اين كه "غرب" - كه آمريكا به آن تعلق دارد - و "شرق" - كه ايران به آن تعلق دارد - چيستند و هر يك در چشم ديگري؛ چگونهاند، مسألهاي است بسيار مهم كه پرداختن به آن را از ضروريات ميسازد. بنابراين آشنايي با غربشناسي و شرقشناسي به مثابه دو علم، براي تحليل جامع روابط ايران و آمريكا كاملا بايسته مينمايند. به همين علت در نوشتار حاضر، به بحث درباره "غرب" پرداختهايم و كوشيدهايم از ديدگاه يك فرد مسلمان و آشنا با غرب، از ماهيت اين پديده آگاهي يابيم. حسن حنفي براي بسياري از محققان و اسلامشناسان نامي آشناست، يك مسلمان مصري كه در بهبود روابط علمي دو كشور اسلامي ايران و مصر تلاشهايي كرده است. اگرچه نظرات اين محقق مصري تماما نميتواند مورد تأييد ما باشد، اما چنين به نظر ميرسد كه در طرح موضوع و ترسيم چشماندازي مناسب از مسأله به ميزان زيادي موفق بوده است. به همين علت درج ماحصل نظرات او در اين مجموعه مناسب تشخيص داده شده و اميد ميرود مورد توجه پژوهشگران قرار گيرد و زمينهساز پژوهشهاي مفصّل و مستند ديگري بشود. الف - اعتلاي تمدن اسلامي و جايگاه غرب دانش غربشناسي علم جديدي نيست. تمدن اسلامي، از بدو تأسيس، علم غربشناسي را آزموده است؛ چرا كه علم غربشناسي به معناي ارتباط "من" با "ديگري" ميباشد. "من" همان فرهنگ اسلامي و "ديگري" فرهنگهاي پيرامون ميباشد. از بدو حيات اسلام عصر ترجمه آغاز شد و مترجمان نسبت به ترجمه فلسفه يونان بهطور خاص و روم و هند و ايران اقدام كردند. با وجودي كه خود پيروز و فاتح بودند، ولي فرهنگهاي ديگر را بزرگ ميداشتند. برخلاف استعمار اروپايي كه هنگام ورود به سرزمينهاي ديگر، فرهنگ و زبان آن سرزمين را نابود ميساخت. همچنان كه در الجزاير، فرانسه اين كار را انجام داد؛ بر زبان عربي و دين اسلام هجوم آورد و مدارس قرآني را به تعطيلي كشاند؛ چرا كه تسلط بر فرهنگ، همواره ابزاري براي استعمار شرق بوده است، همانگونه كه استعمار اروپايي در آفريقا نيز چنين عمل كرد. با يك آفريقايي نميتوان صحبت كرد مگر اين كه فرانسوي يا انگليسيزبان باشي چرا كه زبان فرانسوي و انگليسي به زبان اصلي آفريقا تبديل شده است. در هر حال از زمان ظهور اسلام، ارتباط بين "من" و "ديگري" واضح و روشن بوده است. مسلمانان ]كتابهاي[ يونان را ترجمه كردند و فرهنگ يوناني را بزرگ داشتند و ارسطو را "معلم اول" و سقراط را "داناترين بشر" و جالينوس را "برترين پيشينيان و آيندگان" ناميدند. اين بدان معناست كه هيچ تمدني وجود ندارد كه به اندازه اسلام نسبت به بزرگداشت و احترام تمدنهاي ديگر اقدام كرده باشد، با وجود اين كه مسلمانان مسلط و پيروز و فرهنگهاي ديگر مغلوب و مضمحل شده بودند. بيروني اقدام به نگارش كتاب مهمي در هند با نام "تحقيق ماللهند" در زمينه مقولات و مباحث مورد پذيرش عقل يا غير از آن كرد. اين طليعههاي آغازين غربشناسي ميباشد، كه ابوريحان مسلمان، فرهنگ هند را بررسي ميكند تا بداند كه "ديگري" به چه معنايي ميباشد و همانند ابنمسكويه كه فرهنگ ايراني را بررسي كرده و كتاب "جاويدان خرد" را ترجمه كرده تا از آن براي فهم و شناخت فرهنگ ايراني و نيز فهم خودش، يعني فرهنگ اسلامي بهره گيرد. پس "غربشناسي" در تمدن قديم ما نيز وجود داشته است. ابن مقفع كتاب كليله و دمنه را از زبان پهلوي بعد از اين كه از سانسكريت به اين زبان ترجمه شد، به عربي برگرداند. پس اسلام در دوره آغازينش، با تمام احترام و تجليل اقدام به بررسي و شناخت ديگران كرد. در قرون وسطي