارلي فراموش ميشود و اين بار، سربازان معطل نميكنند و ماشه ها را ميكشند. نفتكش مورد اصابت قرار ميگيرد و رانندهاش مجروح ميشود. زير نگاه مستقيم «نور آبي» و در روشنايي آتش نفتكش، رانندهي سواري عقب – جلو ميكند و زخمي را بر ميدارد و فرار ميكند. لنگستون باورش نميشود. دستهايش دوباره شروع به لرزيدن كردهاند. ميداند كه وضع هيچكس بهتر از او نيست. و گرنه اين اتفاق احمقانه نميافتاد. چطور ميشود يك نفر غير نظامي، به اين شكل مسخره از دست كماندوهاي نور آبي فرار كند؟! چند دقيقهاي طول ميكشد تا افراد دوباره آرامش پيدا كنند. هر چند اين آرامش، ظاهري است. حالا ديگر بر خلاف قبل از دستور بازگشت، بيشتر صداي باد شنيده ميشود تا نعره هاي افراد. «لنگستون كزاد» كنار يكي از هواپيماها روي زمين ولو شده و به چيزي كه خودش هم نميداند چيست تكيه داده و زل زده است به شعله هاي نفتكش. تا آن شب بيشتر از هر چيزي توي دنيا، شعلهي آتش ديده است. اما شعلههاي زرد و سرخ و صداي «جرق و جرق» اين يكي، انگار كه برايش تازگي دارد. نه چيزي ميبيند و نه چيزي ميشنود. فقط آتش! احساس نزديكي غريبي دارد با آتش نفتكش، حس يكي شدن و پابند شدن. مثل جاسوسهاي فيلمهاي سينمايي كه در محل ماموريت خود عاشق ميشوند و همين سرگردانشان ميكند ميان عشق و وظيفه. و معمولا هم اولي را انتخاب ميكنند و معمولا هم جانشان را روي آن ميگذارند.
درست 48 دقيقه بعد از دستور قطع عمليات است كه فاجعهي اصلي رخ ميدهد، و آنقدر سريع كه فقط ميتواند از عهدهي يك شعبده باز بر آيد. «بك ويث» مشغول جمع آوري نهايي افراد و تجهيزات است كه يكي از هليكوپترها بعد از سوختگيري از هواپيماي «سي – 130» حامل سوخت، در حين بلند شدن و دور شدن از هواپيما، با سرعتي بيش از حد گردش ميكند و در همين لحظه، دم آن به بدنهي هواپيما اصابت ميكند. در يك چشم به هم زدن، هزاران ليتر بنزين و تمام تسليحات موجود در هر دو، منفجر مي شوند. كوهي از آتش، كوير و شنباد و شب را روشن ميكند. صداي نعره و عربده دوباره بلند ميشود. هشت نفر، در جا ذغال ميشوند. چشمهاي «بك ويث» از حدقه در آمدهاند. پاهايش خشك شدهاند و براي چند لحظه، انگشتانش را حس نميكند. بوي بنزين و كباب سوخته و باروت، «كوير يك» را پر كرده است.
«بك ويث» به خودش ميآيد. چهار نفر به شدت سوختهاند. حالا فقط يك فكر توي كلهي طاس خيس از عرق «چارلي بك ويث» وجود دارد: «رفتن بعد از مردن!» به جهنم كه شكل فرار به خودش ميگيرد. بگذار آنها كه پشت ميزهايشان توي اتاقهاي سريشان نشستهاند، هر غلطي كه ميخواهند بكنند. مسلما آنها راهش را پيدا خواهند كرد. كارتر ميتواند يك رونوشت از سخنراني «كندي»، بعد از كثافتكاري خليج خوكها تهيه كند و عين همان را بخواند. اما يك چيز مسلم است: چارلي بيشتر از اين تلفات نميدهد. حتي اگر مجبور شود قانون مقدس «هرگز جسد دوستان را به جا نگذاريد» را زير پا نميگذارد و حتي اگر مجبور شود اسناد محرمانه و هليكوپترهاي سالم را هم جا بگذارد.
ساعاتي بعد، با خروج نيروها از حريم هوايي ايران، عمليات پايان پذيرفته است. درخشش آفتاب كوير، اجساد سوختهي پنج كماندو و سه خلبان را روشن ميكند. «لنگستون كزاد» هنوز به آتش خيره مانده است.