ما و آمريكا: درآمدي فلسفي بر شناخت غرب

حسن حنفي

اين كه "غرب" - كه آمريكا به آن تعلق دارد - و "شرق" - كه ايران به آن تعلق دارد - چيستند و هر يك در چشم ديگري؛ چگونه‏اند، مسأله‏اي است بسيار مهم كه پرداختن به آن را از ضروريات مي‏سازد. بنابراين آشنايي با غرب‏شناسي و شرق‏شناسي به مثابه دو علم، براي تحليل جامع روابط ايران و آمريكا كاملا بايسته مي‏نمايند. به همين علت در نوشتار حاضر، به بحث درباره "غرب" پرداخته‏ايم و كوشيده‏ايم از ديدگاه يك فرد مسلمان و آشنا با غرب، از ماهيت اين پديده آگاهي يابيم. حسن حنفي براي بسياري از محققان و اسلام‏شناسان نامي آشناست، يك مسلمان مصري كه در بهبود روابط علمي دو كشور اسلامي ايران و مصر تلاشهايي كرده است. اگرچه نظرات اين محقق مصري تماما نمي‏تواند مورد تأييد ما باشد، اما چنين به نظر مي‏رسد كه در طرح موضوع و ترسيم چشم‏اندازي مناسب از مسأله به ميزان زيادي موفق بوده است. به همين علت درج ماحصل نظرات او در اين مجموعه مناسب تشخيص داده شده و اميد مي‏رود مورد توجه پژوهشگران قرار گيرد و زمينه‏ساز پژوهشهاي مفصّل و مستند ديگري بشود.
الف - اعتلاي تمدن اسلامي و جايگاه غرب
دانش غرب‏شناسي علم جديدي نيست. تمدن اسلامي، از بدو تأسيس، علم غرب‏شناسي را آزموده است؛ چرا كه علم غرب‏شناسي به معناي ارتباط "من" با "ديگري" مي‏باشد. "من" همان فرهنگ اسلامي و "ديگري" فرهنگهاي پيرامون مي‏باشد. از بدو حيات اسلام عصر ترجمه آغاز شد و مترجمان نسبت به ترجمه فلسفه يونان به‏طور خاص و روم و هند و ايران اقدام كردند. با وجودي كه خود پيروز و فاتح بودند، ولي فرهنگهاي ديگر را بزرگ مي‏داشتند. برخلاف استعمار اروپايي كه هنگام ورود به سرزمينهاي ديگر، فرهنگ و زبان آن سرزمين را نابود مي‏ساخت. همچنان كه در الجزاير، فرانسه اين كار را انجام داد؛ بر زبان عربي و دين اسلام هجوم آورد و مدارس قرآني را به تعطيلي كشاند؛ چرا كه تسلط بر فرهنگ، همواره ابزاري براي استعمار شرق بوده است، همان‏گونه كه استعمار اروپايي در آفريقا نيز چنين عمل كرد. با يك آفريقايي نمي‏توان صحبت كرد مگر اين كه فرانسوي يا انگليسي‏زبان باشي چرا كه زبان فرانسوي و انگليسي به زبان اصلي آفريقا تبديل شده است. در هر حال از زمان ظهور اسلام، ارتباط بين "من" و "ديگري" واضح و روشن بوده است. مسلمانان ]كتابهاي[ يونان را ترجمه كردند و فرهنگ يوناني را بزرگ داشتند و ارسطو را "معلم اول" و سقراط را "داناترين بشر" و جالينوس را "برترين پيشينيان و آيندگان" ناميدند. اين بدان معناست كه هيچ تمدني وجود ندارد كه به اندازه اسلام نسبت به بزرگداشت و احترام تمدنهاي ديگر اقدام كرده باشد، با وجود اين كه مسلمانان مسلط و پيروز و فرهنگهاي ديگر مغلوب و مضمحل شده بودند.
بيروني اقدام به نگارش كتاب مهمي در هند با نام "تحقيق ماللهند" در زمينه مقولات و مباحث مورد پذيرش عقل يا غير از آن كرد. اين طليعه‏هاي آغازين غرب‏شناسي مي‏باشد، كه ابوريحان مسلمان، فرهنگ هند را بررسي مي‏كند تا بداند كه "ديگري" به چه معنايي مي‏باشد و همانند ابن‏مسكويه كه فرهنگ ايراني را بررسي كرده و كتاب "جاويدان خرد" را ترجمه كرده تا از آن براي فهم و شناخت فرهنگ ايراني و نيز فهم خودش، يعني فرهنگ اسلامي بهره گيرد. پس "غرب‏شناسي" در تمدن قديم ما نيز وجود داشته است. ابن مقفع كتاب كليله و دمنه را از زبان پهلوي بعد از اين كه از سانسكريت به اين زبان ترجمه شد، به عربي برگرداند. پس اسلام در دوره آغازينش، با تمام احترام و تجليل اقدام به بررسي و شناخت ديگران كرد.