غربيان شروع به آموختن از ما كردند و آثاري در زمينه علوم رياضي، نجوم، هندسه، شيمي، طبيعيات، طب، حساب، جبر و به قلم خوارزمي، ابنسينا و ابنرشد را به زبانهاي لاتين و يا عربي ترجمه كردند. اروپاييان از قرن ( 15عصر اصلاح ديني) پيشرفت خود را آغاز كردند و در قرن ( 16عصر بيداري) و قرن ( 17دوره عقلانيت) و قرن (18دوره روشنگري) و قرن ( 19دوره علم و تكنولوژي) و قرن ( 20دوره اصالت وجود) اين پيشرفت و تطور را ادامه دادند تا به بحران كنوني غرب رسيدند. ب - آغاز زوال تمدن اسلامي و جريان غربزدگي ما در قرون معاصر كه ما جزئي از دستگاه خلافت عثماني بوديم، دچار عقبماندگي شديم و نتوانستيم به مرحله ابداع و توليد فرآوردههاي علمي برسيم و به شرح، خلاصه كردن، حاشيه زدن و نگارش دانشنامههاي بزرگ دست زديم و با تكيه بر خاطرات گذشته به دانشآموزي همان چيزهايي پرداختيم كه پيش از آن با تكيه بر "عقل" فراميگرفتيم. در اين هنگام در مقابل اروپاييان عقده خودكمبيني به ما دست داد و اروپا با توجه به سلطهاش بر علوم روز، به پيشرفت نائل شد و روحيه خودبزرگبيني بدو دست داد. علم و عقل، جامعه مدني و پيشرفت و حقوق بشر و عدالت اجتماعي همه نزد او بودند و ما بدبختي و فقر و عقبماندگي را ميآزموديم. پس طبيعتا استعمار به منظور استعمار جهان اسلام در آفريقا و آسيا پيش آمد، همانطور كه به نام "اكتشافات جغرافيايي"، "آمريكا" را به استعمار كشيدند. "غرناطه" در سال 1492سقوط كرد و كشف دنياي جديد به دست "كريستفكلمب" در 1492پايان پذيرفت. ما از تاريخ منزوي گشته و عقب رانده ميشديم در حالي كه اروپا در حال پيشرفت بود. در هر حال، در طول مدت 200سال كه استعمار به سراغ ما آمد و تأثيرگذاري خود را آغاز كرد، تمدن اروپايي به آفرينش اسطورهاي درباره خود مشغول بود. بدينصورت كه خود را صاحب "فرهنگ انساني، علمي، متمدن و مدرن" ميدانست كه هيچ انساني نميتوانست به آن دست يابد؛ مگر اين كه الگوي اروپايي را برگيرد. اين كه تمدن اروپايي، تمدن جهاني بوده و همه ملتها بايد آن را الگو قرار دهند؛ ريشه در همين اسطورهسازيها دارد. الجزائريها از فرانسويان، مصريان، عراقيها، اردنيها و افغانها از انگليسيها، و در حال حاضر همگي به استثناي برخي، از آمريكاييان تقليد ميكنيم. امروزه آثار هجوم اروپاييها بر ما در دهههاي 50و 60كاسته شده و دولتهاي جديدي به وجود آمدهاند كه حكايت از شروع دوره ديگري دارد. ولي اين رهايي از سلطه نيروهاي بيگانه بود نه رهايي اقتصادي، فرهنگي و تمدني. همه ما همچنان به غرب تكيه داشتيم، غرب در ما اثرگذار بود و طبقهاي غربزده را كه در فرهنگ، زبان، روشهاي زندگي و سلوكش مقلد غرب بودند، پديد آورد. در مصر شركتهاي بزرگي با عناوين "محمد موتورز"، "علي مكدونالد" و "ابراهيم شورولت" وجود دارد، انگاري كه عقده خودكمبيني "ما" نيازمند "شورولت" و "مكدونالد" است كه احساس كند به غرب پيوسته است. غربزدگي در زندگي ما ريشه دواند و ما از غرب از جمله از اسطوره فرهنگ غربي متأثر شديم. به زبان انگليسي يا فرانسوي سخن ميگوييم و كسي كه به زبانهاي بيگانه سخن نگويد، عقبمانده، اصولگرا، مرتجع، محافظهكار و سنتي به شمار ميرود. خلاصه آنكه، علم "غربشناسي"، تلاش براي خروج از استعمار فرهنگي - غربي است و نگهدارنده نيروي "من" در مقابل فرآيند سلطهجوي غرب بر كل جهان است. اساسا فرهنگي جهاني وجود ندارد. هر فرهنگي فرزند دوره و زمان و مكان و محيط خويش است. فرهنگي وجود ندارد كه بتواند ادعاي نمايندگي