در قرون وسطي غربيان شروع به آموختن از ما كردند و آثاري در زمينه علوم رياضي، نجوم، هندسه، شيمي، طبيعيات، طب، حساب، جبر و به قلم خوارزمي، ابن‏سينا و ابن‏رشد را به زبانهاي لاتين و يا عربي ترجمه كردند. اروپاييان از قرن ( 15عصر اصلاح ديني) پيشرفت خود را آغاز كردند و در قرن ( 16عصر بيداري) و قرن ( 17دوره عقلانيت) و قرن (18دوره روشنگري) و قرن ( 19دوره علم و تكنولوژي) و قرن ( 20دوره اصالت وجود) اين پيشرفت و تطور را ادامه دادند تا به بحران كنوني غرب رسيدند.
ب - آغاز زوال تمدن اسلامي و جريان غربزدگي ما
در قرون معاصر كه ما جزئي از دستگاه خلافت عثماني بوديم، دچار عقب‏ماندگي شديم و نتوانستيم به مرحله ابداع و توليد فرآورده‏هاي علمي برسيم و به شرح، خلاصه كردن، حاشيه زدن و نگارش دانشنامه‏هاي بزرگ دست زديم و با تكيه بر خاطرات گذشته به دانش‏آموزي همان چيزهايي پرداختيم كه پيش از آن با تكيه بر "عقل" فرامي‏گرفتيم. در اين هنگام در مقابل اروپاييان عقده خودكم‏بيني به ما دست داد و اروپا با توجه به سلطه‏اش بر علوم روز، به پيشرفت نائل شد و روحيه خودبزرگ‏بيني بدو دست داد. علم و عقل، جامعه مدني و پيشرفت و حقوق بشر و عدالت اجتماعي همه نزد او بودند و ما بدبختي و فقر و عقب‏ماندگي را مي‏آزموديم. پس طبيعتا استعمار به منظور استعمار جهان اسلام در آفريقا و آسيا پيش آمد، همان‏طور كه به نام "اكتشافات جغرافيايي"، "آمريكا" را به استعمار كشيدند.
"غرناطه" در سال 1492سقوط كرد و كشف دنياي جديد به دست "كريستف‏كلمب" در 1492پايان پذيرفت. ما از تاريخ منزوي گشته و عقب رانده مي‏شديم در حالي كه اروپا در حال پيشرفت بود. در هر حال، در طول مدت 200سال كه استعمار به سراغ ما آمد و تأثيرگذاري خود را آغاز كرد، تمدن اروپايي به آفرينش اسطوره‏اي درباره خود مشغول بود. بدين‏صورت كه خود را صاحب "فرهنگ انساني، علمي، متمدن و مدرن" مي‏دانست كه هيچ انساني نمي‏توانست به آن دست يابد؛ مگر اين كه الگوي اروپايي را برگيرد. اين كه تمدن اروپايي، تمدن جهاني بوده و همه ملتها بايد آن را الگو قرار دهند؛ ريشه در همين اسطوره‏سازي‏ها دارد. الجزائريها از فرانسويان، مصريان، عراقيها، اردنيها و افغانها از انگليسيها، و در حال حاضر همگي به استثناي برخي، از آمريكاييان تقليد مي‏كنيم.
امروزه آثار هجوم اروپايي‏ها بر ما در دهه‏هاي 50و 60كاسته شده و دولتهاي جديدي به وجود آمده‏اند كه حكايت از شروع دوره ديگري دارد. ولي اين رهايي از سلطه نيروهاي بيگانه بود نه رهايي اقتصادي، فرهنگي و تمدني. همه ما همچنان به غرب تكيه داشتيم، غرب در ما اثرگذار بود و طبقه‏اي غربزده را كه در فرهنگ، زبان، روشهاي زندگي و سلوكش مقلد غرب بودند، پديد آورد. در مصر شركتهاي بزرگي با عناوين "محمد موتورز"، "علي مكدونالد" و "ابراهيم شورولت" وجود دارد، انگاري كه عقده خودكم‏بيني "ما" نيازمند "شورولت" و "مكدونالد" است كه احساس كند به غرب پيوسته است.
غربزدگي در زندگي ما ريشه دواند و ما از غرب از جمله از اسطوره فرهنگ غربي متأثر شديم. به زبان انگليسي يا فرانسوي سخن مي‏گوييم و كسي كه به زبانهاي بيگانه سخن نگويد، عقب‏مانده، اصول‏گرا، مرتجع، محافظه‏كار و سنتي به شمار مي‏رود. خلاصه آنكه، علم "غرب‏شناسي"، تلاش براي خروج از استعمار فرهنگي - غربي است و نگهدارنده نيروي "من" در مقابل فرآيند سلطه‏جوي غرب بر كل جهان است.
اساسا فرهنگي جهاني وجود ندارد. هر فرهنگي فرزند دوره و زمان و مكان و محيط خويش است. فرهنگي وجود ندارد كه بتواند ادعاي نمايندگي همه ملتها را داشته باشد. در اين جاست كه علم غرب‏شناسي براي كليه ممالكي كه خواستار پيشرفت و ترقي در عصر حاضر هستند، اهميت مي‏يابد.
ج - حضور همه ‏جانبه غرب
اهداف اين علم، نخست غلبه بر غرب‏زدگي در پيروي از غرب در طول قرن گذشته است. همه رويكردهاي اصلاحي در جهان اسلام - چه مكتب سيدجمال‏الدين اسدآبادي و محمد عبده و رشيدرضا كه همان (مكتب اصلاح‏گرا) مي‏باشد، يا مكتب "الطهطاوي" در مصر و "خيرالدين تونسي" در تونس كه دولت ملي غرب را چونان الگو مي‏پذيرد، يا جريان علمي سكولاري كه "احمدخان" در هند و "شبلي شميل" در مصر و "نصار هشام" نمايندگان آن بودند - همه اينها با وجود تفاوت در مبادي؛ چه با مبادي ديني در جريان اصلاح‏گري آغاز كنيم يا با مباني دولت در جريان ليبرال يا با تكيه بر علم در جريان سكولاريستي، همگي غرب را الگويي براي تجدد درنظر مي‏گيرند. حتي سيدجمال‏الدين مي‏گويد:
جهان اسلام اصلاح نمي‏شود مگر با حكومتي متكي بر قانون اساسي و مبتني بر تكثر، حزب و مجلس و صنعت و آموزش و پرورش، همان‏گونه كه اروپا [بدان وسيله] بيدار شد. پس اروپا از اين منظر به غلط همچون الگويي براي اصلاح‏گري ديني مطرح است. جريان ليبرالي نيز چنين چيزي مي‏گويد: جهان اسلام تغيير نمي‏كند مگر اين كه مدل معاصر اروپايي را بپذيرد؛ دولت ملي با مرزهاي مستقل و مشخص، جامعه مدني و تكاليف و قانون، قانونمندي و آزاديهاي عمومي. و جريان سوم، جريان علمي سكولار نيز همين را مي‏گويند: مسلمانان پيشرفت نمي‏كنند مگر اين كه الگوي اروپايي را برگزينند. از اين ديدگاه علم، نقطه تمايز ميان كليسا و حكومت است؛ لذا تكيه بر طبيعت و ماده و كاربرد عقل و به عبارتي جدايي از گذشته يعني تاريخ و سنت تنها راه‏حل مشكل است. تكليف دين در اين منظر نيز روشن است: دين تنها رابطه انسان است با خدا و هيچ دخالتي در زندگي اجتماعي ندارد. به اين ترتيب غربزدگي و غرب به صورت الگويي درآمد. علم غرب‏شناسي در اينجا به پرسش مي‏پردازد. آيا در اين زمينه تنها يك الگو براي تجدّد مي‏باشد كه همان الگوي غرب است، يا اين كه هر تمدني الگوي خاص خودش را دارد؟
[بايد گفت] در اين زمينه تعدد الگو وجود دارد؛ مثلا غرب الگوي انفصال رابطه بين گذشته و حال را ترجيح داده است؛ جمع كردن ميان ارسطو و دوره معاصر امكان ندارد؛ جمع ميان كليسا و علم نيز امكان‏پذير نيست؛ اين الگوي غرب است. گريزي از جدايي دين و حكومت و تكيه بر علم و ماده نيست. الگوي شرقي در ژاپن و كره، الگوي آسيايي است كه قائل به الگوي غربي انفصال ميان گذشته و معاصر نيستند وليكن به "همزيستي" قائلند. قديمي در كنار جديد، نه از هم جدا مي‏شوند و نه با هم يكي مي‏شوند. ژاپني از روز دوشنبه تا پايان هفته در مقابل دستگاههاي محاسباتي سكولار است؛ از اروپاييها بهتر كار مي‏كند ولي در پايان هفته "كي‏مونو" را برتن مي‏كند، به معبد رفته و به شعبده و رمالي مي‏پردازد؛ از ارواح گذشتگان خبيثه استمداد مي‏جويد و به كف‏خواني مي‏پردازد و يك اسطوره‏گراي تمام‏عيار مي‏شود و مي‏پرسي آيا اين معقول است؟ اين ژاپني كه پنج روز به علم و سپس دو روز به شعبده مي‏پردازد؟ او به تو مي‏گويد از اين وضعيت خوشوقت است. در ساحت علمي، علم كارآيي دارد ولي در زندگي شخصي بوداييسم، هندوئيسم و؛ اين الگويي ديگر است. چنين فردي از گذشته كلا چشم نمي‏پوشد و تماما به حال تمسك نمي‏جويد بلكه آنها را در كنار هم مي‏پذيرد. ما نيز نه مانند اروپاييان ارتباطمان را با گذشته قطع مي‏كنيم و نه مانند شرقيان به تلفيق دست مي‏زنيم؛ ولي "قديمي" و "گذشته" را نو مي‏كنيم. و اين عجيب نيست؛ چنانكه داريم: "خداوند در آغاز هر صد سال كسي را براي نو كردن و تجديد دين امت برمي‏گزيند." مسيحيت از دل يهوديت بيرون مي‏آيد و اسلام نيز از مسيحيت و يهوديت حاصل مي‏شود. نو از دل كهنه خارج مي‏شود؛ اين الگوي ماست. در نتيجه علم غرب‏شناسي درنظر دارد كه تعدُّد الگوها را اثبات كند و اين كه تنها يك الگوي واحد براي پيشرفت و تجدد وجود ندارد. ولي البته غرب به ما مسيح را سفيدچهره، موبور و چشم‏آبي نشان داده است؛ اين همان مسيح ايتاليايي است. ولي نزد آفريقايي، مسيح سياه‏پوست، موفرفري و داراي لبان كلفت است؛ يعني همانند يك آفريقايي سياه‏پوست چنان كه موسي نيز سياه‏پوست است.