همه ملتها را داشته باشد. در اين جاست كه علم غربشناسي براي كليه ممالكي كه خواستار پيشرفت و ترقي در عصر حاضر هستند، اهميت مييابد. ج - حضور همه جانبه غرب اهداف اين علم، نخست غلبه بر غربزدگي در پيروي از غرب در طول قرن گذشته است. همه رويكردهاي اصلاحي در جهان اسلام - چه مكتب سيدجمالالدين اسدآبادي و محمد عبده و رشيدرضا كه همان (مكتب اصلاحگرا) ميباشد، يا مكتب "الطهطاوي" در مصر و "خيرالدين تونسي" در تونس كه دولت ملي غرب را چونان الگو ميپذيرد، يا جريان علمي سكولاري كه "احمدخان" در هند و "شبلي شميل" در مصر و "نصار هشام" نمايندگان آن بودند - همه اينها با وجود تفاوت در مبادي؛ چه با مبادي ديني در جريان اصلاحگري آغاز كنيم يا با مباني دولت در جريان ليبرال يا با تكيه بر علم در جريان سكولاريستي، همگي غرب را الگويي براي تجدد درنظر ميگيرند. حتي سيدجمالالدين ميگويد: جهان اسلام اصلاح نميشود مگر با حكومتي متكي بر قانون اساسي و مبتني بر تكثر، حزب و مجلس و صنعت و آموزش و پرورش، همانگونه كه اروپا [بدان وسيله] بيدار شد. پس اروپا از اين منظر به غلط همچون الگويي براي اصلاحگري ديني مطرح است. جريان ليبرالي نيز چنين چيزي ميگويد: جهان اسلام تغيير نميكند مگر اين كه مدل معاصر اروپايي را بپذيرد؛ دولت ملي با مرزهاي مستقل و مشخص، جامعه مدني و تكاليف و قانون، قانونمندي و آزاديهاي عمومي. و جريان سوم، جريان علمي سكولار نيز همين را ميگويند: مسلمانان پيشرفت نميكنند مگر اين كه الگوي اروپايي را برگزينند. از اين ديدگاه علم، نقطه تمايز ميان كليسا و حكومت است؛ لذا تكيه بر طبيعت و ماده و كاربرد عقل و به عبارتي جدايي از گذشته يعني تاريخ و سنت تنها راهحل مشكل است. تكليف دين در اين منظر نيز روشن است: دين تنها رابطه انسان است با خدا و هيچ دخالتي در زندگي اجتماعي ندارد. به اين ترتيب غربزدگي و غرب به صورت الگويي درآمد. علم غربشناسي در اينجا به پرسش ميپردازد. آيا در اين زمينه تنها يك الگو براي تجدّد ميباشد كه همان الگوي غرب است، يا اين كه هر تمدني الگوي خاص خودش را دارد؟ [بايد گفت] در اين زمينه تعدد الگو وجود دارد؛ مثلا غرب الگوي انفصال رابطه بين گذشته و حال را ترجيح داده است؛ جمع كردن ميان ارسطو و دوره معاصر امكان ندارد؛ جمع ميان كليسا و علم نيز امكانپذير نيست؛ اين الگوي غرب است. گريزي از جدايي دين و حكومت و تكيه بر علم و ماده نيست. الگوي شرقي در ژاپن و كره، الگوي آسيايي است كه قائل به الگوي غربي انفصال ميان گذشته و معاصر نيستند وليكن به "همزيستي" قائلند. قديمي در كنار جديد، نه از هم جدا ميشوند و نه با هم يكي ميشوند. ژاپني از روز دوشنبه تا پايان هفته در مقابل دستگاههاي محاسباتي سكولار است؛ از اروپاييها بهتر كار ميكند ولي در پايان هفته "كيمونو" را برتن ميكند، به معبد رفته و به شعبده و رمالي ميپردازد؛ از ارواح گذشتگان خبيثه استمداد ميجويد و به كفخواني ميپردازد و يك اسطورهگراي تمامعيار ميشود و ميپرسي آيا اين معقول است؟ اين ژاپني كه پنج روز به علم و سپس دو روز به شعبده ميپردازد؟ او به تو ميگويد از اين وضعيت خوشوقت است. در ساحت علمي، علم كارآيي دارد ولي در زندگي شخصي بوداييسم، هندوئيسم و؛ اين الگويي ديگر است. چنين فردي از گذشته كلا چشم نميپوشد و تماما به حال تمسك نميجويد بلكه آنها را در كنار هم ميپذيرد. ما نيز نه مانند اروپاييان ارتباطمان را با گذشته قطع ميكنيم و نه مانند شرقيان به تلفيق دست ميزنيم؛ ولي "قديمي" و "گذشته" را نو ميكنيم. و اين عجيب نيست؛ چنانكه داريم: "خداوند در آغاز هر صد سال كسي را براي نو كردن و تجديد دين امت برميگزيند." مسيحيت از دل يهوديت بيرون ميآيد و اسلام نيز از مسيحيت و يهوديت حاصل ميشود. نو از دل كهنه خارج ميشود؛ اين الگوي ماست. در نتيجه علم غربشناسي درنظر دارد كه تعدُّد الگوها را اثبات كند و اين كه تنها يك الگوي واحد براي پيشرفت و تجدد وجود ندارد. ولي البته غرب به ما مسيح را سفيدچهره، موبور و چشمآبي نشان داده است؛ اين همان مسيح ايتاليايي است. ولي نزد آفريقايي، مسيح سياهپوست، موفرفري و داراي لبان كلفت است؛ يعني همانند يك آفريقايي سياهپوست چنان كه موسي نيز سياهپوست است. غرب است كه گاليله و كپلر و نيوتن و انيشتين را پديد آورده و برق و قوه جاذبه و راديو و تلويزيون و هواپيما و توپخانه و موشك اختراع كرده و بدان ميبالد و ما در اين جا دانش و شناخت را انتقال ميدهيم و ترجمه ميكنيم. غرب ابداع ميكند و ما اقتباس ميكنيم. غرب فكر ميكند و ما پيروي ميكنيم. در اين جا ميگويم آيا تغيير اين رابطه امكان دارد؛ آيا دانشآموز تا ابد شاگرد باقي ميماند؟ غرب به گونهاي خود را نشان داده است كه نميميرد و مرا همچون كودكي شيرخواره كه هرگز به مرحله پس از شيرخوارگي نميرسد. علم غربشناسي در اين جا پرسشي آسان و البته مهم مطرح ميكند: آيا امكان دارد غرب را به جاي اين كه منبع علم باشد، به موضوعي براي علم تبديل كرد؟ به جاي اين كه غرب را منبع دانش بپذيريم آيا امكان دارد به موضوعي براي علم تبديل بشود؟ غرب در طول قرون معاصر از زمان "دكارت" ادعا ميكند كه من فكر ميكنم پس هستم؛ و بدينوسيله در خود، موضوعيت و فعليت را پرورش داده است؛ او همان ذاتي است كه ميشناسد و ميفهمد و قوانين تاريخ را درك ميكند و قوانين طبيعت و جامعه را ميشناسد. غرب همان "شناخت" است و اين كه نقش غرب در شناخت است و طرح مدرن غربي تماما در مقوله شناخت است و نيز در اهميت تئوري شناخت و روشهاي بحث. او طبيعت را ميشناسد و غير از خود را موضوع شناخت قرار ميدهد. ملتهاي آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين را موضوع شناخت قرار داده است؛ چرا كه او ذات است و من همان مورد شناسايي يا موضوع او هستم. "شيء" هستم و "چيز". پس غرب ذاتي است كه تمامي ذاتهاي ديگر را در آفريقا و آسيا و آمريكاي لاتين "چيزواره" كرده است. ميگويد عصر اكتشافات جغرافيايي هنگامي است كه اروپا دماغه اميدنيك و جزاير هند غربي را كشف كرد، گويي كه آفريقا، آسيا و آمريكاي لاتين قبل از آن كه مرد سفيدپوست بدانها پابگذارد، وجود نداشتهاند؛ پس شناخت همان وجود شده است. بازهم ميگويم كه قوت غرب در شناخت اوست و اين روزها گفته ميشود كه آن چه غرب در يك دقيقه از حيث شناخت ابداع ميكند، به اندازه ابداعات بشري در مدت صدسال است. سرعت شناخت و معرفت در غرب به گونهاي است كه توان اقتباس و ترجمه را از ما ميگيرد. در همان زمان كه ما سرگرم ترجمهايم و گمان ميكنيم كه به غرب ميپيونديم، غرب پيشتر ميرود و شكاف نيز وسيعتر ميشود. در نتيجه به آسيبپذيري تمدني دچار ميشويم، چرا كه من ميدانم هرچه ترجمه شود، هرچه آموخته شود، بازهم غرب چندين مرحله از من جلوتر است و به يأس دچار ميشوم. در اين جا ميپرسم آيا اين همان ذاتي است كه ميشناسد و ديگر ملتها و تمدنها را به موضوعي براي شناخت در "شرقشناسي" تبديل ميكند. منبعد از رهايي از استعمار نظامي و اقتصادي غرب بايد به رهايي فرهنگي بپردازم و خود را به صورت ذاتي كه داراي قدرت شناخت است، بشناسانم و غرب را به موضوعي براي شناخت تبديل كنم؛ يعني غرب مشاهده شود و من مشاهدهگر. آيا ميتوانم من همان مشاهدهگر و غرب همانند مورد باشد؟ الان غرب مشاهدهگر و من مورد مشاهده هستم، آيا نميتوانم كه همچون مشاهدهگر باشم و مشاهدهگر غربي نميشود كه مورد مشاهده باشد؟ "من" تنها موضوعي براي مردمشناسي نيستم؛ شرقشناسي مانند گارت ميآيد و ميگويد: رنگ و شكل و شمايل و قيافه و دهان ايرانيان به اين صورت است و كتابي در "مردمشناسي ايران" مينويسند. بر همين سياق مردمشناسي مصر و مردمشناسي ساير ممالك جهان اسلام را داريم. به عبارتي همه ما به موضوعي براي مردمشناسي تبديل شدهايم يعني موضوعي براي موزه كه موضوع پژوهش هستيم. آيا من نميتوانم كه در برابر اين "چيزوارگي" قيام كنم و اين كه نقش خود را برعهده بگيرم و دانش را پايهگذاري كنم؟ حق خود را همچون يك ذات استيفا كنم و غرب را به موضوعي تبديل كنم؟ ديروز غرب ذات بود و من موضوع، ولي فردا اين مسأله را ديگرگونه بسازيم و من ذات و غرب همان موضوع شود. اين همان رابطه بين من و ديگر است؛ بايد اين رابطه يك طرفه ميان من در مقام موضوع و غرب در مقام ذات را رد كنم و اين مشكل نيست. احكامي كه شرقشناس بر ملتهاي غيراروپايي تحميل ميكند، احكامي ظالمانه هستند كه در آنها رگههاي تبعيض نژادي و موضعگيري و ناپسند پنداشتن ديگران فراوان وجود دارد. در مورد من ميگويند: عقلانيت شرقي، استبداد شرقي، روش توليد آسيايي، عقلانيت بودايي. همه اينها مردمشناسي ملتهاو قبايل آفريقايي و آسيايي است كه پر از اتهام است. اما من هنگامي كه ديگري را به بررسي و مطالعه درميآورم، ضدكسي موضع نميگيرم؛ چرا كه قايل به اين اصل هستم كه: "ما شما را در قبائل و ملتهاي مختلف خلق كرديم تا با همديگر آشنا شويد و براي هر امتي راهها و روشهايي را قرار داديم." پس تلاش ميكنم كه همانگونه كه بيروني هند را به مطالعه كشيد و فارابي و پورسينا و ابن رشد يونان را و مسكويه ايران را و همانگونه كه ابن خلدون فرنگ را در "مقدمه" بررسي كرد، غرب را بررسي كنم. يعني آن كه ميتوانم ديگران را بيآن كه در برابر آنها موضع بگيرم بررسي كنم، چرا كه من نه ناسيوناليست و نه فاشيست و نه نازيست هستم و نه ميخواهم كه ديگران را استعمار كنم، تنها ميخواهم بفهمم و بشناسم و اين كه نقش خود را همچون يك ذات آشنا ايفا كنم تا تمدني جديد يا دورهاي جديد براي تمدن اسلام به وجود بياورم، همچنان كه پيشينيان كردند. غرب دو اسطوره را براي ما به ارمغان آورد "موضوعوارگي" و "ماديگرايي"؛ غرب ميگويد كه علم شرق همان موضوع واقع شدن آن است؛ اين پردهاي است كه غرب در پس آن بيشترين ميزان موضعگيري را پنهان ساخته است. آيا تمامي احكام و نظراتي كه در مورد اسلام و مسلمانان يا درباره هند يا چين گفته شده احكام موضوعي هستند؟ آيا غرب هنگامي كه ملتهاي استعمارشده را بررسي ميكرد بيطرف بود؟ اما من، ميتوانم درباره غرب ژرفنگري كنم؛ درست است كه او سابقا دشمن من بوده ولي اكنون از او رهايي پيدا كردهام و اسلام از چشمپوشي كردن حق ملتها مرا منع كرده است و ميتوانم همچنان كه پيشينيان يونان و ايران و هند و چين را ارج نهادهاند، چنان كنم. د - غرب چيست؟ هر تمدني منابعي دارد، پيشرفتي و آغازي و اوجي و پاياني و نيز آيندهاي از آن خود دارد و در نتيجه ميتوانيم كه غرب را و فرهنگ غربي را در سير تاريخي خود بررسي كنيم. همچنان كه او صدر اسلام و تاريخ عرب قبل از اسلام، عصر پيامبر، خلفاي راشدين، امويان، عباسيان، صفويان تا به امروز را به مطالعه درآورده، من هم ميتوانم كه تاريخ غرب را بكاوم. منابع غرب كدامند؟ غربيان ميگويند كه دو منبع دارند، فرهنگ آنان نشأت از دو كانون دارد: منبع يوناني - رومي و منبع يهودي - مسيحي و ساير منابع را پنهان ميكنند. پس منبع شرقي تمدن اروپايي كجاست؟ آيا غربيان شاگردي مصريان و بابليها و آشوريان را نميكردند؟ آيا اسكندر به هند و ايران نرفت؟ حتي تاكنون نيز در آسياي ميانه نام اسكندر را به كار ميبرند چرا كه او منبع تمدنهاي قديم را ميشناخت. غرب منابع شرقي خويش را پنهان كرد تا بگويد كه غرب پديدهاي بيسابقه و بينظير است و اين كه استعداد و نبوغ غربي و يوناني و رومي ذاتي است و پايههاي شرقي، آفريقايي يا آسيايي ندارد و اگر در منبع يوناني، رومي ژرفنگري كنيم، غرب امروزي بيش از آن كه يوناني باشد، رومي است چرا؟ امپراطوري روم، يعني زور و سلطه و يونان يعني تعقل، ولي غرب امروزه اسپارت است بيش از آن كه آتن باشد و روم است بيش از آن كه يونان باشد. همچنان روح امپراطوريگري و جهانگشايي و تسلط نظامي – اقتصادي كه امروزه "جهاني شدن" نام دارد، بر غرب حاكم است و اين كه جهان سرتاسر در دست زورمندان است: غرب و آمريكا و… اين روحيه رومي، همان روحيه امپراطوريگري است و دشمني با اسلام نيز از آن جا سرچشمه ميگيرد كه اسلام آمد و مستعمرههاي روم در شمال آفريقا و آسيا گسترش يافت. روم به گاه زورمنديش جنوب درياي مديترانه را مستعمره خويش ساخته بود و با آمدن اسلام، جنوب درياي مديترانه آزاد شد و اسلام در جنوب ايتاليا و جنوب فرانسه و جنوب اسپانيا و آسياي ميانه رواج يافت. پس در مورد منبع رومي – يوناني غرب بايد گفت كه غرب اكنون در اعماق خود روحي است كه به سلاح اراده و زور و سلطه مجهز شده و نه به حكمت و تعقل و اين در جنگها و استعمار و خشونت و تهديد او روشن ميگردد. منبع يهودي - مسيحي: امروزه غرب بيش از آن كه مسيحي باشد، يهودي است چرا كه خود را ملت برگزيده خدا ميداند، مرد سفيدپوست، نقش مرد سفيدپوست، اهميت مرد سفيدپوست، مركزيت مرد سفيدپوست و قضا و قدر مرد سفيدپوست را در مقابل مرد سياهپوست و زردپوست برگزيده است. اين طرز تفكر و روحيه يهودي است. در ترسيم تاريخ جهان، سدههاي قديم، قرون وسطي و قرون معاصر مرا در قرون وسطي جاي ميدهند. من در قرون وسطي نيستم، اين دوره طلايي من بود. عصر شكوفايي تمدن اسلامي و قرون معاصر اروپايي در رابطه با من معاصر نيستند. اين دوره تركان و دولت عثماني است و ميگويند كه آنان در انتهاي قرون معاصرند و من در ابتداي آن. در هر حال بازنويسي تاريخ مسأله مهمي است. آگاهي تاريخي، پايه آگاهي متمدانه و آگاهي سياسي و فكري است. در نتيجه غرب بيش از آن كه يوناني باشد رومي و بيش از آن كه مسيحي باشد يهودي است. اينها منابع غربند اما دوران آغازين او كدام است؟ دوران آغازين معاصر غرب همانگونه كه گفتم عصر اصلاح ديني در قرن 15، عصر بيداري در قرن 16 تا قرن 20 است كه به ما چيستي غرب و از آنجمله آمريكا را ميشناسانند. و - زوال غرب دوره پاياني غرب اكنون است. بسياري از فيلسوفان قرن بيستم ميپندارند كه غرب در قرون معاصر به پايان خود نزديك شده است؛ مثلا اشپنگلر فيلسوف آلماني كتابي به نام "افول غرب" نگاشته و غرب را تقريبا پايان پذيرفته دانسته است. برگسون فيلسوف فرانسوي ميگويد غرب پايان پذيرفته است چرا كه تصور او بر اين بود كه ماشينآلات ميتوانند خدا را خلق كنند. شيلر