غرب است كه گاليله و كپلر و نيوتن و انيشتين را پديد آورده و برق و قوه جاذبه و راديو و تلويزيون و هواپيما و توپخانه و موشك اختراع كرده و بدان مي‏بالد و ما در اين جا دانش و شناخت را انتقال مي‏دهيم و ترجمه مي‏كنيم. غرب ابداع مي‏كند و ما اقتباس مي‏كنيم. غرب فكر مي‏كند و ما پيروي مي‏كنيم. در اين جا مي‏گويم آيا تغيير اين رابطه امكان دارد؛ آيا دانش‏آموز تا ابد شاگرد باقي مي‏ماند؟ غرب به گونه‏اي خود را نشان داده است كه نمي‏ميرد و مرا همچون كودكي شيرخواره كه هرگز به مرحله پس از شيرخوارگي نمي‏رسد. علم غرب‏شناسي در اين جا پرسشي آسان و البته مهم مطرح مي‏كند: آيا امكان دارد غرب را به جاي اين كه منبع علم باشد، به موضوعي براي علم تبديل كرد؟ به جاي اين كه غرب را منبع دانش بپذيريم آيا امكان دارد به موضوعي براي علم تبديل بشود؟
غرب در طول قرون معاصر از زمان "دكارت" ادعا مي‏كند كه من فكر مي‏كنم پس هستم؛ و بدين‏وسيله در خود، موضوعيت و فعليت را پرورش داده است؛ او همان ذاتي است كه مي‏شناسد و مي‏فهمد و قوانين تاريخ را درك مي‏كند و قوانين طبيعت و جامعه را مي‏شناسد. غرب همان "شناخت" است و اين كه نقش غرب در شناخت است و طرح مدرن غربي تماما در مقوله شناخت است و نيز در اهميت تئوري شناخت و روشهاي بحث. او طبيعت را مي‏شناسد و غير از خود را موضوع شناخت قرار مي‏دهد. ملتهاي آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين را موضوع شناخت قرار داده است؛ چرا كه او ذات است و من همان مورد شناسايي يا موضوع او هستم. "شي‏ء" هستم و "چيز". پس غرب ذاتي است كه تمامي ذاتهاي ديگر را در آفريقا و آسيا و آمريكاي لاتين "چيزواره" كرده است. مي‏گويد عصر اكتشافات جغرافيايي هنگامي است كه اروپا دماغه اميدنيك و جزاير هند غربي را كشف كرد، گويي كه آفريقا، آسيا و آمريكاي لاتين قبل از آن كه مرد سفيدپوست بدانها پابگذارد، وجود نداشته‏اند؛ پس شناخت همان وجود شده است.
بازهم مي‏گويم كه قوت غرب در شناخت اوست و اين روزها گفته مي‏شود كه آن چه غرب در يك دقيقه از حيث شناخت ابداع مي‏كند، به اندازه ابداعات بشري در مدت صدسال است.
سرعت شناخت و معرفت در غرب به گونه‏اي است كه توان اقتباس و ترجمه را از ما مي‏گيرد. در همان زمان كه ما سرگرم ترجمه‏ايم و گمان مي‏كنيم كه به غرب مي‏پيونديم، غرب پيشتر مي‏رود و شكاف نيز وسيعتر مي‏شود. در نتيجه به آسيب‏پذيري تمدني دچار مي‏شويم، چرا كه من مي‏دانم هرچه ترجمه شود، هرچه آموخته شود، بازهم غرب چندين مرحله از من جلوتر است و به يأس دچار مي‏شوم. در اين جا مي‏پرسم آيا اين همان ذاتي است كه مي‏شناسد و ديگر ملتها و تمدنها را به موضوعي براي شناخت در "شرق‏شناسي" تبديل مي‏كند. من‏بعد از رهايي از استعمار نظامي و اقتصادي غرب بايد به رهايي فرهنگي بپردازم و خود را به صورت ذاتي كه داراي قدرت شناخت است، بشناسانم و غرب را به موضوعي براي شناخت تبديل كنم؛ يعني غرب مشاهده شود و من مشاهده‏گر. آيا مي‏توانم من همان مشاهده‏گر و غرب همانند مورد باشد؟ الان غرب مشاهده‏گر و من مورد مشاهده هستم، آيا نمي‏توانم كه همچون مشاهده‏گر باشم و مشاهده‏گر غربي نمي‏شود كه مورد مشاهده باشد؟
"من" تنها موضوعي براي مردم‏شناسي نيستم؛ شرق‏شناسي مانند گارت مي‏آيد و مي‏گويد: رنگ و شكل و شمايل و قيافه و دهان ايرانيان به اين صورت است و كتابي در "مردم‏شناسي ايران" مي‏نويسند. بر همين سياق مردم‏شناسي مصر و مردم‏شناسي ساير ممالك جهان اسلام را داريم. به عبارتي همه ما به موضوعي براي مردم‏شناسي تبديل شده‏ايم يعني موضوعي براي موزه كه موضوع پژوهش هستيم. آيا من نمي‏توانم كه در برابر اين "چيزوارگي" قيام كنم و اين كه نقش خود را برعهده بگيرم و دانش را پايه‏گذاري كنم؟ حق خود را همچون يك ذات استيفا كنم و غرب را به موضوعي تبديل كنم؟ ديروز غرب ذات بود و من موضوع، ولي فردا اين مسأله را ديگرگونه بسازيم و من ذات و غرب همان موضوع شود. اين همان رابطه بين من و ديگر است؛ بايد اين رابطه يك طرفه ميان من در مقام موضوع و غرب در مقام ذات را رد كنم و اين مشكل نيست.
احكامي كه شرق‏شناس بر ملتهاي غيراروپايي تحميل مي‏كند، احكامي ظالمانه هستند كه در آنها رگه‏هاي تبعيض نژادي و موضع‏گيري و ناپسند پنداشتن ديگران فراوان وجود دارد. در مورد من مي‏گويند: عقلانيت شرقي، استبداد شرقي، روش توليد آسيايي، عقلانيت بودايي. همه اينها مردم‏شناسي ملتهاو قبايل آفريقايي و آسيايي است كه پر از اتهام است.
اما من هنگامي كه ديگري را به بررسي و مطالعه درمي‏آورم، ضدكسي موضع نمي‏گيرم؛ چرا كه قايل به اين اصل هستم كه: "ما شما را در قبائل و ملتهاي مختلف خلق كرديم تا با همديگر آشنا شويد و براي هر امتي راهها و روشهايي را قرار داديم." پس تلاش مي‏كنم كه همان‏گونه كه بيروني هند را به مطالعه كشيد و فارابي و پورسينا و ابن رشد يونان را و مسكويه ايران را و همان‏گونه كه ابن خلدون فرنگ را در "مقدمه" بررسي كرد، غرب را بررسي كنم. يعني آن كه مي‏توانم ديگران را بي‏آن كه در برابر آنها موضع بگيرم بررسي كنم، چرا كه من نه ناسيوناليست و نه فاشيست و نه نازيست هستم و نه مي‏خواهم كه ديگران را استعمار كنم، تنها مي‏خواهم بفهمم و بشناسم و اين كه نقش خود را همچون يك ذات آشنا ايفا كنم تا تمدني جديد يا دوره‏اي جديد براي تمدن اسلام به وجود بياورم، همچنان كه پيشينيان كردند. غرب دو اسطوره را براي ما به ارمغان آورد "موضوع‏وارگي" و "مادي‏گرايي"؛ غرب مي‏گويد كه علم شرق همان موضوع واقع شدن آن است؛ اين پرده‏اي است كه غرب در پس آن بيشترين ميزان موضع‏گيري را پنهان ساخته است.
آيا تمامي احكام و نظراتي كه در مورد اسلام و مسلمانان يا درباره هند يا چين گفته شده احكام موضوعي هستند؟ آيا غرب هنگامي كه ملتهاي استعمارشده را بررسي مي‏كرد بي‏طرف بود؟ اما من، مي‏توانم درباره غرب ژرف‏نگري كنم؛ درست است كه او سابقا دشمن من بوده ولي اكنون از او رهايي پيدا كرده‏ام و اسلام از چشم‏پوشي كردن حق ملتها مرا منع كرده است و مي‏توانم همچنان كه پيشينيان يونان و ايران و هند و چين را ارج نهاده‏اند، چنان كنم.