فيلسوف آلماني ميگويد دوره غرب پايان يافته چرا كه غرب ارزشها را دگرگون ساخته است. همه چيز را در همه چيز به هم ريخته و طبيعتا در ذهن او نيز طبيعت و ماديگري و شكگرايي و نسبيگرايي درهم آميخته است. راسل ميگويد بسياري از فلاسفه غرب به بحران غرب باور دارند و اين كه نابودي عقل و نابودي علم در اين ديار شروع شده است. كسي كه تاريخ فكر غربي را ميشناسد ميداند كه نوعي تجزيهنگري و نگرش تفكيكي وجود دارد. متلاشي ساختن هر چيز، نابود كردن همهچيز، دوره پست مدرن، از بين بردن نظم و عصيان بر قانون و عقل و ساختار و هرگونه تناسب و نظمي در جهان و اقدام به بينظمي و آنارشيسم در همه چيز، آنارشيسم در طبيعت، آنارشيسم در اجتماع؛ اجتماع مظاهري هستند كه حكايت از زوال غرب دارند. ه- سرآغازي نوين اكنون غربيان به وضعيتي رسيدهاند كه خود اعتراف ميكنند كه در انتهاي باند فرودگاه هستند. غرب به پايان ميرسد و ما آغاز ميكنيم همان چيزي كه به قرن بيستم تعبير ميشود؛ عصر رهايي از استعمار و بيداري ملتهاي آسيا و آفريقا و انقلاب اسلامي ايران و مقاومت فلسطينيها و استقلال جزائر آسيايي. علم غربشناسي ميخواهد كه تاريخ را بازنويسي كند. بدين معنا كه من نه به قرن بيستم و نه به قرن 21متعلق نيستم، من در پايان قرن 14و آغاز قرن 15هستم، در هفت قرن پيش از ابن خلدون، يعني زماني كه تمدن اسلامي را پايهگذاري كردم و متنبي و بيروني و پورسينا و خوارزمي نيز در همين دوره بودند. پس از آن به مدت 5قرن عقبمانده شدم و اكنون از زماني كه سيدجمال و محمداقبال و جنبشهاي بيداري از نو به پا خاستند، ديگرباره آغازيدن گرفتهام. پس من آموزگار خواهم بود به همين علت براي ايران احترام بالايي قائل هستيم چرا كه او از استقلال ملي خود دفاع ميكند و در مقابل سيطره بلامنازع جهان غرب و آمريكا ميايستد و از هويت خود پاسداري ميكند. همه اينها علامتها و دلالتهايي هستند مبني بر اين كه مسير تاريخ تغيير خواهد كرد. و - برنامه غرب طرح و برنامه غرب چيست؟ بيشترين ميزان ممكن از توليد براي بالاترين ميزان از مصرف، براي نيل به عاليترين سعادتها. آيا اين برنامه اجرا شد؟ توليد غربي در بحران قرار دارد و شركتهاي چندمليتي ميكوشند تا بازارها را به تصرف درآورند و براي جهاني شدن اقتصاد تلاش ميكنند تا هرچه بيشتر از اين طريق جهان را زير سلطه قرار دهند. آيا زندگي فقط مصرف كردن است؟ سعادت كجاست؟ ؟ بالاترين ميزان خودكشي در كشورهاي به اصطلاح غربيان سعادتمند ميباشد، در كشورهاي اسكانديناوي، در سوئد و نروژ و دانمارك كه الگو هستند. بالاترين ميانگين جرائم و قتل و تجاوز در ايالات متحده آمريكا، ثروتمندترين ثروتمندان جهان است، پس در اهداف غربي ناكامي وجود دارد. يك جوان در آمريكا اسلحه كمري برميدارد و به مدرسه ميرود و سيدانشآموز را به قتل ميرساند تا در رسانهها و تلويزيون ظاهر شود و همكاران از او به نام قهرماني بزرگ ياد كنند. در ارزشهاي غربي نيز تهيدستي به چشم ميخورد. عقل و علم و پيشرفت و بيداري و آزادي و آن چه در انقلاب فرانسه و در فلسفه روشنگري گفته شد، اكنون در غرب ديگر مطرح نيست. غرب پير و مسن شده و به مرحله قبل از مرگ رسيده است. به كار بردن نيروي قهري در هجوم به عراق و تحريم ليبي و تحريم سودان و ايران نشانه قدرت نيست بلكه نشانه ضعف ]و مرگ[ است. زورمند قدرت را به كار نميبرد، از تفاهم استفاده ميكند اما كسي كه قدرت را به كار ميبرد ميخواهد يكي از نقاط ضعف اصلي خود را پنهان كند. در اين