د - غرب چيست؟
هر تمدني منابعي دارد، پيشرفتي و آغازي و اوجي و پاياني و نيز آينده‏اي از آن خود دارد و در نتيجه مي‏توانيم كه غرب را و فرهنگ غربي را در سير تاريخي خود بررسي كنيم. همچنان كه او صدر اسلام و تاريخ عرب قبل از اسلام، عصر پيامبر، خلفاي راشدين، امويان، عباسيان، صفويان تا به امروز را به مطالعه درآورده، من هم مي‏توانم كه تاريخ غرب را بكاوم. منابع غرب كدامند؟ غربيان مي‏گويند كه دو منبع دارند، فرهنگ آنان نشأت از دو كانون دارد: منبع يوناني - رومي و منبع يهودي - مسيحي و ساير منابع را پنهان مي‏كنند.
پس منبع شرقي تمدن اروپايي كجاست؟ آيا غربيان شاگردي مصريان و بابليها و آشوريان را نمي‏كردند؟ آيا اسكندر به هند و ايران نرفت؟ حتي تاكنون نيز در آسياي ميانه نام اسكندر را به كار مي‏برند چرا كه او منبع تمدنهاي قديم را مي‏شناخت. غرب منابع شرقي خويش را پنهان كرد تا بگويد كه غرب پديده‏اي بي‏سابقه و بي‏نظير است و اين كه استعداد و نبوغ غربي و يوناني و رومي ذاتي است و پايه‏هاي شرقي، آفريقايي يا آسيايي ندارد و اگر در منبع يوناني، رومي ژرف‏نگري كنيم، غرب امروزي بيش از آن كه يوناني باشد، رومي است چرا؟ امپراطوري روم، يعني زور و سلطه و يونان يعني تعقل، ولي غرب امروزه اسپارت است بيش از آن كه آتن باشد و روم است بيش از آن كه يونان باشد. همچنان روح امپراطوري‏گري و جهان‏گشايي و تسلط نظامي – اقتصادي كه امروزه "جهاني شدن" نام دارد، بر غرب حاكم است و اين كه جهان سرتاسر در دست زورمندان است: غرب و آمريكا و… اين روحيه رومي، همان روحيه امپراطوري‏گري است و دشمني با اسلام نيز از آن جا سرچشمه مي‏گيرد كه اسلام آمد و مستعمره‏هاي روم در شمال آفريقا و آسيا گسترش يافت. روم به گاه زورمنديش جنوب درياي مديترانه را مستعمره خويش ساخته بود و با آمدن اسلام، جنوب درياي مديترانه آزاد شد و اسلام در جنوب ايتاليا و جنوب فرانسه و جنوب اسپانيا و آسياي ميانه رواج يافت. پس در مورد منبع رومي – يوناني غرب بايد گفت كه غرب اكنون در اعماق خود روحي است كه به سلاح اراده و زور و سلطه مجهز شده و نه به حكمت و تعقل و اين در جنگها و استعمار و خشونت و تهديد او روشن مي‏گردد.
منبع يهودي - مسيحي: امروزه غرب بيش از آن كه مسيحي باشد، يهودي است چرا كه خود را ملت برگزيده خدا مي‏داند، مرد سفيدپوست، نقش مرد سفيدپوست، اهميت مرد سفيدپوست، مركزيت مرد سفيدپوست و قضا و قدر مرد سفيدپوست را در مقابل مرد سياه‏پوست و زردپوست برگزيده است. اين طرز تفكر و روحيه يهودي است.
در ترسيم تاريخ جهان، سده‏هاي قديم، قرون وسطي و قرون معاصر مرا در قرون وسطي جاي مي‏دهند. من در قرون وسطي نيستم، اين دوره طلايي من بود. عصر شكوفايي تمدن اسلامي و قرون معاصر اروپايي در رابطه با من معاصر نيستند. اين دوره تركان و دولت عثماني است و مي‏گويند كه آنان در انتهاي قرون معاصرند و من در ابتداي آن. در هر حال بازنويسي تاريخ مسأله مهمي است. آگاهي تاريخي، پايه آگاهي متمدانه و آگاهي سياسي و فكري است.
در نتيجه غرب بيش از آن كه يوناني باشد رومي و بيش از آن كه مسيحي باشد يهودي است. اينها منابع غربند اما دوران آغازين او كدام است؟ دوران آغازين معاصر غرب همان‏گونه كه گفتم عصر اصلاح ديني در قرن 15، عصر بيداري در قرن 16 تا قرن 20 است كه به ما چيستي غرب و از آنجمله آمريكا را مي‏شناسانند.