جا بايد بگويم كه غرب و غربشناسي مسألهاي براي اين نسل است از آن رو كه بدانند غرب منبعي براي نو شدن و علم نيست، مبادا تصور كنيم و مبادا گمان بريم كه تسلط مختص غرب و تمدن جهاني متعلق به اوست. اينها اساطيري هستند كه غرب با رسانههاي خبري غربي و تسلط بر كانالهاي ماهوارهاي ايجاد كرده است. نمونه آن در ايالات متحده آمريكا قابل ديدن است كه در آن خائني را قهرمان و قهرماني را خائن جلوه ميدهند و حق را باطل و باطل را حق جلوه ميدهند. نتيجه ميگيريم كه ما بايد رها شويم و مسير خود را در تاريخ درك كنيم و بدانيم كه در كدام مرحله از تاريخ زندگي ميكنيم و آينده تاريخي خود را بشناسيم و اين كه آيا كودكاني شيرخواره باقي خواهيم ماند و آيا به مرحله بعد از شيرخوارگي نميرسيم. در قرن گذشته، غرب ما را يعني تمام جهان اسلام را به استعمار خود درآورد و در اين قرن، جنگهاي ملي در الجزاير و تونس و يمن و فلسطين و استقلال جهان اسلام مشهود است. تشكيل دولتها، ايجاد صنايع، بيداري اسلام، منتشر شدن اسلام در اروپاي شرقي و غربي و آمريكاي لاتين و آمريكاي شمالي و پايان تبعيض نژادي در جنگ آفريقا نمايانگر آن است كه در اين نسل، نشانههايي وجود دارد كه نشان از رسيدن ما به مرحله باروري تاريخي ميباشد. مهم اين است كه اين را به مباحث علمي و طرحهايي علمي تبديل كنيم. جوان دنياي جديد ميتواند كه به خود و نيروهايش اعتماد كند و نقش علمي خود را ارج بگذارد و خود را آموزندهاي كه دانستههايش را از اينترنت دريافت ميكند نداند. در اين جا ميان معلومات و علم تفاوتي وجود دارد، معلومات در كتابها و اينترنت قابل شناسايي هستند ولي معلومات علم نيستند، علم همان چيزي است كه از معلومات كشف و استنتاج ميكني. علم، همان دريافت جديد است. معلومات قديمي هستند و به همين لحاظ از كامپيوتر و اينترنت و ماهوارهها هراسي نداريم، دانشمند جوان ميتواند فكر كند و به همين علت است كه ميگوييم ما ميتوانيم با همه نابرابري تكنولوژيك، زايش نويني را تجربه كنيم. مبدع كسي است كه ميانديشد و استنباط و اجتهاد ميكند و با باور به خود نقش خويش را همچون يك "ذات" بررسي كرده و تبديل خود را به موضوعي براي شناخت رد ميكند و نيز از اين كه موضوعي براي "مردمشناسي" و موضوعي براي "جامعهشناسي" موضوعي براي "علوم اجتماعي" شود. من چيزي نيستم جز خودي آگاه و اين را محمد اقبال نيز در تعابير "خود" و "خودي" مطرح كرده است. پس بايد قبل از طرح مسأله رابطه خود با غرب و اجزاي آن، در مباني اين رابطه به تأمل پرداخته، شأن، اهداف و روش خود را مشخص سازيم. تنها در اين صورت است كه رابطه ما با غرب معنادار خواهد بود. به گمان من پرداتن به يك مسأله مهم سياسي چون رابطه با آمريكا، فارغ از ملاحظات فلسفي آن و قبل از آن كه تكليف خود را در قبال مسايلي چون "شان" و "جايگاه" تاريخيمان، روشن كنيم؛ ورود به عرصهاي است كه در آن ارايه جواب "آري" و يا "خير" از حيث ارزش تاريخي يكسان است و در اصل مسأله هيچ تفاوتي نميكند. ما بايد "خود" را دوباره بشناسيم و طرف مقابل خودمان را نيز درك كنيم، آن موقع ميتوانيم از ضرورت وجود يا عدم وجود رابطه و يا نوع آن سخن بگوييم. اين سخنراني به همت معاونت پژوهشي دانشكده معارف اسلامي و علوم سياسي دانشگاه امام صادق )ع( در اين دانشگاه برگزار گرديده است و متن آن جهت بهرهبرداري در اختيار فصلنامه قرار گرفته است. آنچه در اينجا آمده توسط دفتر فصلنامه تنظيم شده و اصل مطالب در دانشكده مزبور موجود است.