و - زوال غرب
دوره پاياني غرب اكنون است. بسياري از فيلسوفان قرن بيستم مي‏پندارند كه غرب در قرون معاصر به پايان خود نزديك شده است؛ مثلا اشپنگلر فيلسوف آلماني كتابي به نام "افول غرب" نگاشته و غرب را تقريبا پايان پذيرفته دانسته است. برگسون فيلسوف فرانسوي مي‏گويد غرب پايان پذيرفته است چرا كه تصور او بر اين بود كه ماشين‏آلات مي‏توانند خدا را خلق كنند. شيلر فيلسوف آلماني مي‏گويد دوره غرب پايان يافته چرا كه غرب ارزشها را دگرگون ساخته است. همه چيز را در همه چيز به هم ريخته و طبيعتا در ذهن او نيز طبيعت و مادي‏گري و شك‏گرايي و نسبي‏گرايي درهم آميخته است. راسل مي‏گويد بسياري از فلاسفه غرب به بحران غرب باور دارند و اين كه نابودي عقل و نابودي علم در اين ديار شروع شده است. كسي كه تاريخ فكر غربي را مي‏شناسد مي‏داند كه نوعي تجزيه‏نگري و نگرش تفكيكي وجود دارد. متلاشي ساختن هر چيز، نابود كردن همه‏چيز، دوره پست مدرن، از بين بردن نظم و عصيان بر قانون و عقل و ساختار و هرگونه تناسب و نظمي در جهان و اقدام به بي‏نظمي و آنارشيسم در همه چيز، آنارشيسم در طبيعت، آنارشيسم در اجتماع؛ اجتماع مظاهري هستند كه حكايت از زوال غرب دارند.
ه- سرآغازي نوين
اكنون غربيان به وضعيتي رسيده‏اند كه خود اعتراف مي‏كنند كه در انتهاي باند فرودگاه هستند. غرب به پايان مي‏رسد و ما آغاز مي‏كنيم همان چيزي كه به قرن بيستم تعبير مي‏شود؛ عصر رهايي از استعمار و بيداري ملتهاي آسيا و آفريقا و انقلاب اسلامي ايران و مقاومت فلسطيني‏ها و استقلال جزائر آسيايي. علم غرب‏شناسي مي‏خواهد كه تاريخ را بازنويسي كند. بدين معنا كه من نه به قرن بيستم و نه به قرن 21متعلق نيستم، من در پايان قرن 14و آغاز قرن 15هستم، در هفت قرن پيش از ابن خلدون، يعني زماني كه تمدن اسلامي را پايه‏گذاري كردم و متنبي و بيروني و پورسينا و خوارزمي نيز در همين دوره بودند.
پس از آن به مدت 5قرن عقب‏مانده شدم و اكنون از زماني كه سيدجمال و محمداقبال و جنبشهاي بيداري از نو به پا خاستند، ديگرباره آغازيدن گرفته‏ام.
پس من آموزگار خواهم بود به همين علت براي ايران احترام بالايي قائل هستيم چرا كه او از استقلال ملي خود دفاع مي‏كند و در مقابل سيطره بلامنازع جهان غرب و آمريكا مي‏ايستد و از هويت خود پاسداري مي‏كند. همه اينها علامتها و دلالتهايي هستند مبني بر اين كه مسير تاريخ تغيير خواهد كرد.
و - برنامه غرب
طرح و برنامه غرب چيست؟ بيشترين ميزان ممكن از توليد براي بالاترين ميزان از مصرف، براي نيل به عالي‏ترين سعادتها. آيا اين برنامه اجرا شد؟ توليد غربي در بحران قرار دارد و شركتهاي چندمليتي مي‏كوشند تا بازارها را به تصرف درآورند و براي جهاني شدن اقتصاد تلاش مي‏كنند تا هرچه بيشتر از اين طريق جهان را زير سلطه قرار دهند. آيا زندگي فقط مصرف كردن است؟ سعادت كجاست؟ ؟ بالاترين ميزان خودكشي در كشورهاي به اصطلاح غربيان سعادتمند مي‏باشد، در كشورهاي اسكانديناوي، در سوئد و نروژ و دانمارك كه الگو هستند. بالاترين ميانگين جرائم و قتل و تجاوز در ايالات متحده آمريكا، ثروتمندترين ثروتمندان جهان است، پس در اهداف غربي ناكامي وجود دارد.
يك جوان در آمريكا اسلحه كمري برمي‏دارد و به مدرسه مي‏رود و سي‏دانش‏آموز را به قتل مي‏رساند تا در رسانه‏ها و تلويزيون ظاهر شود و همكاران از او به نام قهرماني بزرگ ياد كنند. در ارزشهاي غربي نيز تهيدستي به چشم مي‏خورد. عقل و علم و پيشرفت و بيداري و آزادي و آن چه در انقلاب فرانسه و در فلسفه روشنگري گفته شد، اكنون در غرب ديگر مطرح نيست. غرب پير و مسن شده و به مرحله قبل از مرگ رسيده است. به كار بردن نيروي قهري در هجوم به عراق و تحريم ليبي و تحريم سودان و ايران نشانه قدرت نيست بلكه نشانه ضعف ]و مرگ[ است. زورمند قدرت را به كار نمي‏برد، از تفاهم استفاده مي‏كند اما كسي كه قدرت را به كار مي‏برد مي‏خواهد يكي از نقاط ضعف اصلي خود را پنهان كند.
در اين جا بايد بگويم كه غرب و غرب‏شناسي مسأله‏اي براي اين نسل است از آن رو كه بدانند غرب منبعي براي نو شدن و علم نيست، مبادا تصور كنيم و مبادا گمان بريم كه تسلط مختص غرب و تمدن جهاني متعلق به اوست. اينها اساطيري هستند كه غرب با رسانه‏هاي خبري غربي و تسلط بر كانالهاي ماهواره‏اي ايجاد كرده است. نمونه آن در ايالات متحده آمريكا قابل ديدن است كه در آن خائني را قهرمان و قهرماني را خائن جلوه مي‏دهند و حق را باطل و باطل را حق جلوه مي‏دهند. نتيجه مي‏گيريم كه ما بايد رها شويم و مسير خود را در تاريخ درك كنيم و بدانيم كه در كدام مرحله از تاريخ زندگي مي‏كنيم و آينده تاريخي خود را بشناسيم و اين كه آيا كودكاني شيرخواره باقي خواهيم ماند و آيا به مرحله بعد از شيرخوارگي نمي‏رسيم.
در قرن گذشته، غرب ما را يعني تمام جهان اسلام را به استعمار خود درآورد و در اين قرن، جنگهاي ملي در الجزاير و تونس و يمن و فلسطين و استقلال جهان اسلام مشهود است. تشكيل دولتها، ايجاد صنايع، بيداري اسلام، منتشر شدن اسلام در اروپاي شرقي و غربي و آمريكاي لاتين و آمريكاي شمالي و پايان تبعيض نژادي در جنگ آفريقا نمايانگر آن است كه در اين نسل، نشانه‏هايي وجود دارد كه نشان از رسيدن ما به مرحله باروري تاريخي مي‏باشد. مهم اين است كه اين را به مباحث علمي و طرحهايي علمي تبديل كنيم. جوان دنياي جديد مي‏تواند كه به خود و نيروهايش اعتماد كند و نقش علمي خود را ارج بگذارد و خود را آموزنده‏اي كه دانسته‏هايش را از اينترنت دريافت مي‏كند نداند. در اين جا ميان معلومات و علم تفاوتي وجود دارد، معلومات در كتابها و اينترنت قابل شناسايي هستند ولي معلومات علم نيستند، علم همان چيزي است كه از معلومات كشف و استنتاج مي‏كني. علم، همان دريافت جديد است. معلومات قديمي هستند و به همين لحاظ از كامپيوتر و اينترنت و ماهواره‏ها هراسي نداريم، دانشمند جوان مي‏تواند فكر كند و به همين علت است كه مي‏گوييم ما مي‏توانيم با همه نابرابري تكنولوژيك، زايش نويني را تجربه كنيم.
مبدع كسي است كه مي‏انديشد و استنباط و اجتهاد مي‏كند و با باور به خود نقش خويش را همچون يك "ذات" بررسي كرده و تبديل خود را به موضوعي براي شناخت رد مي‏كند و نيز از اين كه موضوعي براي "مردم‏شناسي" و موضوعي براي "جامعه‏شناسي" موضوعي براي "علوم اجتماعي" شود. من چيزي نيستم جز خودي آگاه و اين را محمد اقبال نيز در تعابير "خود" و "خودي" مطرح كرده است. پس بايد قبل از طرح مسأله رابطه خود با غرب و اجزاي آن، در مباني اين رابطه به تأمل پرداخته، شأن، اهداف و روش خود را مشخص سازيم.
تنها در اين صورت است كه رابطه ما با غرب معنادار خواهد بود. به گمان من پرداتن به يك مسأله مهم سياسي چون رابطه با آمريكا، فارغ از ملاحظات فلسفي آن و قبل از آن كه تكليف خود را در قبال مسايلي چون "شان" و "جايگاه" تاريخي‏مان، روشن كنيم؛ ورود به عرصه‏اي است كه در آن ارايه جواب "آري" و يا "خير" از حيث ارزش تاريخي يكسان است و در اصل مسأله هيچ تفاوتي نمي‏كند. ما بايد "خود" را دوباره بشناسيم و طرف مقابل خودمان را نيز درك كنيم، آن موقع مي‏توانيم از ضرورت وجود يا عدم وجود رابطه و يا نوع آن سخن بگوييم.
اين سخنراني به همت معاونت پژوهشي دانشكده معارف اسلامي و علوم سياسي دانشگاه امام صادق )ع( در اين دانشگاه برگزار گرديده است و متن آن جهت بهره‏برداري در اختيار فصلنامه قرار گرفته است. آنچه در اينجا آمده توسط دفتر فصلنامه تنظيم شده و اصل مطالب در دانشكده مزبور موجود است.

منبع: فصلنامه - مطالعات راهبردي - شماره 7و 8

چاپ                       ارسال براي دوست

نظرات كاربران
نام

ايميل
نظر

 

مسئولیت محتوا و مواضع مندرج در مقالات بر عهده نویسندگان بوده و درج آنها در این پایگاه به مفهوم تأیید آن نمی باشد. Copyright © second-revolution.ir, All Rights Reserved